(1166)گفت خرگوش الامان عذریم هست |
|
گر دهد عفو خداوندیت دست |
(1167) گفت چه عذر اى قصور ابلهان |
|
این زمان آیند در پیش شهان |
(1168) مرغ بىوقتى سرت باید برید |
|
عذر احمق را نمىشاید شنید |
(1169) عذر احمق بدتر از جرمش بود |
|
عذر نادان زهر هر دانش بود |
(1170) عذرت اى خرگوش از دانش تهى |
|
من نه خرگوشم که در گوشم نهى |
(1171) گفت اى شه ناکسى را کس شمار |
|
عذر استم دیدهاى را گوش دار |
(1172) خاص از بهر زکات جاه خود |
|
گمرهى را تو مران از راه خود |
(1173) بحر کاو آبى به هر جو مىدهد |
|
هر خسى را بر سر و رو مىنهد |
عفو خداوندیت دست: یعنی از روی بزرگی وسروری مر عفو کن
اى قصور ابلهان:یعنی ای نمونهْ آشمار کوتاهی وتقصیر مردم نادان
مرغ بىوقت. نظیر: مرغ بىهنگام، شوم است وسرش را باید برید.
عذر احمق بتر از جرمش بود: نظیر: عذر بدتر از گناه.
من نه خرگوشم: یعنی من غافل نیستم، گول نمی خورم.
ناکس: یعنی ضعیف، بیچاره.
استم دیده: یعنی ستم دیده، کسی که به او ظلم شده است.
زکات جاه: حقوقى که اداء آن بر ارباب قدرت و بزرگان لازم مىگردد برای رعایت احوال ضعفا و داد ورزیدن و سخن مظلومان شنیدن،ورسیدگی به زیر دستان. این تعبیر برگرفته است از حدیث: زکاة الجاه اغاثه اللهفان.[1]
بحر کاو آبى به هر جو مىدهد: معمولاً آب از جوی و رودخانه به دریا می رود اما دراینجا منظور مولانا این است که دریا منبع آب است وآب جوی هم از ابری است که ازبخار دریا پدید می آید.
( 1166) خرگوش گفت امانم بده که عذر موجهى دارم اگر بزرگانه عفوم فرمایى.() و اجازه دهى خواهم گفت تو خداوندگار و پادشاهى و من بنده درگاه.( 1167) شیر گفت چه عذرى؟ اى ابله بىشعور این وقت بحضور شاه حاضر مىشوند؟( 1168) تو مرغ نابهنگامى باید سرت بریده شود و عذر احمقان مسموع نیست.( 1169) عذر احمق بدتر از گناه او است و عذر نادان زهر دانش است. ( 1170) اى خرگوش نادان من گوش خر ندارم که عذر ترا بشنوم.( 1171) خرگوش گفت اى پادشاه بیا و یک ناکس را کس تصور کن و عذر یک ستمدیدهاى را بشنو.( 1172) براى سلامتى جان و صدقه سر خود بىچاره گمراهى را از در خانه خود مران. ( 1173) دریا که بهزاران جوى آب مىدهد هر خسى را بالاى امواج آب خود مىنشاند.
(1174) کم نخواهد گشت دریا زین کرم |
|
از کرم دریا نگردد بیش و کم |
(1175) گفت دارم من کرم بر جاى او |
|
جامهى هر کس برم بالاى او |
(1176) گفت بشنو گر نباشم جاى لطف |
|
سر نهادم پیش اژدرهاى عنف |
(1177) من به وقت چاشت در راه آمدم |
|
با رفیق خود سوى شاه آمدم |
(1178) با من از بهر تو خرگوشى دگر |
|
جفت و همره کرده بودند آن نفر |
بر جاى او: به کنایه: در محل استحقاق.
جامهى کسى را ببالاى او بریدن: به کنایه، کارى باندازه و شایستهى کسى کردن. یعنی من درجای مناسب کرم وبزرگواری دارم.
جاى لطف: یعنی اگرچه لایق لطف نیستم.
اژدرهای عنف: یعنی در برابر تو تسلیمم به هرچه بر سرم آید.
آن نفر: یعنی آن گروه نخجیران.
( 1174) دریا از این بخشش کاسته نخواهد شد و هر چه کرم کند بیش و کم نمىشود.( 1175) شیر گفت البته من کرم دارم ولى بجاى خودش و هر کسى را مشمول آن نخواهم کرد. ( 1176) خرگوش گفت عذرم را مىگویم بشنو اگر لایق لطف نبودم بهرچه که از جانب تو آید تسلیمم.( 1177) من موقع چاشت با رفیق خودم بسوى شاه مىآمدیم. ( 1178) من بودم و خرگوش دیگرى که با من همراه کرده بودند که نزد شاه آئیم.
گدازش و نوازش جهان هستی
استاد فروزانفر درتفسیر بیت « 1153» می گوید: جهان بعقیدهى اشعریه، عبارت است از جوهر واحدى که اعراض گوناگون بر آن طارى مىشود و این اعراض دائم و پیوسته در تغیر و تبدل است چنان که یک لحظه ممکن نیست که پایدار و ثابت ماند و اختلاف صور مستند است بتغیر و اختلاف اعراض ولى آن جوهر واحد که از ذرات و یا جوهرهاى فرد تالیف مىشود هرگز جز بوسیلهى اعراض شناخته نمىگردد و این اعراض هم دمادم و پیاپى فانى مىشود و عرضى مثل آن در جوهر بوجود مىآید و این قاعده را «تجدد امثال» مىنامند و از ابو الحسن اشعرى نقل کردهاند که: «العرض لا یبقى زمانین». بعقیدهى محققین از عرفا اشیا و اعیان ممکنات باقتضاى ظهور صفات جلال گداخته و فانى مىشوند و بمقتضاى صفات جمال خلعت حیات و بقا مىپوشند و این گدازش و نوازش، حکمى مستمر است و صفت محیى و ممیت بتعاقب بر صور و اعیان اثر مىگذارد و جهان هر لحظه مىمیرد و زندگى مىپذیرد و آن را «حکم صفات متقابله» مىنامند.
بصورت دیگر مىگویند که هر چیز و از جمله انسان داراى دو جنبهى قوه و فعل است و فعلیات نهایت ندارد و عبور و ارتقا از درجهاى بدرجهى بالاتر از آن، بحقیقت در حکم فناى درجه و فعلیت اولین است که تا فناى آن صورت نگیرد بفعلیت والاتر متحقق نمىشود پس عالم پیوسته تغیر مىپذیرد و میان مرگ و زندگى اسیر است. ابراهیم نظام از اکابر معتزله و بنقل بعضى، صوفیه معتقد بودهاند که تغیر و تبدل به اعراض اختصاص ندارد بلکه جواهر نیز دائما در حرکت و معروض تبدیل و تغییراند، حرکت جوهرى مسالهاى است که ابن سینا آن را غیر معقول و باطل شمرده و صدر الدین شیرازى در اثبات آن کوشیده و بکرسى نشانده است. شیخ عطار در اسرار نامه از تحول و سیر اجزاى جهان بصراحت تمام سخن مىگوید، گفتهى مولانا هم بعقیدهى اشعریه و صوفیه و هم بر مبناى حرکت جوهرى قابل توجیه است.[1] ناگفته نماند که طرز بیان مولانا بىشباهت نیست به آیهى شریفه:« بَلْ هُمْ فِی لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِیدٍ » و سخت نزدیک است بگفتهى ابن عربى: «و من اعجب الامور انه فى الترقى دائما و لا یشعر بذلک للطافة الحجاب و دقته و تشابه الصور»[2].
(1159) شیر اندر آتش و در خشم و شور |
|
دید کان خرگوش مىآید ز دور |
(1160) مىدود بىدهشت و گستاخ او |
|
خشمگین و تند و تیز و ترش رو |
(1161) کز شکسته آمدن تهمت بود |
|
وز دلیرى دفع هر ریبت بود |
(1162) چون رسید او پیشتر نزدیک صف |
|
بانگ بر زد شیر، هاى، اى ناخلف |
(1163) من که گاوان را ز هم بدریدهام |
|
من که گوش پیل نر مالیدهام |
(1164) نیم خرگوشى که باشد که چنین |
|
امر ما را افکند او بر زمین |
(1165) ترک خواب غفلت خرگوش کن |
|
غُرّهى این شیر، اى خر ! گوش کن |
شکسته آمدن: مجازا، ترسان و با حال نگرانى بجایى رفتن. منظور بیت این است که اگر با ترس ولرز می آمد معلوم بود که تقصیری کرده است، اما خرگوش بی باک به سوی شیر می آمد واین هر شک وتردیدی را دربارهْ او ازمیان می برد.
ریبت: یعنی شک وتردید.
امر ما را افکند: یعنی اطاعت نکند.
غُرّهى این شیر: یعنی غرش این شیر را گوش کن.
( 1159) شیر در نهایت خشم بود که دید خرگوش از دور مىآید.( 1160) بدون ترس و با کمال اطمینان و گستاخى مىدود ولى رو ترش کرده و خشمگین است.( 1161) کسى که با ترس و لرز بیاید مورد تهمت است ولى از دلیرى و بىباکى هر شک و تردید مرتفع مىگردد . ( 1162) وقتى نزدیک رسید شیر فریاد زد که اى ناخلف.( 1163) من گاوها را از هم دریده و با شیران پنجه نرم کردهام.( 1164) خرگوش ضعیفى را نمىرسد که امر ما را اطاعت نکند.( 1165) خواب و غفلت خرگوش را ترک کرده و غرش این شیر را گوش کن.
[1] - طبیعیات شفا، ص 43، فتوحات مکیه، طبع مصر، ج 2، ص 505، فصوص الحکم، طبع بیروت، ص 125، حواشى دکتر ابو العلاء عفیفى بر فصوص، ص 8، 27، 101، 154- 151، 214- 213، شرح مواقف، طبع آستانه، ج 2، ص 24، مطالع الانظار در حاشیهى آن کتاب، ج 1، ص 201، بیان السعادة، طبع ایران، ج 1، ص 29، 39، کشاف اصطلاحات الفنون در ذیل: حرکت، عرض،و اسرار نامه، ص 40.
[2] - فصوص الحکم، چاپ بیروت، ص 124.
جهان حقیقتى است سیّال و هر لحظه نو مىشود،
(1151)پس تو را هرلحظه مرگ و رجعتی است |
|
مصطفی فرمود: دنیا ساعتی است |
(1152)فکر ما تیری است از هو در هوا |
|
در هوا کی پاید آید تا خدا |
(1153)هر نفس نو میشود دنیا و ما |
|
بیخبر از نوشدن اندر بقا |
(1154)عمر، همچون جوی، نونو میرسد |
|
مستمری مینماید در جسد |
(1155)آن ز تیزی مُستمر شکل آمدهست |
|
چون شرر کش تیز جنبانی به دست |
(1156)شاخ آتش را بجنبانی به ساز |
|
در نظر آتش نماید بس دراز |
(1157)این درازی مدت، از تیزی صنع |
|
مینماید سرعتانگیزی صنع |
(1158) طالب این سر اگر علامهاى است |
|
نک حسام الدین که سامى نامهاى است |
پس تو را هرلحظه مرگ و رجعتی است: یعنی تمام لحظهها انسان همواره مظهر جلوههای گوناگونی از امواج دریای الهی است و هر لحظه از یک تجلی میمیرد و به حق باز میگردد تا مجلای تجلی دیگری شود.
مصطفی فرمود: دنیا ساعتی است : چنانکه پیامبر فرمود: «الدنیا ساعة فجعلها طاعة»[1] هر لحظه صورت ظاهریِ جلوههای حق از میان میروند و جلوههای تازه رخ مینماید.
فکر ما تیری است از هو: تشبیه فکر به تیر از آن جهت است که فکر و اندیشه از مراتب ظهور علم الهی و در انسان به ودیعت گذاشته شده است، و محرک اصلى عالم وجود و از جمله فکر بشر، حق تعالى است.
هر نفس نو میشود دنیا و ما: بعقیدهى محققین از عرفا آفرینش، ظهور حق است و صور، مراتب ظهور و تجلى خدا هستند و چون تجلى تکرار نمىپذیرد آفرینش همیشه در تغیر و تبدل است و آن چه بدوام و ثبات متصف مىشود ذات حق است که بدین تعبیر جوهر و اساس آفرینش است. این تغیر و تبدل را به « خَلْقٍ جَدِیدٍ » تعبیر مىکنند که مأخوذ است از آیهى شریفه: بَلْ هُمْ فِی لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِیدٍ[2].
عمر، همچون جوی، نونو میرسد: یعنی همانگونه که قطرههای آب در جوی، به هم پیوسته مینماید، زندگی هم مجموعهای از جلوههای ریز ریز وجود است که به دنبال هم میآید و مستمر به نظر میرسد. نظیر این مضمون از گفتهى مولانا[3]:
عالم چون آب جوست بسته نماید و لیک مىرود و مىرسد نو نو این از کجاست
نک حسام الدین که سامى نامهاى است: یعنی کسی که در جستجوی دانستن این راز باشد، اگرخود علامه یی است پاسخ را باید از حسام الدین بجوید که مرجعی است بلند پایه.
( 1151) از آن چه گفتیم مىتوان دانست که براى تو هر لحظه مرگى هست و باز گشتى چنان که حضرت رسول فرمود که دنیا لحظهاى بیش نیست. ( 1152) فکر ما چون تیریست از هو در هوا رها شده البته آواز در هوا پایدار نمىماند. ( 1153) در هر آن و در نفس ما و تمام جهان معدوم شده و از نو هست مىشویم ما از نو شدن خود بىخبر بوده و گمان مىکنیم وجود ممتدى داریم و باقى هستیم. ( 1154) عمر ما چون جوى آبى است که هر آن آب آن تازه مىشود ولى در ظاهر مستمر و ممتد بنظر مىرسد.( 1155) این استمرار و دوام ظاهرى از سرعت نو شدن پى در پى است چون آتش که با سرعت او را حرکت دهیم.( 1156) یک تکه کوچک آتش را که بسرعت حرکت دهى طولانى و ممتد بنظر مىرسد.( 1157) این درازى مدت که ما مىبینیم معلوم مىکند که عالم صنع خداوندى با چه سرعتى عالم صورت را هر آن پى در پى و نو بنو بوجود مىآورد.( 1158) اگر دانشمندى هست که این راز را دریابد همانا حسام الدین نامدار است.
این کلام مولانا ادامهْ سخن پیشین اوست که بموجب آن صورت از بىصورت و مقید از مطلق پدید مىآید و باز بدان بر مىگردد و این حکم یعنى میرانیدن و زنده کردن، حکمى است مستمر به اقتضاى تجلى و ظهور حق تعالى در صفات متقابله مانند: محیى و ممیت و لطیف و قهار که به حکم صفت اولآفریدگان در وجود مىآیند و به حکم صفت دوم فانى مىشوند و چون تجلى که فیض منبسط و اضافهى اشراقیهى حق است هرگز گسسته و منقطع نمىگردد پس آثار آن نیز دائم و پایدار است و انسان و سائر اشیا در هر آنى در تصرف قهر و لطف مىمیرند و زنده مىشوند.
مولانا براین باور است که: در تمام لحظهها انسان همواره مظهر جلوههای گوناگونی از امواج دریای الهی است و هر لحظه از یک تجلی میمیرد و به حق باز میگردد تا مجلای تجلی دیگری شود، چنانکه پیامبر فرمود: «الدنیا ساعة فجعلها طاعة» هر لحظه صورت ظاهریِ جلوههای حق از میان میروند و جلوههای تازه رخ مینماید و پیوستگی و تداوم این جلوههای گوناگون چنان است که چشم ظاهربین متوجه آن نمیشود و خود را که دائم در مرگ و رجعت است در بقا و دوام میبیند. مفاد این حدیث بحسب ظاهر کوتاهى عمر دنیاست ولى گمان مىرود که مولانا آن را درین مورد بمناسبت آن ذکر کرده است که ساعت مقدارى از زمان است و طبیعت زمان چنان است که جزوى از آن فانى و جزوى موجود مىگردد و ازین جهت نمودار مشخصى است از مرگ و زندگى اجزاى جهان بر سبیل تعاقب و دمادم. محتمل است که از ساعت معنى شرعى آن یعنى قیامت و رستخیز اراده شود که آن، زندگى پس از مرگ و در اصطلاح صوفیه قیام عبد است در پیشگاه حق تعالى که مترتب است بر فناء وى در فعل و وصف و رهایى از تعین، و بنا بر این با مصراع اول مناسبت خواهد داشت
وتشبیه فکر به تیر از آن جهت است که فکر و اندیشه از مراتب ظهور علم الهی و در انسان به ودیعت گذاشته شده است، و محرک اصلى عالم وجود و از جمله فکر بشر، حق تعالى است که سلسلهى محرکات بتمام و کمال بدو منتهى مىگردد ازین رو، فکر و اندیشه بتحریک حق در انسان حادث مىشود و مانند تیر پران باز بسوى حق رجوع مىکند.
در ادامه مولانا با مثالی از محسوسات، مسئله را بیشتر توضیح میدهد: قطرههای آب در جوی، به هم پیوسته مینماید، زندگی هم مجموعهای از جلوههای ریز ریز وجود است که به دنبال هم میآید و مستمر به نظر میرسد. تیزی و سرعت این تغییر و تداوم آن را مستمر نشان میدهد. یا مثل پارهآتشی که به سرعت در هوا حرکت داده شود؛ اگر یک تکهچوب مشعل را در هوا به طور یکنواخت حرکت بدهی (بجنبانی به ساز)، مانند خط دراز جلوه میکند. آفرینش هم این تجلیات گوناگون را چنان با سرعت در پی یکدیگر میآورد که انگار یک جلوه بیشتر نیست و مدتی دراز ادامه دارد.
(1145)صورت از معنا، چو شیر از بیشه دان |
|
یا چو آواز و سخن زاندیشه دان |
(1146)این سخن و آواز، از اندیشه خاست |
|
تو ندانی بحر اندیشه کجاست |
(1147)لیک چون موج سخن دیدی لطیف |
|
بحر آن دانی که باشد هم شریف |
(1148)چون ز دانش موجِ اندیشه بتاخت |
|
از سخن و آواز او، صورت بساخت |
(1149)از سخن، صورت بزاد و باز مُرد |
|
موج، خود را باز اندر بحر برد |
(1150)صورت از بیصورتی آمد برون |
|
باز شد، که انا الیه راجعون |
معنى: آن چه از لفظ مقصود است، آن چه قائم بغیر است، هر چه مجرد باشد، خدا، در تعبیر مولانا[1]:
گفت المعنى هو اللَّه شیخ دین بحر معنیهاى رب العالمین
بحر اندیشه : پروردگار است.
موج سخن دیدی لطیف: یعنی سخن خوب، موجی از دریای اندیشههای خوب است.
بحر آن دانی که باشد هم شریف: یعنی دریای اندیشه هم خود موجی از دریای علم الهی است.
موج، خود را باز اندر بحر برد: این صورتهای لفظی و مادی و این جهانی همواره ظاهر میشوند و باز به دریای خود باز میگردند.
باز شد که انا الیه راجعون: یعنی مانند انسان که مرگ، او را به سوی خدا باز میگرداند و سخن هم «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ »[2] میگوید.
( 1145) صورت نسبت بمعنى مثل غرش شیر است از بیشه یا مثل سخن و آواز است از فکر و اندیشه.( 1146) البته سخن و آواز از اندیشه برخاسته و تو چگونگى دریاى اندیشه را نمىدانى.( 1147) ولى چون موج سخن را لطیف و امواج صوتى را فرح بخش دیدى پى مىبرى که آن از دریاى شریف و منبع فرح بخش برخاسته.( 1148) چون امواج اندیشه از دریاى دانش برخیزد صورتى چون خود از آواز و سخن بوجود مىآورد. ( 1149) بلى دریاى اندیشه موج زد و از موج او صورتى بنام سخن بوجود آمد و بلا فاصله معدوم گردیده و موج خود را بدریا برد.( 1150) صورتى از بىصورتى بوجود آمده باز به اصل خود برگشت و «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ»
مولانا در برابر «صورت» و وجود عارضی، غالباً «معنی» را به وجودِ حقیقی یا حقیقتِ وجود بهکار میبرد. در واقع معنا یعنی خدا. بنابراین صورت ما نشانهْ وجود پروردگار است؛ همانطور که آواز و سخن از وجودِ اندیشه و شیر از وجود بیشهای حکایت میکند. انسان! تو اندیشه را درک میکنی اما نمیدانی که بحر اندیشه کجاست! آن دریای اندیشه خداست. سخن خوب، موجی از دریای اندیشههای خوب است. دریای اندیشه هم خود موجی از دریای علم الهی است که در الفاظ و آواها، صورت مادی یا این جهانی پیدا میکند. این صورتهای لفظی و مادی و این جهانی همواره ظاهر میشوند و باز به دریای خود باز میگردند. مانند انسان که مرگ، او را به سوی خدا باز میگرداند و سخن هم «انّا الیه راجعون» میگوید. همواره این صورتهای لفظی و آوایی مانند تنهای خاکی ما از نیستی بیرون میآیند و دوباره به نیستی باز میگردند. سخن، از دریای اندیشه بر میخیزد؛ اندیشهای که خود نیز از دریای علم الهی است. اندیشهْ ما همانند تیری است که خداوند پرتاب میکند و سرانجام به او باز میگردد. نظیر این تمثیل[3]:
تو چو عقلى ما مثال این زبان این زبان از عقل دارد این بیان
نتیجه این مىشود که صورت از چیزى که صورت نداشت و یا از حالت تجرد و بىصورتى پدید آمد و هم بدان باز رفت و این مثالى است از ظهور ممکنات و امور مادى از حق تعالى که بهمه جهت مجرد است و بتعبیر دیگر نمودار ظهور مطلق است در مقید که مقتضاى اسم «الاول» است و باز گشت اعیان ممکنات بواجب تعالى و یا مقید بمطلق بمقتضاى اسم «الاخر». إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ.
(1133)نیست دیدِ رنگ بینورِ برون |
|
همچنین رنگِ خیالِ اندرون |
(1134)این برون، از آفتاب و از سها |
|
و اندرون، از عکس انوار علا |
(1135)نورِ نور چشم، خود نور دل است |
|
نور چشم از نور دلها حاصل است |
(1136)باز، نور نور دل ، نور خداست |
|
کو ز نور عقل و حس، پاک و جداست |
همچنین رنگِ خیالِ اندرون: یعنی اندیشهها و خیالات درون ما هم رنگهایی دارد که دیدن آنها نیازمند نور دیگری است.
سها: ستارهاى است نزدیک بنات النعش مهین، و ذکر آن بحسب مثال است.
عکس انوار علا: یعنی تابش نور الهی.
نورِ نور چشم، خود نور دل است: یعنی نور چشم از روشنی دل و باطن آدمی است.
باز، نور نور دل ، نور خداست : یعنی نور دل و باطنِ انسان از مظاهر نور پروردگار است و پروردگار، خود نور مطلق و محض است.
کو ز نور عقل و حس، پاک و جداست:نور محض الهی نیازی به ابزارهایی چون عقل و حس ندارد.
( 1124) همان طور که دیدن رنگها بدون نور خارجى ممکن نیست رنگ اندیشههاى درونى را هم بدون نور مخصوص نمىتوان دید.( 1125) نور بیرونى از آفتاب و ستارگان است و نور درونى از انعکاس اشعه انوار خداوندى.( 1126) روشنى نور چشم از نور چشم از نور دل سرچشمه مىگیرد و نور چشم از نور دل پدید آمده.( 1127) از این مرحله که بگذریم روشنى نور دل از نور خداوندى است که آن نور از عقل و حس منزه بوده و بالاتر از اینها است.
مولانا از مثال رنگ و نور، سخن را به بیان چگونگی شناخت نور حق میکشاند. اندیشهها و خیالات درون ما هم رنگهایی دارد که دیدن آنها نیازمند نور دیگری است. رنگهای بیرونی را میتوان با نور خورشید و ستاره دید، اما رنگِ خیالِ اندرون با عکس انوار علا (تابش نور الهی) دیده میشود.
مولانا می گوید: نور چشم از روشنی دل و باطن آدمی است و نور دل و باطنِ انسان از مظاهر نور پروردگار است و پروردگار، خود نور مطلق و محض است و هر دانش و کمالی که در آفریدگان او باشد از نور مطلق خداوندی منبعث میگردد. اما نور محض الهی نیازی به ابزارهایی چون عقل و حس ندارد و بینایی ما برای دیدن، نیازمند ابزاری به نام چشم است، یا شنوایی ما ابزار و واسطهای به نام گوش میخواهد، یا دانش ما پس از طی زمان و فراهم شدن کتاب و معلم و لوح و قلم تحقق مییابد، درحالیکه علم حق، ازلی و ابدی و بینیاز از هرگونه ابزار و زمان است.
(1137)شب نَبُد نور و ندیدی رنگها |
|
پس به ضدّ نور پیدا شد تو را |
(1138)دیدن نور است، آن گه دید رنگ |
|
وین به ضدّ نور دانی بیدرنگ |
(1139)رنج و غم را حق پی آن آفرید |
|
تا بدین ضد، خوشدلی آید پدید |
(1140)پس نهانیها به ضد پیدا شود |
|
چون که حق را نیست ضد، پنهان بود |
(1141) که نظر بر نور بود آن گه به رنگ |
|
ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ |
(1142)پس به ضدّ نور دانستی تو نور |
|
ضد ضد را مینماید در صدور |
(1143)نور حق را نیست ضدّی در وجود |
|
تا به ضد او را توان پیدا نمود |
(1144)لا جرم ابصار ما لا تدرکه |
|
و هو یدرک، بین تو از موسی وکُه |
به ضدّ نور پیدا شد تو را: یعنی نور را به وسیل? ضد او که تاریکی است می شود شناخت.
دیدن نور است، آن گه دید رنگ: یعنی اول نور را دیده آن گاه رنگ رادیدهاى.
وین به ضدّ نو:یعنی این دیده را بوسیله ضد نور تمیز دادى.
رنج و غم را حق پی آن آفرید: باز سخن از شناخت ضد به ضد است، یعنی رنجها و غمهای زندگی هم موجب ادراک شادیها و آسایشها میشود.
نور حق را نیست ضدّی در وجود: یعنی نور خداوندى در عالم وجود ضدى ندارد از این جهت هم از نظرها پنهان است، چشم ما بدرک او قادر نیست ولى او مىتواند چشم ما را دریابد:«لاَّ تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ وَهُوَ یُدْرِکُ الأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ»:چشمها او را نمىبینند؛ ولى او همه چشمها را مىبیند؛ و او بخشنده (انواع نعمتها، و با خبر از دقایق موجودات،) و آگاه (از همه) چیز است.؛[1]
( 1137) اکنون مىگوییم شب چون نور نبود رنگ را ندیدى پس نور را بوسیله ضد آن که تاریکى بود شناختى.( 1138) و دانستى که اول نور را دیده آن گاه رنگ دیدهاى و این دیده را بوسیله ضد نور تمیز دادى. ( 1139) خداى رنج و غم را از آن جهت آفرید که با آن خوش دلى و شادى پدید آید. ( 1140) پس چیزهاى پنهانى با ضد خود آشکار مىشوند و چون خداى تعالى ضدى ندارد از این جهت پنهان است. ( 1141) چون ضد بضد آشکار مىگردد چون رومى و زنگى و سفید و سیاه.() با اینکه اول نور و پس از آن رنگ را دیدهاى با وجود این این مطلب را بوسیله ضد نور فهمیدى.( 1142) پس نور را بوسیله ضد نور دانستى در دلها هم ضد ضد را مىشناساند. ( 1143) نور خداوندى در عالم وجود ضدى ندارد از این جهت هم از نظرها پنهان است. ( 1144) چشم ما بدرک او قادر نیست ولى او مىتواند چشم ما را دریابد و این معنى را از حکایت حضرت موسى و تجلى جلال و عظمت خداوندى از کوه طور مىتوان دید.
درسه بیت نخست این ابیات مولانا میگوید: همان طور که مشاهدهْ تاریکی ما را متوجه وجود روشنایی میسازد، رنجها و غمهای زندگی هم موجب ادراک شادیها و آسایشها میشود.
در ادامه مولانا میگوید: خدا ضد ندارد، برای آن که ضد، امری وجودی است که با امر وجودی دیگری در محل و موضوع شریک باشد و متعاقب آن امر بر موضوع درآید و اجتماع آن دو در محلی ممکن نباشد. اما خدای تعالی عین وجود است، نه امری وجودی که وجود بر وی عارض شده باشد. موصوف به محل هم نیست، بنابراین تصور مضاده در حریم قدس وی راه ندارد. در برابر خدا وجودی نیست تا ضد او محسوب شود. هر چه هست خداست و هرچه جز خداست، نیست. بنابراین خداوند نیازی ندارد که خود را از طریق چشم یا دیگر حواس ظاهر به ما نشان دهد. چشمهای ما او را نمیبیند اما او چشمها را میبیند و از همه آگاه است.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |