«در عهد حسن (بصرى) دخترى جوان و عابد بود که بُرَیرَه نام داشت و بسیار مىگریست. حسن را گفتند او را موعظت کن، چه بر چشمان او مىترسیم. حسن او را گفت: چشمانت را بر تو حقى است، از خدا بترس گفت: اگر از دوزخیانم خدا دیدهام را ببرد، و اگر از بهشتیانم خدا بهتر از آن دو را به من خواهد داد. حسن بگریست.»[1]
گریه صادقانه
( 448)زاهدی را گفت یاری در عمل |
|
کم گری تا چشم را ناید خلل |
( 449)گفت زاهد از دو بیرون نیست حال |
|
چشم بیند یا نبیند آن جمال |
( 450)گر ببیند نور حق، خود چه غم است |
|
در وصال حق دو دیده چه کم است |
( 451)ور نخواهد دید حق را گو برو |
|
این چنین چشم شقی گو کور شو |
( 452)غم مخور از دیده کان عیسی تو راست |
|
چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست |
( 453)عیسی روح تو با تو حاضر است |
|
نصرت از وی خواه کو خوش ناصر است |
عمل: یعنی عبادت و ریاضت.
آن جمال: جمال حق است که چشم ظاهر قادر به دیدن آن نیست. مشاهده جمال ازلی برای کسی تحقق مییابد که مراتب کمال را گذرانده باشد.
چشم شقی: یعنی چشم بدبخت؛ و آن چشمی است که فقط این دنیا را میبیند و قادر به مشاهده جمال دل آرای یار نیست.
عیسی: در این جا روح مرد خدا جوست که با روح مطلق الهی پیوند مییابد، و برای دیدن، نیازی به چشم ظاهر ندارد.
چشم راست: چشم باطن یا چشم دل است.
عَمل: کار، طاعت، ریاضت، آن چه سالک براى رضاى خدا کند.
خلل: تباهى.
چپ رفتن: به راه باطل رفتن، از راه خدا که راه راست است به یک سو شدن.
ناصر: یار. یاریگر.
( 448) بزاهدى که در حال گریه بود یکى از دوستان گفت کم گریه کن تا چشمت صدمه نبیند . ( 449) زاهد گفت امر دایر میانه دو چیز است یکى آن که چشم کور باشد یا بینا بوده و جمال الهى را ببیند . ( 450) از میان رفتن دو چشم در مقابل وصال چه ارزشى دارد . ( 451) اگر چشم جمال حق نبیند گو از میان برود چنین چشم با شقاوتى بهتر است که کور شود . ( 452) غم دیدهگان خود نخور که عیسى با تو است کجروى نکن تا تو را دو چشم راست بین بخشد. ( 453) عیسى روحت با تو و حاضر است از وى کمک بخواه که کمک خوبى است.
منظور مولانا در این ابیات این است که: در وصال حق و مشاهده جمال ازلی، دو چشم چیزی نیست که از دست دادن آن مرا غمگین کند. اگر چشم ظاهر آسیب ببیند، ولی دل صاف و بیآلایش باشد، میتواند مانند حضرت مسیح، کوری ظاهری چشم را شفا بخشد و نقص آن را با گشودن دیده باطن جبران نماید. عیسای روح تو همواره با تو است و در تو حضور دارد؛ از او برای مشاهده جمال حق یاری بخواه که او یاور بسیار خوبی است. مولانا مىگوید استغاثه و زارى بر درگاه خدا تنها باید براى استکمال روح باشد نه براى خواهشهاى نفس. چنان که آن ابله از عیسى خواست تا استخوانهاى مرده را زنده کند. امّا نمىدانست سرانجام چه خواهد شد. تنها هوسى کرده بود و آن هوس- چنان که خواهیم دید- به مرگ او پایان یافت. پس پیوسته باید از خدا کمال عقلانى و علوِّ درجات روحانى را خواست که اگر آن فراهم شد کمال جسم را نیز به دنبال خواهد داشت. و اگر معاد آراسته گردید معاش هم میسر است. حق تعالى فرماید «وَ لا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ اَلْحَیاةِ اَلدُّنْیا لِنَفْتِنَهُمْ فِیهِ وَ رِزْقُ رَبِّکَ خَیْرٌ وَ أَبْقى وَ أْمُرْ أَهْلَکَ بِالصَّلاةِ وَ اِصْطَبِرْ عَلَیْها لا نَسْئَلُکَ رِزْقاً نَحْنُ نَرْزُقُکَ وَ اَلْعاقِبَةُ لِلتَّقْوى: و دو دیدهات را بدان چه جفت جفتى از آنان را برخوردار ساختیم- از زیور زندگى دنیا- تا آزمایششان کنیم، مدوز و روزى پروردگارت بهتر و پایدارتر است و کسان خود را نماز فرما و بر آن شکیبا باش از تو روزى نمىخواهیم ما تو را روزى مىدهیم و عاقبت پرهیزکارى راست.»[2]
[1] - (ربیع الابرار، باب خلق و صفات و احوال آن. مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، ص 49)
[2] - (طه، 131- 132)
( 436)ما ندانستیم ما را عفو کن |
|
بس پراکنده که رفت از ما سخن |
( 437)ما که کورانه عصاها میزنیم |
|
لاجرم قندیلها را بشکنیم |
( 438)ما چو کران ناشنیده یک خطاب |
|
هرزه گویان از قیاس خود جواب |
( 439)ما ز موسی پند نگرفتیم کو |
|
گشت از انکار خضری زرد رو |
( 440)با چنان چشمی که بالا میشتافت |
|
نور چشمش آسمان را میشکافت |
( 441)کرده با چشمت تعصّب موسیا! |
|
از حماقت چشم موش آسیا |
( 442)شیخ فرمود آن همه گفتار و قال |
|
من بحل کردم شما را آن حلال |
( 443)سر این آن بود کز حق خواستم |
|
لاجرم بنمود راه راستم |
( 444)گفت آن دینار اگر چه اندک است |
|
لیک موقوف غریو کودک است |
( 445)تا نگرید کودک حلوا فروش |
|
بحر رحمت در نمیآید به جوش |
( 446)ای برادر طفل طفل چشم تست |
|
کام خود موقوف زاری دان درست |
( 447)گر همیخواهی که آن خلعت رسد |
|
پس بگریان طفل دیده بر جسد |
پراکنده سخن: گفتار بىهوده، پرت و پلا.
قِندیل شکستن: قندیل چیزى بود که در آن چراغ مىنهادند و مىافروختند و معمولاً قندیل را به سقف آویزان مىکردند. کور براى یافتن راه عصا را به این سو و آن سو مىگرداند و بود که به قندیل یا به آوندى گرانبها خورد و آن را بشکند. آنان که ندانسته و به گمان خواهند به حقیقت برسند بسا که مرتکب لغزشها شوند.
ما ز موسی پند نگرفتیم: اشاره است به داستان ملاقات موسى (ع) با مردى که از سوى خدا علمى آموخته بود. موسى با او همراه شد. مرد کارهایى کرد و موسى بر او عیب مىگرفت و سرانجام سِرِّ آن کارها بر وى معلوم گردید. [1]
زرد رو: شرمگین، خجل.
بالا شتافتن: کنایه از آسمانها را دیدن، سرّ کارها را نگریستن، دیدى فراخ داشتن.
تَعَصُّب: مخالفت، دشمنى.
موش آسیا: کوردلانى که با موسى (ع) به مقابلت بر مىخیزند، مقهور او خواهند شد.
از حق خواستم: از حاضران درخواست نکردم، از خدا خواستم تا گشایش دهد.
طفل چشم: إنسانُ العَین، مردمک.
کام: مقصود، مطلوب.
طفل دیده بر جسد گریستن: کنایه از روان شدن اشک.
( 436) ما را ببخش که نفهمیده سخنان ناشایسته گفتیم. ( 437) ما که چون کوران عصا زنان راه مىرویم ناچار ندیده قندیلها را مىشکنیم. ( 438) چون کرهایى هستیم که نشنیده بخیال خود جوابهاى بىربط مىدهیم. ( 439) ما از کار حضرت موسى پند نگرفتیم که بر اثر انکار حضرت خضر خجلت زده شد. ( 440) با اینکه او چشم بینایى داشت که اگر متوجه آسمان مىکرد آسمان مىشکافت و ما وراى آن را مىدی. ( 441) اى موسى چشمهایى احمقانه با چشم تو دعوى همسرى مىکنند که چون چشم موش آسیا هستند . ( 442) شیخ فرمود گفته شما را نشنیده گرفته و بخشیدم . ( 443) سر این کار آن بود که من از خداى تعالى خواستم و او مرا راهنمایى کرد که طفل را به گریه اندازم . ( 444) فرمود اگر چه این نیم دینار چیز قابلى نیست ولى رسیدن آن موقوف بگریه کودک است . ( 445) تا کودک حلوا فروش نگرید دریاى بخشش بجوش نخواهد آمد . ( 446) برادر عزیزم آن طفل طفل چشم تو است رسیدن بمقصود در اولین مرحله گریه و زارى است . ( 447) اگر مىخواهى خلعت سعادت بپوشى طفل دیده خود را بر جسم خود بگردان.
چکیده منظور مولانا از این داستان آن است که اولیاى خدا را حالتها و مکاشفه هاست که مردم عادى را قدرت فهم آن نیست. در آن حالتها بسا که سخنها گویند یا کارها کنند که بر حسب میزانهاى ظاهرى مخالف عرف، و گاه در دیده بعضى مخالف شرع است و بود که ناآگاهان بر آنان خرده گیرند. چنان که موسى (ع) بر همراه خود خرده گرفت و سرانجام معلوم شد که آن چه آن همراه کرده صواب بوده است. نیز تذکر این معنى که «براى درخواست از خدا، باید چشمى گریان و دلى لرزان داشت.» چنان که در قرآن کریم است: «اُدْعُوا رَبَّکُمْ تَضَرُّعاً وَ خُفْیَةً: پروردگار خود را با زارى و نهانى بخوانید.»[2]
( 419)در شب مهتاب مه را برسماک |
|
از سگان و وعوع ایشان چه باک |
( 420)سگ وظیفهْ خود بهجا میآورد |
|
مه وظیفهْ خود به رخ میگسترد |
( 421)کارک خود میگزارد هر کسی |
|
آب نگذارد صفا بهر خسی |
( 422)خس خسانه میرود بر روی آب |
|
آب صافی میرود بیاضطراب |
( 423)مصطفی مه میشکافد نیمش |
|
ژاژ میخاید ز کینه بولهب |
( 424)آن مسیحا مرده زنده میکند |
|
وان جهود از خشم سبلت میکند |
( 425)بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه |
|
خاصه ماهی کو بود خاص اله |
( 426)میخورد شه بر لب جو تاسحر |
|
در سماع از بانگ چغزان بی خبر |
( 427)هم شدی توزیع کودک دانگ چند |
|
همت شیخ آن سخا را کرد بند |
( 428)تا کسی ندهد به کودک هیچ چیز |
|
قوت پیران ازین بیش است نیز |
سِماک: نام دو ستاره است و مقصود از سماک در این بیت، بلندى و رفعت است.
به رخ میگسترد: یعنی درچهره خود نمایان می سازد.
گذاردن: رها کردن، وانهادن.
آب نگذارد صفا: یعنی صفای خود را از دست نمی دهد.
خَسانه: حقیرانه. کنایت از کُند.
مه شکافتن: اشاره است به مُعجزه شَقُّ القَمر از رسول اکرم (ص).
ژاژ خاییدن: بىهوده گفتن، یاوه گفتن.
بو لهب: عبد العزى، پسر عبد المطلب، عموى رسول (ص)، از دشمنان سر سخت او. سوره مَسَد در باره او نازل شد. در جنگ بدر بیمار بود چون خبر شکست قریش بدو رسید از غم شکمش فرو شد. دیگر روز آبله بر تن وى پدید گردید و بد بوى شد و بمرد. کس بدو دست ننهاد ناچار پسرش خانه بر سر او خراب کرد.
سبلت کندن: حسد بردن، حقد ورزیدن، موی صورت کندن، کلافه
بانگ سگ: معروف است که سگ چون ماه در آسمان بیند بانگ کند، کنایه از دشمنی و سرزنش دنیا دوستان نسبت به مردان حق است.
مه فشاند نور و سگ وَع وَع کند سگ ز نور ماه کى مرتع کند
2087/ د / 6
سماع : یعنی صدای آواز
چغز: یعنی قورباغه، همان دنیا دوستان اند.
توزیع: بخش کردن، بخش. (اگر هر یک از حاضران چند دانگ مىدادند، نیم دینار کودک فراهم مىشد).
بند کردن: مانع شدن.
( 419) در شب مهتاب ماه که در منزل خود در حال بدر نور افشانى مىکند عوعو سگان در او چه اثرى خواهد داشت؟. ( 420) سگ کار خود را کرده وظیفه خود را انجام مىدهد ماه هم بوظیفه خود عمل کرده نور افشانى مىکند. ( 421) هر کس کار خودش را مىکند آب صفا و طراوت خود را براى یک خس که بر روى او است از دست نمىدهد. ( 422) خس طبق عادت روى آب مىرود آب صاف هم بدون هیچ تغییر وضعى جریان طبیعى خود را ادامه مىدهد. ( 423) محمد مصطفى ص در نیمه شب شق القمر نموده و با اراده خود ماه را دو نیم مىسازد ابو لهب از روى کینه و بخل لبهاى خود را مىگزد. ( 424) مسیحا مرده زنده مىکند آن جهود از خشم سبلت خود را مىکند. ( 425) آیا ممکن است صداى عوعو سگ بماه برسد خاصه آن ماهى که مخصوص حضرت خداوندى است. ( 426) شاه در لب جو تا سحر با بانگ دف و چنگ مشغول مى خوردن است بدون اینکه از بانگ غوکان با خبر باشد. ( 427) قسمت و مزد کودک حلوا فروش چند پول بیش نبود همت شیخ راه آن را نیز بست. ( 428) که هیچ کس چیزى به آن پسر ندهد البته نیروى پیران از این هم بیشتر است.
( 429)شد نماز دیگر آمد خادمی |
|
یک طبق بر کف ز پیش حاتمی |
( 430)صاحب مالی و حالی، پیش پیر |
|
هدیه بفرستاد، کز وی بد خبیر |
( 431)چارصد دینار بر گوشهْ طبق |
|
نیم دینار دگر اندر ورق |
( 432)خادم آمد شیخ را اکرام کرد |
|
وان طبق بنهاد پیش شیخ فرد |
( 433)چون طبق را از غطا وا کرد رو |
|
خلق دیدند آن کرامت را از او |
( 434)آه و افغان از همه برخاست زود |
|
کای سر شیخان و شاهان این چهبود |
( 435)این چه سرست این چه سلطانیستباز |
|
ای خداوند خداوندان راز |
صاحب حال: یعنی اهل معنى، اهل حقیقت، کسی که باطن او با حقیقت آشناست و از جانب حق واردات قلبی دارد.
خبیر: یعنی آگاه، آگاهی از طریق رابطه معنوی.
حاتم: جوانمرد معروف عرب، از قبیله طى. در اینجا کنایت است از سخى، بخشنده.
وَرَق: برگ کاغذ بریده، بریده کاغذ. نیز یکى از معنیهاى ورق سیم یا زر مسکوک است.
در اسرار التوحید به جاى ورق صرهاى زر آمده است. [1]
فَرد: یگانه.
غِطا: پوشش، رو پوش.
سلطانى: کنایه از قدرت نمایى، بزرگى، کرامت.
( 429) مدتى بهمین منوال گذشت تا وقت نماز دیگر رسید در این وقت مستخدم یک نفر با سخاوت با طبقى که بر دست داشت داخل شد. ( 430) یک نفر شخص مالدار که اهل حال بود براى پیر هدیه فرستاده بو. ( 431) چهار صد دینار در یک طرف طبق و نیم دینار جداگانه گذاشته شده بو. ( 432) خادم بشیخ تعظیم نموده طبق را در پیش او نهاد. ( 433) وقتى پیر سرپوش از روى طبق برداشت حاضرین کرامت شیخ را دیده در عجب شدند. ( 434) صدا از همه بلند شد که اى شیخ بزرگوار این چه کرامتى بود. ( 435) گفتند اى خداوند خداوندان راز این چه سرى است و چه اقتدارى است که تو دارى؟.
( 402)کرد اشارت با غریمان کین نوال |
|
نک تبرک خوش خورید این را حلال |
( 403)چون طبق خالی شد آن کودک ستد |
|
گفت دینارم بده ای با خرد |
( 404)شیخ گفتا از کجا آرم درم |
|
وام دارم میروم سوی عدم |
( 405)کودک از غم زد طبق را بر زمین |
|
ناله و گریه برآورد و حنین |
( 406)میگریست از غبن کودکهای های |
|
کای مرا بشکسته بودی هر دو پای |
( 407)کاشکی من گرد گلخن گشتمی |
|
بر در این خانقه نگذشتمی |
( 408)صوفیان طبلخوار لقمهجو |
|
سگدلان و همچو گربه روی شو |
( 409)از غریو کودک آنجا خیر و شر |
|
گرد آمد، گشت بر کودک حَشَر |
نوال: عطا، بخشش.
نک تبرک: یعنی این حلوا را به عنوان تبرک .به امید برکت خداوند بخورید تا ببینیم چه پیش می آید.
درم: اینجا مطلق پول مقصود است. (پول از کجا بیاورم).
عَدَم: نیستى. مىروم سوى عدم: مىمیرم، در حال مردنم، دارم مىمیرم.
حَنین: زارى، آه و ناله.
غَبن: زیان، زیان در معامله، گول خوردن.
کاى: که اى، اى کاش.
گلخن: تون حمام، و نیز جایى که خس و خاشاک در آن ریزند، خرابه، که معمولاً جاى نشستن مردم بىسر و پاست. (مقصود کودک این است که مردم بىسر و پا حسابشان سر راستتر از صوفیان است).
طبلخوار: مفت خوار، شکم خواره، شکم بنده .
سگ دل: بد دل، دل ناپاک، خبیث.
روى شو: شوینده روى، ظاهر آرا. (صوفیان دلى ناپاک دارند لکن چون گربه دست و رو مىشویند، خوش ظاهرند و بد باطن).
غریو: فریاد، ناله و بانگ.
خیر و شر: نیک و بد، دوست و دشمن، موافق و مخالف، همه.
حَشَر: جمع، فراهم.
( 402) شیخ بطلبکارها اشاره کرد که بخورید حلالتان باشد . ( 403) وقتى حلوا تمام شد طبق خالى را بکودک حلوا فروش پس دادند او مطالبه قیمت حلوا را نمود . ( 404) شیخ گفت پولم کجا بود مبلغى مقروضم و اکنون دارم مىمیرم . ( 405) طفل بىچاره همین که از گرفتن پول مأیوس شد طبق را بر زمین زده گریه و زارى آغاز کرد . ( 406) ناله کنان مىگفت کاش پاهایم شکسته بود . ( 407) کاش در اطراف گلخن مىگردیدم از درب این خانقاه عبور نمىکردم .( 408) اى صوفیان که دائم طالب لقمه بوده و طبل شکم را پر مىکنید و مثل گربه صورت شسته و دلى چون دل سنگ دارید. ( 409) از صداى فحاشى پسر مردم از هر قبیل جمع شده دور پسر را گرفتند.
( 410)پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت |
|
تو یقین دان که مرا استادکشت |
( 411)گر روم من پیش او دست تهی |
|
او مرا بکشد اجازت میدهی |
( 412)وان غریمان هم به انکار و جحود |
|
رو به شیخ آورده کین باری چه بود |
( 413)مال ما خوردی مظالم میبری |
|
از چه بود این ظلم دیگر بر سری |
( 414)تا نماز دیگر آن کودک گریست |
|
شیخ دیده بست و در وی ننگریست |
( 415)شیخ فارغ از جفا و از خلاف |
|
در کشیده روی چون مه در لحاف |
( 416)با ازل خوش با اجل خوش شادکام |
|
فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام |
( 417)آن که جان در روی او خندد چو قند |
|
از ترشرویی خلقش چه گزند |
( 418)آن که جان بوسه دهد بر چشم او |
|
کی خورد غم از فلک وز خشم او |
درشت: «درشت» در نظم و نثر به معنیهایى چند به کار رفته است از جمله دل سخت، خشن، ستمگر
کُشت: مىکشد.
جُحود: انکار، بی اعتقادی
بازى: نیرنگ.
مَظالِم: جمع مظلمه: آن چه به ستم از کسى گیرند.
بر سرى: علاوه، اضافه.
نماز دیگر: نماز پسین، نماز عصر.
جفا و خلاف: سخنان درشت که حاضران مىگفتند و کینهورى که مىنمودند.
ازل: ازلى، با ازل خوش بودن، کنایت از قرب پروردگار یافتن.
أجَل: زمان، مرگ.
تَشنیع: سرزنش.
خشم فلک: پیش آمدهاى ناموافق.
( 410) پسر نزد شیخ آمده گفت اى شیخ بزرگ یقین بدان که استاد مرا مىکشد. ( 411) اگر دست خالى پیش استاد خود بروم مرا خواهد کشت آیا تو باین امر رضا مىدهى؟.( 412) طلبکارها هم رو بشیخ نموده رفتند این دیگر چه بازى بود؟.( 413) مال ما را خوردى و مظالم را بگردن گرفته مىروى دیگر آخر سر این ظلم براى چه بود؟. ( 414) حلوا فروش یک هنگام تمام در آن جا گریه کرد و شیخ چشم بهم گذاشته باو نگاه نکرد. ( 415) شیخ از این جفا کارى و خلاف فارغ بدون هیچ تأثر چون ماه که زیر ابر برود سر زیر لحاف کشید. ( 416) با اجل و با ازل خوش و شاد کام بوده از مذمت خاص و عام خیالش فارغ بود. ( 417) آرى کسى که جان بروى او تبسم شیرین دارد از ترش روئى مردم چه گزندى باو مىرسد. ( 418) کسى که جان بچشم او بوسه مىزند از خشم فلک چه غم دارد.
( 391)چونک عمر شیخ در آخر رسید |
|
در وجود خود نشان مرگ دید |
( 392)وامداران گرد او بنشسته جمع |
|
شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع |
( 393)وامداران گشته نومید و ترش |
|
درد دلها یار شد با درد شش |
( 394)شیخ گفت این بدگمانان را نگر |
|
نیست حق را چار صد دینار زر |
( 395)کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد |
|
لاف حلوا بر امید دانگ زد |
( 396)شیخ اشارت کرد خادم را به سر |
|
که برو آن جمله حلوا را بخر |
( 397)تا غریمان چونک آن حلوا خورند |
|
یک زمانی تلخ در من ننگرند |
( 398)در زمان خادم برون آمد بدر |
|
تا خرد او جمله حلوا را به زر |
( 399)گفت او را گوتُرُو حلوا بهچند |
|
گفت کودک نیم دینار و اند |
( 400)گفت نه، از صوفیان افزون مجو |
|
نیم دینارت دهم، دیگر مگو |
( 401)او طبق بنهاد اندر پیش شیخ |
|
تو ببین اسرار سر اندیش شیخ |
وامدار: طلبکار.
تُرُش: عبوس، گرفته خاطر.
درد دل: شکایت، شکوه.
دردِ شُش: کنایت از آه که از جگر بر آید.
بد گمان: که در باره خدا گمان بد برد. «اَلظَّانِّینَ بِاللَّهِ ظَنَّ اَلسَّوْءِ.»[1]
گوتُرو: کلمه ترکی است به معنی وزن نکردن و یکجا (گترهای)، چکى، ناکشیده.
حلوا بانگ زدن: براى فروش حلوا آواز دادن.
دانگ: شش یک درهم، و در بیت مقصود مطلق پول است. (براى فروش حلوا بانگ مىزد تا پولکى به دست آرد).
به سر اشارت کردن: چون شیخ بیمار بود و توان سخن گفتن نداشت، بیشتر دستورها را به اشارت مىفهماند.
غَریم: به معنى وام دهنده و وام گیرنده هر دو آمده است. در اینجا به معنى طلبکار است.
تلخ نگریستن: با چهره گرفته نگاه کردن، خشمگین نگریستن.
ادند: عدد مجهول مرادفِ «اند» .
اسرار: جمع سر: رمز. آن چه معنى آن براى همگان روشن نباشد.
این چه سرّ است این چه سلطانى است باز اى خداوند خداوندانِ راز
432 / د / 2
سرّ اندیش: یعنی علم لدنى، سرّ اندیش را باید صفت شیخ گرفت و به فکِ اضافت باید خواند: «اسرارِ شیخِ سرّ اندیش.»
( 391) بالاخره عمر شیخ به آخر رسیده و احساس کرد که مرگ او نزدیک است . ( 392) در این وقت طلبکاران در اطراف نشسته و او خود چون شمع مىگداخت و خوش بود . ( 393) طلبکارها ناامید شده با چهره عبوس و ترش روئى حال بدى داشتند . ( 394) شیخ گفت ببین اینها چقدر بد گمانند مگر خدا چهار صد دینار طلا ندارد که بمن داده قرضهایم را ادا کند . ( 395) در این وقت صداى بچه حلوا فروش بگوش رسید که براى فروختن حلواى خود صداى آى حلوا آى حلوا بلند کرده بود . ( 396) شیخ بخادم خود با سر اشاره کرد که برو آن طبق حلوا را یک جا بخر . ( 397) که این طلبکاران بخورند و ساعتى بتلخى بر من ننگرند . ( 398) خادم فوراً بیرون رفت تا حلوا را بخرد . ( 399) به پسرک حلوا فروش گفت طبق حلواى خود را بچند مىفروشى پسر گفت نیم دینار و اندى. ( 400) خادم گفت بصوفیها گران نفروش نیم دینار بگیر و بیشتر از آن توقع نکن. ( 401) بالاخره حلوا فروش راضى شده طبق حلوا را آورده جلو شیخ گذاشتند اکنون ببین چه اسرارى در کار شیخ هست .
مولانا میگوید: این کار ارزشمند شیخ تا روز مرگ وی ادامه داشت و هنگامیکه نشانههای مرگ در او نمایان شد، عدهای از طلبکاران برای وصول بدهی خود، ناامیدانه و اخمآلود در کنار بستر شیخ حاضر شدند و گمان ناروا به شیخ بردنند و زبان به ملامت گشودند؛ اما شیخ فارق از این بداندیشیها، برای پیوستن به پروردگار شادمان بود. ادامه داستان به لحاظ شیوایی سخن، نیازی به شرح چندانی ندارد؛ تنها چند نکته اخلاقی را گوشزد میکنیم:
1. در انجام کار نیک نباید از ملامتِ ملامتگران خسته شد و از کار خیر صرف نظر نمود، بلکه باید با اخلاص بهکار خوب ادامه داد؛ همانگونه که کارشکنیها و دشمنیهای ابولهب، پیامبر را از امر دعوت و هدایت و ارشاد، باز نداشت. و یا تعصب یهودیان عنود، عیسای پیامبر را از دَم الهی مانع نشد، زیرا به قول مولانا، عامه مردم راه رسیدن به حقیقت را نمیدانند و کورانه عصا میزنند؛ پس طبعاً ممکن است به کسی که در راه حق مانند قندیل نورافشانی میکند، اهانت کنند.
2. ای کاش برای درک حقایق، همانند موسی، سالکوار، البته بدون اعتراض، همراه خضر آگاه به زمان و آشنا به اسرار حق که با چشم تیزبین ماورای افلاک را میدید، به راه میافتادیم.
3. در ظاهر قصه، با طفل حلوا فروش روبهرو هستیم، اما آن طفلی که باید بگرید تا رحمت حق به جوش آید، چشم مرد آگاه است. این چشم باید بر زندگی مادی و انسانی که اسیر این زندگی است بگرید و از خدا بخواهد که جان او را از اسارت این زندگی مادی برهاند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |