(1124) اسب خود را یاوه داند وز ستیز |
|
مىدواند اسب خود در راه تیز |
(1125) اسب خود را یاوه داند آن جواد |
|
و اسب خود او را کشان کرده چو باد |
(1126)در فغان و جست و جو آن خیره سر |
|
هر طرف پرسان و جویان در به در |
(1127)کان که دزدید اسب ما را کو و کیست |
|
این که زیر ران تست اى خواجه چیست |
(1128) آرى این اسب است لیک این اسب کو |
|
با خود آی، اى شهسوار اسب جو |
ستیز: یعنی با سر سختی
مىدواند اسب خود در راه تیز: یعنی انسان در دست مشیت حق و پیوسته به دریای عقل کلی مانند سواری است که در راه وصول به حق میتازد.
جواد: بخشنده و اسب خوب، واشاره است به همان انسان مورد بحث در ابیات.
خیره سر: یعنی گیج، متحیّر.
با خود آ اى شهسوار اسب جو: خطاب مولانا به مرد راه حق است که: به خود آی، ای شهسوار حقجو، ببین بهجایی رسیدهای که مرتبهْ وحدت و ظهور و تجلّی حق است.
( 1124) اسب خودش را گم و بىافسار تصور کرده و بهر طرف که مىخواهد مىراند.( 1125) اسب را گم و بىمقصد تصور مىکند و اسب او را بهر طرف مىکشاند و مىبرد.( 1126) و این خیره سر همواره در فغان و جستجو بوده همیشه در تجسس است از هر کس سؤالى مىکند و هر درى را مىکوبد.( 1127) و مىپرسد چه کس ما را دزدیده و تحت اختیار آورده و مىبرد؟ بگو آخر اینکه زیر ران تو است چه چیز است؟( 1128) بلى این اسب است ولى آن اسبى که ترا بهر طرف مىبرد کو و کجا است بخود آى و بخویش نظر کن اى کسى که اسب مىجویى بخود بنگر.
اسب در این ابیات مثالى است براى روح و یا عقل از آن جهت که در بدن انسان و یا اجزاى جهان تصرف مىکند و محرک اصلى بدن و اجزاى عالم است و سوار نمودارى است از تن و یا اجزاى جهان بسبب آن که بخود متحرک نیست و روح و یا عقلست که آنها را از سویى بسویى مىبرد ولى این سوار از وجود اسب غفلت دارد و در بدر در طلب محرک خود مىگردد، این نکته مىتواند ناظر باشد باین که انسان خدا را در روشهاى مختلف و یا در مظاهر گوناگون مىجوید و از معیت و ظهور حق و آثار تصرف او در وجود غافل و بکلى بىخبر است، مولانا می گوید: انسان در دست مشیت حق و پیوسته به دریای عقل کلی مانند سواری است که در راه وصول به حق میتازد. مولانا به این مرد راه حق میگوید: به خود آی، ای شهسوار حقجو، ببین بهجایی رسیدهای که مرتبهْ وحدت و ظهور و تجلّی حق است.
(1129)جان ز پیدایی ونزدیکی است گم |
|
چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم |
(1130)کی ببینی سرخ و سبز و فور را |
|
تا نبینی بیش از این سه، نور را |
(1131)لیک چون در رنگ گم شد هوش تو |
|
شد ز نور، آن رنگها رو پوش تو |
(1132)چون که شب آن رنگها مستور بود |
|
پس بدیدی: دیدِ رنگ از نور بود |
جان: به طور مطلق تعبیری است از پروردگار.
جان ز پیدایی و...: یعنی وجود حق چنان اشکار وچنان به ما نزدیک است که بینایی مادی ما قادر به دیدن آن نیست.
چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم: یعنی تو ای انسان! سرا پایت مظهر وجود حق است، اما مانند خُم هستی که درونش پر از شراب و لبش خشک است. تو ای خُم! آثار حق را در خود نمیبینی و نمیتوانی آن آثار را جلوه دهی.
فور: رنگ بور است که آن را به رنگ خاکى و سرخ کم رنگ تعریف کردهاند.
تا نبینی بیش ازاین سه، نور را: یعنی اگر فقط رنگ را دلیل دیدن بدانی علت اصلیتر آن را نخواهی دید. آنچه بیش از رنگ به دیدن کمک میکند، وجود نور است.
رو پوش: هر چه روى و یا روى چیزى را بدان پوشند مثل نقاب و مجموعه پوش، مجازا، حجاب، خواه ظاهرى یا باطنى، کتمان و پوشیدن:
مىرود بىروى پوش این آفتاب فرط نور اوست رویش را نقاب[1]
( 1129) جان از ظهور و پیدایى و از شدت نزدیکى گم و ناپیدا است تا کى مثل خم شکمت پر آب و لبت از تشنگى خشک است.( 1130) تو وقتى رنگ سرخ و زرد و سبز را مىبینى از دیدن آنها اول نور را دیدهاى.( 1131) ولى چون حس تو در رنگ گم شد آنها میانه چشم تو و نور حایل شدند و نتوانستى نور را تمیز دهى.( 1132) ولى وقتى شب شد و تاریک گردید و رنگها از نظر تو پنهان شدند آن وقت خواهى فهمید که دیدن رنگها از نور بوده است.
مولانا با نگاه عرفانی دراین ابیات می گوید: حق تعالى که جان جانهاست و یا روح کلى با اینکه ظاهر است و ظهور همهى اشیا بدوست و هر چه را که بشناسیم نخست آن را بصفت وجود مىشناسیم که عین حق است، اما باز هم حق تعالى بسبب غلبهى ظهور در ادراک نمىگنجد و سعهى وجودش تمام تر و بیشتر از آنست که ذهن و فکر بشرى بدو احاطه یابد چنان که چشم ما تمام کرهى زمین را بسبب بزرگی نمىبیند و در قرص آفتاب خیره مىشود و از دگر سوى حق بما نزدیک است زیرا ما و همه اعیان مجالى و آینههاى اسما و اوصاف و یا ظهور ذات اوییم و بىاو هیچ و از هیچ هیچتریم و نیز او به اعتبار قیومیت و قیام وجود ما بدو، با ماست و از ما بما نزدیک تر است ولى همچنان که از فاصلهى نزدیک اشیا را نمىتوان دید حق تعالى نیز از غایت قرب از ما بدور است و ما وى را ادراک نمىکنیم بنا بر این، جان یا جان جان در عین پیدایى و ظهور بمقتضاى اسم «الباطن» در غایت خفاست و با وجود نزدیکى که مقتضاى اسم «قریب» است در تتق عزت و حجاب غیرت که اقتضاى اسم «العزیز، المتعال» است مختفى و از دسترس ما بدور است و بدین جهت گفتهاند: قریب فى بعده بعید فى قربه. که سعدى[2] در بیان آن گفته است:
دوست نزدیک تر از من بمن است وین عجبتر که من از وى دورم
چه کنم با که توان گفت که یار در کنار من و من مهجورم
آن گاه مولانا نزدیکى و محرومى را مثل مىزند بخمى که پر است و لبههاى آن خشک است، بدان مناسبت که عالم و وجود انسان از آثار وجود حق پر است و از معرفت بویى نمىبرد.
مولانا در ادامه با دلایل محسوس و قابل ادراک این مسئله را روشن میکند: کسی رنگهای سرخ و سبز و زرد را میبیند که رنگهای دیگر را هم بشناسد، یعنی دیدن، مستلزم ادراکِ و وجه تمایز میان اشیاست. اگر اختلاف شکل و رنگ و اندازه مطرح نباشد، دیدن و تشخیص مطرح نیست. اگر فقط رنگ را دلیل دیدن بدانی علت اصلیتر آن را نخواهی دید. آنچه بیش از رنگ به دیدن کمک میکند، وجود نور است. مواظب باش که اشتغالِ به رنگ و شکل، تو را از دیدن نور حقیقت باز میدارد.
هم در بیان مکر خرگوش
(1116) در شدن خرگوش بس تاخیر کرد |
|
مکر را با خویشتن تقریر کرد |
(1117) در ره آمد بعد تاخیر دراز |
|
تا به گوش شیر گوید یک دو راز |
خویشتن تقریر کرد: یعنی اندیشه خود را چند مرتبه از نظر گذراند و در آن دقت کرد.
یک دو راز:یعنی رازهایی که خرگوش در ذهن خود ساخته بود تا شیر را باگفتن آنها فریب دهد ودر مهلکه بیندازد.
( 1116) خرگوش در حاضر شدن نزد شیر زیاد تأخیر کرده و در بین راه حیلهاى که در نظر گرفته بود اندیشیده در پیش خود چند مرتبه از نظر گذراند و در آن دقت کرد.( 1117) بعد از تأخیر زیادى از راه رسید تا رازهایى را بگوش شیر برساند.
(1118)تا چه عالمهاست در سودای عقل |
|
تا چه با پهناست این دریای عقل |
(1119)صورت ما اندرین بحر عذاب |
|
میدود چون کاسهها بر روی آب |
(1120)تا نشد پُر بر سر دریا چو طشت |
|
چون که پر شد طشت در وی غرق گشت |
(1121)عقل، پنهان است و ظاهر عالمی |
|
صورت ما موج، یا از وی نمی |
(1122)هر چه، صورت میوسیلت سازدش |
|
زآن وسیلت، بحر دور اندازدش |
(1123)تا نبیند دل، دهنده رازرا |
|
تا نبیند تیر، دور انداز را |
عقل: در تعبیر عرفا، بر مرتبهْ وحدت و نیز ظهور و تجلی حق در مرتبهْ علم که تعیّن اول است اطلاق میشود. گاهی نیز آن را بر حقیقت انسانی اطلاق نمودهاند.[1]
تا چه با پهناست این دریای عقل: یعنی چنان وسعت وعمقی دارد که دنیا ها در آن است، دریایی بیکرانه است.
بحر عِذاب :جمع عذب است دریایی از نوشیدنیهای شیرین و گوارا.
چون کاسهها: یعنی صورت ما وزندگی جسمی ومادی ما مثل کاسه یی خالی شناور است.
چون که پر شد طشت در وی غرق گشت: یعنی صورت وزندگی مادی ما اگر پرشود غرق خواهد شد ودیگر ازحیات مادی اثر نخواهیم دید، به عبارت دیگر شناخت عوالم دریای عقل نیازمند ترک حیات مادی است.
صورت ما: یعنی حیات مادی وزندگی مادی ما.
از وی نمی: یعنی حیات مادی ما رطوبتی است از دریای عقل یا حقیقت انسان.
زآن وسیلت، بحر دور اندازدش:حیات مادی ما بسیاری ازچیزها را وسیله انجام خواستههای خود قرار میدهد اما دریای حقیقت این وسیلهها را نمیپذیرد؛ مثلاً اگر کسی بخواهد با استدلال و تکیه بر موازین این جهانی به معرفت حق دست یابد امکان ندارد و دریای حق او را به دلیل همین وسیلهْ نامناسب از خود دور میکند.
تا نبیند دل، دهنده رازرا: یعنی مادام که انسان بکمال حقیقت نرسد و از خود فانى نگردد حرکت و جنبشى دارد و افعال را بخود نسبت مىدهد و دعوى معرفت مىکند و لاف علم و دانش مىزند ولى چون بکمال معرفت نائل آید در آن بحر ژرف غرق مىشود و زبانش کند و لال مىگردد چنان که گفتهاند: من عرف اللَّه کل لسانه. و سعدى در بیان این معنى گفته است[2]:
اى مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این بىخردان در طلبش بىخبرانند کان را که خبر شد خبرى باز نیامد
( 1118) در عالم عقل چه سوداهائى وجود داشته و این دریاى بىپایان چقدر وسیع و پهناور است.() عقل بشرى دریاى بىپایان است ولى دریا غواص لازم دارد.( 1119) صورت ما در آبهاى شیرین این دریا چون کاسهاى روى آب حرکت مىکند.( 1120) تا این کاسه پر نشده روى آب است ولى وقتى پر شد در آب این دریا غرق مىشود.( 1121) در پاى عقل از نظر ما پنهان بوده و آن چه براى ما ظاهر و هویدا است جهان است و صورت ما بمنزله موجیست از بحر عقل. ( 1122) هر چه این صورت وسیله برمىانگیزد دریا از آن وسیله دورش ساخته و خلاف مقصود او را پیش مىآورد. ( 1123) مادامى که دل شخص راز را نفهمد تا وقتى نبیند که چه کس تیرهاى او را از نشانه منحرف مىکند.
مولانا از عقل و جان، ذات الهی را اراده میکند. مرتبهْ وحدت و ظهور و تجلّی حق، چنان وسعت و عمقی دارد که دنیاها در آن وجود دارد و دریای بیکرانه است؛ دریایی از نوشیدنیهای شیرین و گوارا است. روی این دریای بیکرانهْ صورت ما، زندگی جسمی و مادی، مثل کاسهای خالی شناور است و اگر پر شود غرق خواهد شد و دیگر از حیات مادی اثری نخواهیم دید؛ یعنی شناخت عوالم دریای عقل، نیازمند ترک حیات مادی است.
مولانا می گوید: عقل با همهْ عظمتش پنهان است و به چشم ظاهربین ما نمیآید و آنچه میبینیم عالم ماده است که تجلیات عقل هم در آن دیده میشود. صورت و حیات مادی ما موجی یا نمی از دریای عقل (ذات حق) است. حیات مادی ما بسیاری ازچیزها را وسیله انجام خواستههای خود قرار میدهد اما دریای حقیقت این وسیلهها را نمیپذیرد؛ مثلاً اگر کسی بخواهد با استدلال و تکیه بر موازین این جهانی به معرفت حق دست یابد امکان ندارد و دریای حق او را به دلیل همین وسیلهْ نامناسب از خود دور میکند.
ودر بیت آخر این ابیات می گوید: اسرار حق را خداوند در دل انسان وارد میکند بیآنکه خود او آگاه باشد که چگونه این اسرار را آموخته است. بندهْ واصل به حق، مثل تیری در دست مشیت به نقطههای دور پرتاب میشود، بیآنکه بداند تیرانداز کیست. در این مرحله «من» وجود جداگانهای ندارد تا بگوید: مرا چه کسی و به کجا میبرد؟!
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |