(1211) چون سلیمان را سراپرده زدند |
|
جمله مرغانش به خدمت آمدند |
(1212) هم زبان و محرم خود یافتند |
|
پیش او یک یک به جان بشتافتند |
(1213) جمله مرغان ترک کرده جیک جیک |
|
با سلیمان گشته افصح من اخیک |
(1214)همزبانی، خویشی و پیوندی است |
|
مرد با نامحرمان چون بندی است |
(1215)ای بسا هندو و ترک همزبان |
|
ای بسا دو ترک چون بیگانگان |
(1216)پس زبان محرمی خود دیگر است |
|
همدلی از همزبانی بهتر است |
(1217)غیر نطق و غیر ایما و سجل |
|
صد هزاران ترجمان خیزد زدل |
سراپرده: خیمهى بزرگ پادشاهى.
چیک چیک: آواز گنجشک و مرغان خرد.
همزبانی: به معنای آشنایی ذهنی و همفکری افراد با یکدیگر است.
ترجمان: یعنی هر وسیلهای که مافیالضمیر ما را بیان کند، اعمّ از سخن یا نوشته یا رابطه روحی و معنوی.
سخن گفتن مرغان با سلیمان مبتنى است بر آیهى شریفه: وَ وَرِثَ سُلَیْمانُ داوُدَ وَ قالَ یا أَیُّهَا اَلنَّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ اَلطَّیْرِ.[1]
سجل: سند و امضا و عهدنامه
مىتوان گفت که این ابیات بمنزلهى رد عقیدهى کسانى است که هم زبانى و اتحاد لغت را از عوامل اجتماع و پایهى تشکیل قومیت و یا ملیت مىشمارند، نظر مولانا درین باره روشن است و بطور محسوس در روزگار خود مىبینیم که بعضى اقوام با آن که به یک زبان سخن مىگویند بر ضد هم مىکوشند و با یکدیگر به پیکار بر مىخیزند پس اساس یگانگى هم آهنگى دل و جنسیت روحى و به اصطلاح امروزین اشتراک منافع و وحدت خواطر است، این نکته را مولانا در مورد وحدت نژاد که آن را از پایههاى اجتماع مىشمارند و یادگارى از دورهى زندگى فامیلى و عشیرهاى است نیز بیان مىکند [2]. چنان که دربارهى اشتراک آب و خاک و حب الوطن نیز عقیدهى شبیه بدان چه گفتیم اظهار نموده است.[3] ازین رو مىتوان گفت که مولانا هم زبانى را بخویشى و پیوند روحى تفسیر فرموده و از راه اختلاف و بیگانگى دو تن که بیک لغت حرف مىزنند عقیدهى خویش را تایید نموده است.
در حقیقت مولانا می گوید: اگر انسان با کسی همنشین باشد که او را درک نکند، مثل زندانی است. هندو و ترک با اینکه به یک زبان حرف نمیزنند، میتوانند همزبان باشند؛ یعنی فکر و اندیشه آنها به هم نزدیک باشد. مرحله عالی این همزبانی، همدلی است. همدلی یا پیوند دلها، رابطهای است بسیار عالیتر از همزبانی و محکمتر از روابطی که با سند و امضا و عهدنامه (سجل) پدید میآید.
(1218) جمله مرغان هر یکى اسرار خود |
|
از هنر وز دانش و از کار خود |
(1219) با سلیمان یک به یک وامىنمود |
|
از براى عرضه خود را مىستود |
(1220) از تکبر نى و از هستى خویش |
|
بهر آن تا ره دهد او را به پیش |
(1221) چون بباید بردهاى را خواجهاى |
|
عرضه دارد از هنر دیباجهاى |
(1222) چون که دارد از خریداریش ننگ |
|
خود کند بیمار و کر و شل و لنگ |
از هنر وز دانش و از کار خود: یعنی مرغان امتیازات خود را برای خدمت کردن به سلیمان بیان می کردند.
ره دهد: یعنی برای پذیرفته شدن خدمت در درگاه سلیمان.
دیباجه: یعنی چهره وظاهر هرچیز، دراین جا یعنی کلیاتی، مقدمه یی .
چون که دارد از خریداریش ننگ: یعنی اگر برده ای نخواهد خواجه خریدارش باشد خود را شل و کور نمایش مىدهد.
( 1218) هر مرغى اسرار درونى خود را از هنر و دانش و از کارها.( 1219) یک بیک بسلیمان نموده و خود ستایى مىکرد. ( 1220) ولى این خود ستایى از راه تکبر نبود بلکه هستى خود را نمایش مىداد تا سلیمان او را بدرگاه خود راه دهد. ( 1221) چون خواجهاى بغلامى مىرسد غلام شرحى از هنرهاى خود را نزد او بیان مىکند.( 1222) و اگر نخواهد خواجه خریدارش باشد خود را شل و کور نمایش مىدهد.
به طور کلی در این ابیات سخن از این است که مرغان برای آن که بتوانند به خدمت سلیمان درآیند امتیازات خود رابه او می گفتند، همان طور که یک برده هنرها وامتیازات خود را نشان می دهد تا خواجه یی خریدار او شود.
دعا و زارى کردن از روى اخلاص.
(1204) چون چنین شد ابتهال آغاز کن |
|
ناله و تسبیح و روزه ساز کن |
(1205) ناله مىکن کاى تو علام الغیوب |
|
زیر سنگ مکر بد ما را مکوب |
(1206) گر سگى کردیم اى شیر آفرین |
|
شیر را مگمار بر ما زین کمین |
(1207) آب خوش را صورت آتش مده |
|
اندر آتش صورت آبى منه |
(1208)از شراب قهر، چون مستی دهی |
|
نیستها را صورت هستی دهی |
(1209)چیست مستی؟ بند چشم از دید چشم |
|
تا نماید سنگ گوهر، پشم یشم |
(1210)چیست مستی؟ حسّها مُبدل شدن |
|
چوب گز اندر نظر صندل شدن |
ابتهال: دعا کردن از روى اخلاص و زارى.
ابتهال آغاز کن : یعنی دعا وزاری کن تا خدا تو را از این فریب در امان نگه دارد
ساز کردن: ترتیب دادن.
علام الغیوب : یعنی دانندهْ اسرار ونهفته ها
سگی کردیم: یعنی کار ناپاک یا ناپسند از ما سر زد
آب خوش: یعنی وجود پاک مارابه صورتی درنیاور که مستحق آتش باشد
چوب گز: چوب درختان ریگزار که برای سوزاندن است .
سندل :چوب خوشبوُست که برای تزئینات بهکار میرود.
( 1204) وقتى این طور دیدى زارى کن تسبیح بگو و روزه بگیر و بدرگاه خدا بنال.( 1205) عرض کن بار الها اى کسى که تو علام الغیوب هستى ما را در زیر سنگ مکرهاى بد خورد نکن.() یا کریم العفو اى کسى که معایب بندگان را با رحمت خود پرده پوشى مىکنى براى گناهان ما از ما انتقام نکش.( 1206) اگر ما کار سگ را پیش گرفته متعرض اشخاص شده گناهى مرتکب گشتهایم اى کسى که آفریننده شیر هستى شیر را براى انتقام بر ما مسلط نفرما.() آن چه در عالم وجود است و اشیاء چنان که هستند و جانها را بهر حالت که هستند بما بنما.( 1207) آب گوارا را بصورت آتش در نیار و آتش را بصورت آب جلوهگر مفرما. ( 1208) تو بهر چیز توانایى چون از شراب قهر کسى را مست مىکنى نیستها بصورت هست جلوه مىکنند. ( 1209) مگر مستى چیست؟ وقتى چشم را از دیدن حقایق مانع شوى سنگ بنظر پشم و گوهر بنظر یشم خواهد آمد.
مولانا اشارهای به قصه موسی و عبور او و یارانش از رود نیل و غرق شدن سپاه فرعون دارد. ثقیل، یعنی سپاه انبوه. وی سپس اشارهای به قصه نمرود پادشاه بابل دارد، که مطابق روایات، ابراهیم را به آتش افکند و به خدا اعلان جنگ داد. پروردگار پشهها را به جنگ او فرستاد. نمرود از عهده پشهها بر نیامد و به محفظهای مسی پناه برد که فقط سوراخی برای تنفس داشت. از همان سوراخ نیز پشهای به درون محفظه رفت و از بینی نمرود وارد مغز او شد و مغز سرش را به تدریج خورد تا او را کشت. مولانا میگوید: گمراهان عاقبت بدی دارند و دچار قهر الهی میگردند.
قهر الهی اگر بخواهد گمراهان را به نابودی بکشاند، ممکن است بهصورت خوشآیند پیش آید، به همین دلیل مولانا مستی از شراب قهر را مطرح میکند. دراین صورت آنچه وجود حقیقی ندارد، صورت هستی پیدا میکند و چشم انسان از دیدن حقایق باز میماند. سنگِ ناچیز را گوهر و پشم را یشم میبیند. چنان حواس او از کار میافتد که چوب گز را سندل میبیند.
(1197)موسیای، فرعون را تا رود نیل |
|
میکُشد با لشکر و جمعی ثقیل |
(1198)پشهای نمرود را با نیم پر |
|
میشکافد بیمُحابا درز سر |
(1199)حال آن کو قول دشمن را شنود |
|
بین جزای آن که شد یار حسود |
(1200)حال فرعونی که هامان را شنود |
|
حال نمرودی که شیطان را شنود |
(1201)دشمن ار چه دوستانه گویدت |
|
دام دان،گرچه زدانه گویدت |
(1202)گر تورا قندی دهد،آن زهر دان |
|
گر به تو لطفی کند، آن قهر دان |
(1203) چون قضا آید نبینى غیر پوست |
|
دشمنان را باز نشناسى ز دوست |
موسیای، فرعون را تا رود نیل: اشاره یی است به داستان گذشتن موسى و یاران اواز دریا و غرقه شدن فرعون و فرعونیان.
جمع ثقیل: لشکر گران و انبوه.
پشهای نمرود را:اشاره به قص? نمرود پادشاه بابل است که مطابق روایات ابراهیم پیامبر را به آتش افگند وبه خدا اعلان جنگ داد، پروردگار پشه ها را به جنگ او فرستاد، نمرود پس از مدتی جنگ از عهد? پشه ها برنیامد وبه محفظه یی مسی پناه برد که فقط سوراخی برای نفس کشیدن او داشت، ازهمان سوراخ پشه یی به درون محفظه رفت واز بینی نمرود وارد مغز او شد ومغز سرش را به تدریج خورد، نمرود دستور داد تا با نواختن بوق پشه راساعتی ازخوردن مغز او بازدارند.، این هم اثر نکرد، سرانجام برای آرام کردن پشه یا کشتن او با تازیانه وگرز برسر نمرود کوفتند وازضربت گرزها نمرود درگذشت.[1]
بی مُحابا: یعنی بی ملاحظه وبدون ترس.
مُحابا: به معنی دوستی نشان دادن ، وبه سود کسی قضاوت ناحق کردن ،نیز آمده است.
درز سر: یعنی فرق سر یا حد فاصل استخوان های جمجمه.
هامان: وزیر فرعون بود.
چون قضا آید نبینى غیر پوست:برگرفته است از مضمون حدیث: انَّ اللَّهَ إِذا اَرادَ اِنفاذَ اَمرٍ سَلَبَ کُلَّ ذِى لُبٍّ لبَُّهُ[2].
( 1197) بلى یک فرد بنام موسى فرعون پادشاه مصر را با تمام لشکریانش بطرف رود نیل مىکشد. ( 1198) پشه حقیرى مغز و سر نمرود را مىشکافد.( 1199) بلى حال کسى که نصیحت دشمن را بشنود و حال کسى که حسد بر وى غلبه کند همین است.( 1200) فرعونى که بسخنان هامان عمل کند و نمرودى که شیطان را ستایش نماید حالش همین است.( 1201) دشمن اگر چه دوستانه سخن گوید و نصیحت کند بدان که سخنانش جز دام نیست.( 1202) اگر قند بتو دهد زهرش بدان و اگر لطف و مهربانى کند قهرش تلقى کن.( 1203) بلى وقتى قضا بیاید جز ظاهر چیزى نخواهى دید و دشمن را از دوست تمیز نخواهى داد.
(1192) اندر آمد چون قَلاووزى به پیش |
|
تا برد او را به سوى دام خویش |
(1193)سوى چاهى کاو نشانش کرده بود |
|
چاه مغ را دام جانش کرده بود |
(1194) مىشدند این هر دو تا نزدیک چاه |
|
اینت خرگوشى چو آبى زیر کاه |
(1195) آب کاهى را به هامون مىبرد |
|
آب، کوهى را ، عجب! چون مىبرد؟ |
(1196) دامِ مکر او، کمند شیر بود |
|
طُرفه خرگوشى، که شیرى مىربود |
قلاووز: کلمهى ترکیست بمعنى راهبر و مقدمهى لشکر.
اینت: به نون ساکن یعنی این تورا، کلمهاى است که در مورد تعجب بکار مىرود وحاکی از شگفتی یا اهمیت باشد به کا می آید . [1]
آب زیر کاه: بکنایت، منافق، مکار و حیه گر، بمناسبت آن که آب در زیر کاه پنهان است و دیده نمىشود و ممکن است کسى پا بر روى کاه بگذارد و در آب فرو رود.
آب کاهى را به هامون مىبرد : یعنی تعجب ندارد اگر آب برگ کاهی را به بیابان ببرد.
آب، کوهى را ، عجب! چون مىبرد؟: اما این عجیب است که آب کوهی را با خود بکشاند.
طُرفه: جالب شگفت انگیز
( 1192) خرگوش چون مقدمة الجیش سپاهى بجلو افتاد تا شیر را بسوى دامى که گسترده بود ببرد.( 1193) خرگوش چاه عمیق و تاریکى را در راه نشان کرده بود و شیر را بطرف آن چاه رهبرى مىنمود. ( 1194) هر دو مىرفتند تا نزدیک چاه رسیدند خرگوش عجب آب زیر کاه بود. ( 1195) بلى آب کاه را از صحرا مىبرد ولى عجب است که کوه را چگونه مىبرد( 1196) مگر خرگوش کمندى بود که شیر را بطرف دام مىکشید راستى خرگوش غریبى بود که شیر را شکار مىکرد.
(1179) شیرى اندر راه قصد بنده کرد |
|
قصد هر دو همره آینده کرد |
(1180) گفتمش ما بندهى شاهنشهیم |
|
خواجه تاشان کِه آن درگهیم |
(1181) گفت شاهنشه که باشد شرم دار |
|
پیش من تو یاد هر ناکس میار |
(1182) هم ترا و هم شهت را بر درم |
|
گر تو با یارت بگردید از درم |
(1183) گفتمش بگذار تا بار دگر |
|
روى شه بینم برم از تو خبر |
(1184) گفت همره را گرو نه پیش من |
|
ور نه قربانى تو اندر کیش من |
خواجه تاش: تعبیرى است مرکب از «خواجه» (فارسى) و «تاش» پسوند ترکى که مفید معنى شرکت است و «خواجه تاش» دوتن که ارباب آنها یک نفر باشد. هم ردیف ، همکار، هم رسته .نظیر: خیلتاش: دو تن که با هم در یک خیل و دستهاى از سپاه باشند.
کِه : یعنی کوچک، زیر دست، درخدمت
قربانی :یعنی حیوانى که آن را براى تقرب بخدا سر ببرند .یعنی باید قربان شوی
کیش: مرادف مذهب است
( 1179) شیرى در راه متعرض ما بندگان گردید. ( 1180) من باو گفتم که ما مملوک شاهنشاه هستیم و هر دو ما بنده آن درگاهیم. ( 1181) او جواب داد که شاهنشاه کیست؟ نام هر ناکس را نزد من مبر.( 1182) اگر تو و رفیقت از پیش من بروید هم شما و هم شاهتان را خواهم درید. ( 1183) گفتم بگذار یک دفعه دیگر روى شاه را دیده از تو نزد او خبر ببرم. ( 1184) گفت رفیق خود را نزد من گرو بگذار و برو اگر قبول نکنى هر دو شما را خواهم درید.
(1185) لابه کردیمش بسى سودى نکرد |
|
یار من بستد مرا بگذاشت فرد |
(1186) یارم از زفتى دو چندان بد که من |
|
هم به لطف و هم به خوبى هم به تن |
(1187)بعد از این ز آن شیر این ره بسته شد |
|
رشتهى ایمان ما بگسسته شد |
(1188) از وظیفه بعد از این اومید بر |
|
حق همىگویم ترا و الحق مر |
(1189) گر وظیفه بایدت، ره پاک کن |
|
هین بیا و دفع آن بىباک کن |
لابه: یعنی التماس، زاری.
یارمن بستد: یعنی اکنون رفیقم نزد او مانده.
زفتی: فربهی ،درشتی وچاقی.
وظیفه: یعنی مقرری، همان عهد وپیمان که نخجیران با تو بستند که غذای تو را مهیا کنند.
اومید بُر : یعنی امید نداشته باش
والحق مُرّ:حقیقت تلخ است ومن به تو حقیقت را می گویم.
ره پاک کن: یعنی این مانع را از سر راه بردار.
دفع آن بىباک کن: منظور آن شیری که خرگوش ادعا کرده.
( 1185) هر چه التماس کردیم نپذیرفت رفیق مرا نگاه داشت و مرا رها کرد که نزد شاه آیم.() اکنون رفیقم نزد او مانده و خون جگر مىخورد. ( 1186) رفیق من از چاقى بدن و لطافت گوشت سه برابر من است.( 1187) بعد از این دیگر بعلت بودن آن شیر راه بسته شده و حیوانات نمىتوانند طعمه براى شما بفرستند حال ما این است که بعرض رسید.( 1188) با اینکه حرف حق تلخ است ولى من حسب الوظیفه مىگویم که بعد از این از وظیفه صرف نظر کن.( 1189) اگر طعمه و وظیفه لازم دارى راه را باز کن و این شیر بی باک را از میان بردار.
(1190) گفت بسم اللَّه بیا، تا او کجاست؟ |
|
پیش در شو، گر همىگویى تو راست |
(1191) تا سزاى او و صد چون او دهم |
|
ور دروغ است این سزاى تو دهم |
گفت بسم الله: تعبیری است برای این معنا،که بیا برویم ببینیک مسئله ازچه قرار است.
( 1190) شیر گفت بسم اللَّه اگر راست مىگویى پیش بیفت برویم ببینیم او کجا است.( 1191) تا اگر چنین شیرى وجود داشت سزاى او را بدهم و گر نه ترا بجزاى خود برسانم.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |