( 547)خادم آمد گفت صوفی خر کجاست |
|
گفت خادم ریش بین جنگی بخاست |
( 548)گفت من خر را به تو بسپردهام |
|
من تو را بر خر موکل کردهام |
( 549)از تو خواهم آنچه من دادم به تو |
|
باز ده آنچه فرستادم به تو |
( 550)بحث با توجیه کن، حجت میار |
|
آنچه من بسپردمت واپس سپار |
( 551)گفت پیغمبر که دستت هر چه برد |
|
بایدش در عاقبت واپس سپرد |
( 552)ور نهای از سرکشی راضی بدین |
|
نک من و تو خانهْ قاضی دین |
( 553)گفت من مغلوب بودم صوفیان |
|
حمله آوردند و بودم بیم جان |
( 554)تو جگربندی میان گربگان |
|
اندر اندازی و جویی زآن نشان |
( 555)در میان صد گرسنه گِردهای |
|
پیش صد سگ گربهی پژمردهای |
( 556)گفت گیرم کز تو ظلما بستدند |
|
قاصد خون من مسکین شدند |
ریش بین: به ریش دراز (و به خرد اندک او) نگر. ریشخند نیز از این معنا است.
خاستن: برخاستن. بر پا شدن.
مُوَکَّل: گمارده: مراقب. مواظب.
گفت پیغمبر: اشاره دارد به حدیث «عَلَى الیَدِ ما أخَذَت حَتَّى تُؤَدَیِّه.»[1] به نقل از تفسیر ابو الفتوح، ذیل آیه إِنَّ اَللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اَلْأَماناتِ»[2]
نَک: یعنی اینک، اکنون.
مفلوب بودم: یعنی نمی توانستم جلوی درویشان را بگیرم.
جگربند: مجموع شُش ها ودل وجگر
جگربند پیش گربه نهادن: طعمهاى را به طعمه ربایان واگذاردن.
ظلما: به ستم، به زور.
( 547) پس از مدتى خادم آمد ولى خر همراه او نبود صوفى گفت خر من کجا است؟ خادم از روى تمسخر گفت ریشش را ببین [این جمله در آن زمان کنایه از احمق شمردن طرف بود] از این سخریه جدال میانه آنها در گرفت. ( 548) صوفى گفت من خر خود را بتو سپرده بودم و نگاهدارى آن را بتو واگذار کردهام. ( 549) احتجاج نکن منطقى حرف بزن آن چه بدست تو سپردهام پس بده. ( 5450) آن چه من بدست تو دادهام از تو مىخواهم. ( 551) پیغمبر فرمود هر دستى که گرفته اوست که باید پس بدهد [اقتباس از «على الید ما اخذت حتى تؤدى» یا حدیث نبوى «الامانة مؤداة»]. ( 552) اگر قبول ندارى این من و این تو برویم پیش قاضى. ( 553) خادم گفت صوفیان بمن حمله کردند نزدیک بود مرا بکشند. ( 554) تو دل و جگر را میان گربهها انداخته پس از آن مىخواهى پیدا کنى. ( 555) میان صد نفر گرسنه یک گرده نان یا جلوى سگ گربه ضعیفى انداخته و مىخواهى سالم بماند. ( 556) صوفى گفت گیرم که آنها بزور از تو گرفتند و قصد جان من بىچاره را کرده بودند.
خلاصه خر مهمان را فروختند و غذای لذیذی تهیه کردند و از مهمان و خودشان پذیرایی کردند و پس از آن، مجلس سماع آراسته شد و شروع به سماع کردند و در ادامه هنگامی که به نشاط آمدند، نغمهْ "خر برفت و خر برفت و خر برفت " آغاز شد. صوفی پس از استراحت شبانه، صبح هنگام باروبُنه خود را جمع کرد تا آمادهْ رفتن شود. در پی الاغش به طویله رفت و آن را در آخور ندید. با خود گفت که شاید خادم خر را برده که آبش دهد. خادم که آمد، صوفی به او گفت: خرم کو؟ خادم ریشخندی زد و گفت: از شما با این سن و سال بعید است. صوفی مسافر گفت: آخر من خرم را به تو سپردم. پیامبر فرمود: دست تو هر آن چیز را گرفته، باید سرانجام عیناً آن را پس دهد. خرم بده وگرنه باید برویم نزد قاضی.
( 527)ما هم از خلقیم و جان داریم ما |
|
دولت امشب میهمان داریم ما |
( 528)تخم باطل را از آن میکاشتند |
|
کآنکه آن جان نیست جان پنداشتند |
( 529)وآن مسافر نیز از راه دراز |
|
خسته بود و دید آن اقبال و ناز |
( 530)صوفیانش یک بهیک بنواختند |
|
نرد خدمتهای خوش میباختند |
( 531)گفت، چون میدید مَیلانشانبه وی |
|
گر طرب امشب نخواهم کرد، کِی؟ |
( 532)لوت خوردند و سماع آغاز کرد |
|
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد |
( 533)دود مطبخ گرد آن پاکوفتن |
|
ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن |
( 534)گاه دستافشان قدم میکوفتند |
|
گه به سجده صُفّه را میروفتند |
( 535)دیر یابد صوفی آز از روزگار |
|
زآن سبب صوفی بود بسیارخوار |
( 536)جز مگر آن صوفیی کز نور حق |
|
سیر خورد او فارغ است از ننگ دق |
نرد خدمت باختن: یعنی برای خدمت به کسی تلاش کردن یا تظاهر و رقابت در خدمت.
میلان: یعنی میل ، رغبت خرسندی.
وجد : یعنی شادی، از احوال درونی است که به اراده حق بر دل سالک می گذرد.
جان آشوفتن: یعنی جان را دچار شور وهیجان کردن.
صفّه: قسمتی از تالار خانقاه که کف آن در سطح بالاتری ساخته می شود که جای پیر ومهمان است.
صُفّه را میروفتند : یعنی در مراسم سماع گاه درویشان سر بر صفّه خانقاه می ساییدن وگویی خاک صفه را با سر و روی خود می روبند.
آز: نیاز، حاجت.
صوفى و بسیار خوردن: ابراهیم ادهم را دیدند مقدارى نان سپید و عسل و کره خریده است. پرسیدند چگونه این همه را مىخورى. گفت وقتى مىیابیم مردانه مىخوریم و وقتى نیابیم مردانه تحمل مىکنیم.[1]
دَقّ: یعنی در کوفتن، منظور خواستن و گدایى است.
( 527) آخر ما هم از این مردمیم و جان داریم بلى امشب دولت بسر وقت ما بمهمانى آمده است. ( 528) این صوفیان از آن بخطا مىرفتند که جان را اشتباه کرده و عوضى گرفته بودند. ( 529) مسافر هم خسته و از راه دور آمده بود نوازش و اقبال از میزبانان مىدید. ( 530) صوفیان خانقاه فرد فردشان نوازشش نموده بخدمتش مىپرداختند. ( 531) چون این وضع و اقبال صوفیان را دید بخود گفت اگر امشب خوش نگذرانم پس کى خوش خواهم بود؟. ( 532) غذا خوردند و سماع و وجد شروع شد و خانقاه تا سقف پر از دود و گرد و غبار گردید. ( 533) از اثر وجد و شوق و پاى کوبیدن چنان گردى بلند شد که گفتى دود مطبخ است. ( 534) گاهى پاى کوبان و دست افشان خانقاه را بلرزه در آورده و زمانى با سجده زمین صفه را جاروب مىکردند . ( 535) شکم صوفى کمتر در روزگار به آرزوى خود مىرسد و بهمین جهت صوفیان عموماً پر خوراکند . ( 536) مگر آن صوفئى که جانش از نور حق سیر شده فقط اوست که از ننگ گدائى فارغ است .
مولانا میگوید: صوفیان شکمباره بسیارند. این گروه از صوفیان، جانی را که پرورش میدهند جان حیوانی است نه روح انسانی و خداجو و هستند صوفیانی که نیازی به غذای مادی ندارند ودرِ خانه این و آن را نمی زنند. زیرا نور معرفت حقتعالی آنها را سیر می کند؛ چنین صوفیای، از ننگ کوبیدن در خانه این و آن و گدایی آسوده است.
( 537)از هزاران اندکی زین صوفیاند |
|
باقیان در دولت او میزیند |
( 538)چون سماع آمد ز اول تا کران |
|
مطرب آغازید یک ضرب گران |
( 539)خر برفت و خر برفت آغاز کرد |
|
زین حراره جمله را انباز کرد |
( 540)زین حراره پایکوبان تا سحر |
|
کفزنان خر رفت و خر رفت ای پسر |
( 541)از ره تقلید آن صوفی همین |
|
خر برفت آغاز کرد اندر حنین |
( 542)چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع |
|
روز گشت و جمله گفتند الوداع |
( 543)خانقه خالی شد و صوفی بماند |
|
گرد از رخت آن مسافر میفشاند |
( 544)رخت از حجره برون آورد او |
|
تا بخر بر بندد آن همراهجو |
( 545)تا رسد در همرهان، او میشتافت |
|
رفت در آخر خر خود را نیافت |
( 546)گفت آن خادم به آبش برده است |
|
زآن که خر دوش آب کمتر خورده است |
سماع از اول تا کران آمدن: یک دور گردیدن. دور اول انجام شدن.
حَرارَه: آوازى که دسته جمعى خوانند به همراه آهنگ دف و طبل، ترانه و تصنیف صوفیانه.
جمله را انباز کرد: همگى را به خواندن و دست افشاندن واداشت.
( 537) از هزاران صوفى یکى داراى این نعمت است و باقى دیگر از دولت و نام او استفاده کرده زندگى مىکنند . ( 538) چون یک دوره سماع و ساز و آواز و رقص به آخر رسید مطرب یک آهنگ سنگینى شروع کرد. ( 539) بر گردان اشعارى که شروع کرد این بود: خر برفت و خر برفت و خر برفت و همگى با کمال گرمى با هم هم آواز شدند. ( 540) و با کمال گرمى شب تا بسحر پاى کوبان و کف زنان مىگفتند خر برفت و خر برفت و خر برفت. ( 541) صوفى مهمان هم بتقلید سایرین خر برفت مىگفت و با سایرین هم آواز بود. ( 542) چون شب گذشت و آن جوش و خروش به آخر رسید صبح همگى پى کار خود رفتند. ( 543) خانقاه خالى شده صوفى تنها ماند و لباسهاى خود را گرد گیرى کرده. ( 544) بار بر بست و از حجره بیرون آمد تا بر پشت خر بار کند. ( 545) و بهمراهان خود برسد با کمال عجله سر آخور خر رفت و آن را نیافت. ( 546) پیش خود گفت یقیناً خادم برده است که آبش بدهد چون دیشب آب کمتر خورده بود.
از هزاران درویش تعداد اندکی دارای چنین ویژگی اند وما بقی صوفیان بسیار خوار ودر دولت وسایه صوفی صافی می زیند. القصه مطرب با اشاره به فروختنِ خر صوفی مهمان، جملهْ «خر برفت» را با آهنگ تکرار می کرده است اما درویشان که تن و زندگی مادی را مرکب روح می دانند، از سخن او این دریافت را داشتند که: تن را رها کردیم وآنچه مانده روح است.
درمآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، دو حکایت کوتاه آمده است که هر دو خرِ مهمان را می کشند وبرای پذیرایی از او به کار می برند. این دو حکایت زمینه یی مشابه قصّهْ مولانا را داراست اما آنچه مولانا می آورد حکایتی است بسیار لطیف تر وپرورده تر.[1]
( 517) صوفیای در خانقاه از ره رسید |
|
مرکب خود برد و در آخُر کشید |
( 518)آبکش داد و علف از دست خویش |
|
نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش |
( 519)احتیاطش کرد از سهو و خُباط |
|
چون قضا آید چه سود است احتیاط |
( 520)صوفیان تقصیر بودند و فقیر |
|
کاد فقر ان یعی کفراً یُبیر |
( 521)ای توانگر که تو سیری هین مخند |
|
بر کژی آن فقیر دردمند |
( 522)از سر تقصیر آن صوفی رمه |
|
خرفروشی در گرفتند آن همه |
( 523)کز ضرورت هست مرداری مباح |
|
بس فسادی کز ضرورت شد صلاح |
( 524)هم در آن دم آن خرک بفروختند |
|
لوت آوردند و شمع افروختند |
( 525)ولوله افتاد اندر خانقه |
|
کامشبان لوت و سماع است و شرَه |
( 526)چند ازین صبر و ازین سه روزه چند |
|
چند ازین زنبیل و این دریوزه چند |
خُباط: یعنی فراموشی
چون قضا آید چه سود است احتیاط: اشاره دارد به حدیث نبوی(ص): «انّ الله اذا اراد انفاذ امر سلب کُلّ ذی لبّ لبّه».[2]
کاد فقر: اشاره دارد به حدیث نبوی(ص): «کاد الفقر ان یکون کفرا؛ چه بسیار که فقر و ناداری کفری پدید میآورد که نابود کننده است»[3]
لوت:یعنی غذای لذیذ، غذایی است که از گوشت ومواد پخته دیگر درست می کنند ودر پاره های نان می پیچند.
سَماع:از آداب تربیت در خانقاه است ودرآن به شرط وجود لوازم وشایستگی های روحی ومعنوی، ساز وآواز با برجستن وپایکوبی همراه است.
شره:یعنی حرص و آز، در این جا به معنی پر خوری به کار رفته است، در تداول امروز : بخور بخور.
سه روزه: یعنی روزهْ سه گانه که سه روز پیاپی را به هم بپیوندند وافطار نکنند.
دریوزه: یعنی ناداری و گدایی کردن است، فقر وفلاکت.
( 517) صوفى مسافرى از راه رسیده وارد خانقاهى شد و مرکب خود را در آخورى بست. ( 518) بر خلاف صوفى که قبلا گفتیم آب و علف خر خود را با دست خود داد. ( 519) احتیاط بجا آورد که بمرکبش خطرى نرسد ولى چون قضا بیاید احتیاط چه سودى دارد. ( 520) صوفیان خانقاه درویش و فقیر بودند و فقر نزدیک است که بکفر منتهى گردد [اشاره بحدیث کاد الفقر ان یکون کفرا] و درویش را هلاک کند. ( 521) اى آن که توانگر هستى تو که شکمت پر است بر کجى و بىاعتدالى فقراى دردمند مخند و آنان را ملامت نکن. ( 522) گروه صوفیان از راه خطا بناى فروختن خر را گذاشتند. ( 523) بلى در موقع ضرورت مردارى مباح مىشود و بس کارهاى بد که در موقع ضرورت انجام آنها صلاح است. ( 524) همین که مصمم شدند فوراً خر را فروخته و از بهاى آن طعامهاى لذیذ حاضر کردند و شمعهاى فراوان روشن نمودند. ( 525) در خانقاه ولوله افتاد که امشب سور و سرورى بپا است غذاهاى لذیذ و آوازهاى خوش و سرودهاى دل کش وقت آن است که صوفیان از غذاهاى لذیذ و رقص و آواز و بىخودى و حیرانى از عشق و حال استفاده کنند. ( 526) مىگفتند تا کى صبر کنیم و قناعت پیشه نموده گرسنگى بکشیم و زنبیل بدست گدائى کنیم.
مولانا به مناسبت بحث تقلید، وآشکار سازی آفت تقلید، حکایتِ وارد شدن صوفیای به خانقاه را نقل میکند و میگوید: این صوفی مثل صوفی حکایت قبلی سهلانگار نبود. خرش را برد در آخور بست و با دست خود آب و علف به حیوان داد. صوفی برای اینکه مبادا مرکبش کم و کسری داشته باشد، احتیاط کرد که دچار سهو و خطا نشود، ولی هنگامی که قضا بیاید، احتیاط چه فایدهای دارد؟ مولانا در معنای بیت اشاره به این حدیث دارد که: «انّ الله اذا اراد انفاذ امر سلب کُلّ ذی لبّ لبّه». او میگوید: صوفیان مقیم خانقاه، تهیدست و فقیر بودند و برای پذیرایی مهمان از راه رسیده، چیزی نداشتند. فقری که خانمانسوز بود، کفرآور است، همانگونه که در حدیث آمده است که: «کاد الفقر ان یکون کفرا؛ چه بسیار که فقر و ناداری کفری پدید میآورد که نابود کننده است» . مولانا در صدد رفع اتهام حرامخواری از صوفیانی است که از سرناچاری، برای تهیهْ غذای خودشان, خر مهمان را بدون اجازهْ وی فروختند، برمیآید و میگوید: بر اثر اضطرار در شریعت، حتی خوردن گوشت مردار نیز جایز و مباح میشود و بسیاری از کارهای ناروا بر اثر ضرورت، روا به شمار میآید؛ در حقیقت اشاره دارد به آیهْ 173 سورهْ بقره و آیهْ 3 سورهْ مائده که خلاصهْ مفاد آیه، این است: در هنگامی که از گرسنگی بیم مرگ باشد، شریعت اجازه میدهد که از مواد حرام نیز بخورند.
حکایتى که با این عنوان آغاز می شود، اقتباسی است از آنچه در سندباد نامه آمده است که خلاصهْ آن چنین است، کاروانى با مالى انبوه در کاروانسرایى مقام کردند. شب هنگام دزدى به قصد دستبرد بر سر مالها رفت. لیکن چندان که کوشید نتوانست پنهان از چشم نگهبان چیزى بدزدد، ناچار به طویله رفت تا لااقل مرکبى به دست آرد و دست خالى نرود. قضا را شیرى به قصد خوردن چار پایى به طویله رفته بود و او نیز انتظار غفلت پاسبان مىبرد. دزد بر پشت ستوران دست مىکشید و بناگاه به شیر رسید. بر پشت شیر دستى مالید و آن را فربه یافت و بر آن سوار شد. شیر برخاست و به شتاب پا در فرار نهاد و مرد را مىبرد چندان که بامداد شد، مرد حقیقت حال را دانست، با خود گفت اگر در بیابان پیاده شوم شیر مرا پاره کند همچنان برفت تا به درختان رسید. مرد دست در درخت زد و شیر از زیر پاى او بگریخت.[1]
( 506) روستایى گاو در آخُر ببست |
|
شیر، گاوش خورد و بر جایش نشست |
( 507) روستایى شد در آخُر سوى گاو |
|
گاو را مىجُست شب آن کُنجکاو |
( 508) دست مىمالید بر اعضاى شیر |
|
پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر |
( 509) گفت شیر ار روشنى افزون شدى |
|
زهرهاش بدریدى و دل خون شدى |
( 510) این چنین گستاخ ز آن مىخاردم |
|
کو در این شب گاو مىپنداردم |
( 511)حق همیگوید که ای مغرور کور |
|
نه ز نامم پاره پاره گشت طور |
( 512)که لَو اَنزَلنا کتاباً لِلجَبَل |
|
َلانصَدَع ثُمَّ انقَطَع، ثُمَّ ارتَحَل |
( 513)از من ار کوه احد واقف بدی |
|
پاره گشتی و دلش پر خون شدی |
( 514)از پدر وز مادر این بشنیدهای |
|
لاجرم غافل در این پیچیدهای |
( 515)گر تو بیتقلید از این واقف شوی |
|
بی نشان از لطف چون هاتف شوی |
( 516)بشنو این قصه پی تهدید را |
|
تا بدانی آفت تقلید را |
پاره پاره شدن طور: برگرفته است از آیه فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً: پس چون پروردگارش بر کوه تجلّى کرد آن را خرد ساخت و موسى بیفتاد بىهش.»[2]
لَو أنزَلنا: نگاه کنید به: شرح بیت 504 / د /2
اُحُد: کوهى است در شمال غربى مدینه که غزوه معروف اُحد به سال سوم هجرت در نزدیکى آن رخ داد. و در اینجا مطلق کوه مقصود است.
از پدر و مادر: نام خدا را به تقلید از آنان یاد گرفتهاى نه آن که خود خدا را بشناسى.
بىنشان: ناپیدا، ناآشکار. کنایت از خودى را رها کردن.
از لطف: لطیف بودن. کنایت از رها کردن صفتهاى جسمانى.
هاتف: (اسم فاعل) بانگ کننده که آواز او بشنوند و او را نبینند.
هر لحظه هاتفى به تو آواز مىدهد کین دامگه نه جاى امان است الامان
(خاقانى)
( 506) یک نفر از روستاییان گاو خود را به آخور بست از قضا شیرى پس از رفتن روستایى رسید گاو را پاره کرده خورد و خود بجاى گاو ایستاد. ( 507) شب روستایى بسراغ گاو آمده در تاریکى گاو را جستجو مىکرد. ( 508) شیر را گاو تصور کرده با دست او را نوازش مىکرد و دست بپشت و پهلوى او مىمالید. ( 509) شیر با خود گفت اگر هوا روشن بود زهره این روستایى آب مىشد. ( 510) او مرا گاو گمان کرده که چنین بیباک بدنم را مىخارد. ( 511) حق مىفرماید که اى کور مغرور این نام که تو بر زبان مىرانى همان است که از هیبت او کوه طور متلاشى گردید. ( 512) اگر ما کتابى براى کوه نازل مىکردیم کوه شکافته شده پس از آن قطعه قطعه گردیده و پراکنده مىشد ( 513) اگر کوه احد از این با خبر مىشد از هم متلاشى مىگردید. ( 514) تو نام خدا را از پدر و مادر شنیده و بتقلید یاد گرفتهاى از این جهت است که با غفلت نام از آن مىبرى. ( 515) اگر بدون تقلید از آن با خبر شوى مثل هاتف که نه مکان دارد و نه نشان تو نیز بىنشان و بىمکان خواهى شد . ( 516) این قصه را بشنو تا آفت تقلید را دانسته و از آن حذر نمایى.
مولانا می گوید: اگر معنای سخنان خود را میفهمید، دل او چنان بیقرار میشد که تن را میشکافت و ذرّه ذرّه میکرد و بیرون میزد. این سخن نیز برگرفته از آیهْ شریفهْ قرآن است که میفرماید: اگر این قرآن را بر کوه نازل میکردیم، هر آینه میدیدی که از ترس خدا خاشع و متلاشی میشد. [3] مولانا به گدایانِ نان میگوید: در دنیایی که جادوگران با نام دیو و شیطان کارهای شگفتانگیز میکنند، تو برای پشیزی پول سیاه، نام خدا را وسیله قرار میدهی؟ مولانا میگوید: ما حقایق دین را نمیدانیم، فقط چیزهایی از پدر و مادر شنیدهایم و ناآگاهانه با آن برخوردهایم و فقط الفاظ را تقلید میکنیم، اگر بیتقلید و با ادراک حقیقت دین از مفهوم این الفاظ آگاه شویم، دیگر نیازی به نشان و دلیل نداریم. از تأثیر لطف پروردگار، همچون هاتفی، ندای دین و ایمان سرمیدهیم. ایمان گاه تقلیدى است و گاه تحقیقى است. آن چه جوینده به دل دریابد و بر ضمیر وى آشکار شود، معرفت تحقیقى است، و آن چه از مصطلحات فرا گیرد و از این و آن شنود تقلیدى است.
( 496)از محقق تا مقلد فرقهاست |
|
کین چو داوودست و آن دیگر صداست |
( 497)منبع گفتار این سوزی بود |
|
وان مقلد کهنهآموزی بود |
( 498)هین مشو غره بدان گفت حزین |
|
بار بر گاو است و بر گردون حنین |
( 499)هم مقلد نیست محروم از ثواب |
|
نوحهگر را مزد باشد در حساب |
( 500)کافر و مؤمن، خدا گویند لیک |
|
درمیان هر دو فرقی هست نیک |
( 501)آن گدا گوید خدا از بهر نان |
|
متقی گوید خدا از عین جان |
( 502)گر بدانستی گدا از گفت خویش |
|
پیش چشم او نه کم ماندی نه بیش |
( 503)سالها گوید خدا آن نانخواه |
|
همچو خر مصحف کشد از بهر کاه |
( 504)گر بدل در تافتی گفت لبش |
|
ذره ذره گشته بودی قالبش |
( 505)نام دیوی ره برد در ساحری |
|
تو به نام حق پشیزی میبری |
چو داود: براى آگاهى از قصّه داود (ع) و منعکس شدن آواز او در کوه نگاه کنید به: تفسیرها، سوره سبا، ذیل آیه:«وَلَقَدْ آتَیْنَا دَاوُودَ مِنَّا فَضْلًا یَا جِبَالُ أَوِّبِی مَعَهُ وَالطَّیْرَ وَأَلَنَّا لَهُ الْحَدِیدَ »:و ما به داوود از سوى خود فضیلتى بزرگ بخشیدیم؛ (ما به کوهها و پرندگان گفتیم:) اى کوهها و اى پرندگان! با او همآواز شوید و همراه او تسبیح خدا گویید! و آهن را براى او نرم کردیم.[1]
کهنه آموز: کهنه کار، حرفهاى. کسی است که مطالب پیشپا افتاده و از ارزش افتاده را میآموزد و بازگو میکند.
بار: کنایه از سنگینى.
گردون: گردونه. چرخ که براى خرد کردن دانه یا کشیدن روغن، گاو را بر آن مىبستند.
عَینِ جان: صمیم دل.
کم و بیش: کنایه از مال دنیا، اندک یا فراوان.
نان خواه: کنایه از گدا.
مُصحَف کشیدن: برگرفته است از آیه« مَثَلُ اَلَّذِینَ حُمِّلُوا اَلتَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوها کَمَثَلِ اَلْحِمارِ یَحْمِلُ أَسْفاراً»: مثل حاملان تورات (دانشمندان جهود) همچون خر است که سفرها (دفتر) با خود برد.»[2]
ذَرَّه ذرّه شدن قالب: اشاره است به آیه «لَوْ أَنْزَلْنا هذَا اَلْقُرْءانَ عَلى جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْیَةِ اَللَّهِ: اگر این قرآن را بر کوهى فرو مىفرستادیم کوه را مىدیدى فروتن، شکافته از ترس خدا.»[3]
نام دیو: اشارت به وردى است که ساحران خوانند و سحر خود را آشکار سازند تا مردم را بفریبند.
پشیز: پول خرد.
( 496) مقلد با محقق فرقهاى فراوان دارد آواز محقق چون آواز داود و ناله مقلد چون انعکاس آواز است . ( 497) منبع گفتار محقق سوز دل و منشأ سخنان مقلد چیزى است که از قدیم یاد گرفته . ( 498) بگفته سوزناک مقلد مغرور مشو دیدهاى که بر سر گاو چاه بار را گاو مىکشد و ناله از چرخ چاه بگوش مىرسد . ( 499) ولى مقلد هم از ثواب محروم نیست زیرا نوحهگر هم اجرتى دارد . ( 500) کافر و مؤمن هر دو کلمه خدا بر زبان دارند ولى با هم فرق زیادى دارند . ( 501) گدا براى نان خدا مىگوید ولى شخص پرهیزکار از جان و دل نام خدا مىبرد . ( 502) اگر گدا از کلمهاى که مىگوید خبر داشت کم و بیش عالم از نظرش محو مىشد . ( 503) کسى که نان مىخواهد سالها خدا خدا مىگوید مثل خرى که بار قرآن بدوش مىکشد براى اینکه در منزلگاه کاه باو بدهند ( 504) اگر آن چه لب او مىگوید بدل مىتابید قالبش از هم متلاشى مىگردید . ( 505) نام دیو در سحر راه مردم مىزند تو اى مقلد بنام حق پشیزى بدست مىآورى؟.
محقق کسی است که در طریقت پیش رفته و به حقیقت رسیده و مقلد کسی است که سخنانی در اینباره میگوید و ادای مردان حق را در میآورد. در این ابیات، مولانا این دو را مقایسه میکند. محقق، مانند حضرت داود نبی، منبع صوت خوشند و مقلدان، مانند انعکاس صدا در کوهستان. منبع و منشأ سخن محقق، سوزدل و اخلاص است، ولی مقلد جوششی ندارد جز تکرار معانی بلند بر مردم. مولانا میگوید: ای شنونده! آگاه باش مبادا گول سخنان اندوهبار آن مقلد را بخوری؛ برای مثال: بار را گاو برمیدارد، ولی گاری ناله سر میدهد. البته برای آنکه دوست نداریم مقلدان را ناامید کرده باشیم، مقلد از ثواب پاداش محروم نیست، بلکه نوحهگران را نیز در روز حساب مزد میدهند. با اینحال، همین که به تقلید، خداخدا میگوید، از ثواب محروم نیست.
به عنوان مثال: گدا برای رسیدن به نان، خدا خدا میگوید، ولی انسان با تقوا از صمیم دل و جان، خدا را صدا میزند؛ آن گدای نان هم اگر میدانست که خدا گفتن او چه معنای بزرگی دارد، کم و بیش این جهان مادی را از یاد میبرد. مولانا میگوید: خدا گفتن او مثل این است که مجلدات قرآن را برخری بار کنند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |