جوانمردى آبروها را پاسبان است و بردبارى بى خرد را بند دهان و گذشت پیروزى را زکات است و فراموش کردن آن که خیانت کرده براى تو مکافات ، و رأى زدن دیده راه یافتن است ، و آن که تنها با رأى خود ساخت خود را به مخاطره انداخت ، و شکیبایى دور کننده سختیهاى روزگار است و ناشکیبایى زمان را بر فرسودن آدمى یار ، و گرامیترین بى‏نیازى وانهادن آرزوهاست و بسا خرد که اسیر فرمان هواست ، و تجربت اندوختن ، از توفیق بود و دوستى ورزیدن پیوند با مردم را فراهم آرد ، و هرگز امین مشمار آن را که به ستوه بود و تاب نیارد . [نهج البلاغه]
عرشیات
رفتن گرگ و روباه وشیر به شکار(2)
دوشنبه 93 فروردین 4 , ساعت 7:52 صبح  

 

همراهی ولی کامل با آدمیان برای ارشاد وتبلیغ

( 3026) شیر و گرگ و روبهى بهر شکار             

 

رفته بودند از طلب در کوهسار

( 3027) تا به پشت همدگر بر صیدها             

 

سخت بر بندند بند و قیدها

( 3028)هر سه با هم اندر آن صحراى ژرف             

 

صیدها گیرند بسیار و شگرف‏

( 3029)گر چه ز ایشان شیر نر را ننگ بود             

 

لیک کرد اکرام و همراهى نمود

( 3030)این چنین شه را ز لشکر زحمت است             

 

لیک همره شد جماعت، رحمت است‏

( 3031) این چنین مه را ز اختر ننگهاست             

 

او میان اختران بهر سخاست‏

از طلب: به طلب، براى.

به پُشت: به یارىِ، به کمک ، پشتیبانی:

           از ایرانیان چند نامى بکشت             چو خسرو بدید اندر آمد به پشت‏

فردوسى

قید: نوعی دام است که درزیر علف وخاشاک پنهان می کنند وپای شکار درآن گرفتار می شود.

 ژَرف: بى‏انتها، دور و دراز:

           کدام است مرد پژوهنده راز             که پیماید این ژرف راه دراز

 (شاهنامه، ج 3، ص 1150)

شِگَرْف: ستبر، تنومند، بزرگ.

همره شد: همراه شدن، همراه بودن.

رحمت: اشاره دارد به حدیث: «الجَمَاعَةُ رَحْمَةٌ وَ الفُرْقَةُ عَذَابٌ».[1]

( 3026) شیر و گرگ و روباه براى شکار بکوه رفتند.( 3027) که هر سه با هم شکار زیادى بدست آوردند.( 3028) و بپشت خود بار کرده بیاورند. ( 3029) اگر چه شیر نر عار داشت که با آنها بشکار رود ولى تفضل کرد و با آنها همراهى نمود.( 3030) چنین شاهى که اعتماد او فقط بقدرت شخصى خود است همراهیش با لشکر اسباب زحمت است ولى او همراه شد براى اینکه جماعت رحمت است.( 3031) همچنین ماه ننگ دارد که با ستارگان همراه باشد براى اینکه او میان ستارگان در نور بخشى دریاى سخاوت است.



[1]   - (احادیث مثنوى، ص 31، از الجامع الصغیر، کنوز الحقائق. و رک: مسند احمد حنبل، ج 4، ص 278).


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر به شکار(1)
دوشنبه 93 فروردین 4 , ساعت 7:44 صبح  

رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر به شکار

پیشینه داستان

حکایتی که بااین عنوان آغاز شده است، مثالی است در توضیح قسمتهای پیش: قبلاً مولانا از مقام پیر واطاعت از وی سخن گفت وپس ازآن رابطهْ انسان وپروردگار رامطرح کرده، ودرهر دو مورد تأکید کرده است که بنده در برابر حق ، وسالک در برابر پیر که جلوهْ کمال حق است، باید خود وهستی خود را نبیند. دراین حکایت همین معنی را دنبال می کند.مشابه این حکایت درمحاضرات راغب اصفهانی، کتاب الاذکیاء ابن جوزی، نثرالدُّرر ابوسعید آبی وفرائد السُّلوک آمده است ودر میان این کتاب ها قصهْ فرائدالسلوک به آنچه مولانا سروده بسیار نزدیک است وچون این کتاب ازآثار اوایل قرن هفتم است به احتمال زیاد این قصه را مولانا در فرائد السلوک خوانده است.[1]

اکنون اصل داستان براساس آنچه مولانا سروده است. شیر و گرگ و روباه براى شکار بکوه رفتند. که هر سه با هم شکار زیادى بدست آوردند. و به پشت خود بار کرده بیاورند. اگر چه شیر نر عار داشت که با آنها به شکار رود ولى تفضل کرد و با آنها همراهى نمود. این جماعت با کمال شکوه در رکاب شیر بکوه رفتند. و کارشان در امر شکار پیش رفت نموده یک گاو کوهى و یک بز کوهى و یک خرگوش کوچک شکار کردند. وقتى صیدهاى خود را که کشته و مجروح و خون آلود بودند از کوه به بیشه آوردند. گرگ و روباه طمع داشتند که صید را بعدالت تقسیم کنند. طمع آنها در شیر منعکس شده و فهمید که آنها چه خیال کرده و چه طمعى دارند. شیر که وسوسه و اندیشه درونى آنها را فهمید بروى خود نیاورده و پاس آنها را نگاه داشت. ولى در دل خود گفت اى حیوانات‏ خسیس عنقریب جزاى شما را خواهم داد. اکنون جسارت شما باین درجه رسیده که رأى من براى شما کافى نبوده در عطا و بخشش من این طور گمانها در دل دارید. چنین گمان پستى از شما در باره من ننگ است. شیر با این خیالات بروى آنها مى‏خندید آرى از تبسم شیر نباید ایمن بود.

امتحان کردن شیر گرگ را و گفتن که این صیدها را قسمت کن

شیر رو بگرگ نموده گفت اینها را بعدالت تقسیم کن. در تقسیم کردن از طرف من نماینده باش تا ببینم چگونه تقسیم مى‏کنى‏. گرگ گفت اى پادشاه وحوش این گاو کوهى قسمت تو که آن بزرگ و تو نیز از ما بزرگترى. بز هم مال من که متوسط است و خرگوش هم که کوچک است قسمت روباه که کوچکتر از ما است. شیر گفت چه گفتى؟ در جایى که من هستم تو از ما و تو سخن مى‏گویى و نام از خود مى‏برى؟. گرگ چه سگى است که در بودن چون من شیر بى‏مثل و مانندى خود را ببیند. گفت اى گرگ پیش بیا که خرى مثل تو کس ندیده چون پیش آمد پنجه زده او را هلاک کرد. و چون دید که او در سیاست کله پخته‏اى ندارد پوست از سرش بر کند. و گفت دیدن من تو را از خود بى‏خود نکرد؟ چنین جانى باید از تن بیرون رود چون در مقابل من فانى نبودى گردن زدن تو واجب بود.

ادب کردن شیر گرگ را بجهت بى‏ادبى او شیر سر فرازانه سر گرگ را کند تا دو سرى و امتیاز باقى نماند و دوئیتى نباشد تا یکى را ممتاز بدانند.پس از آن شیر رو بروباه نموده گفت این صیدها را براى خوردن تقسیم کن. روباه تعظیم نموده گفت این گاو چاق براى چاشت شاه. و این بز هم براى غذاى ظهر شاه. و این خرگوش براى شب‏چره شاه باشد. شیر گفت اى روباه تو این عدالت را از کجا آورده و این تقسیم عادلانه را از چه کسى یاد گرفتى؟ گفت من این تقسیم عادلانه را از حال گرگ آموختم. گفت چون این طور در جلو ما رفتار کردى هر سه شکار مال تو است بردار و برو. اى روباه چون معتقد شدى که همه براى ما است دیگر ترا آزار نخواهیم داد چون تو ما شده‏اى. اکنون پاى بر بالاى آسمان هفتم بگذار که ما و همه شکارها براى تو است. چون از گرگ عبرت گرفتى تو روباه نیستى بلکه شیر من هستى. عاقل کسى است که در مرگ یاران از بلایى که‏ باید احتراز کرده عبرت گیرد. روباه در آن وقت هزاران شکر کرد که شیر مرا بعد از گرگ خواسته و تکلیف تقسیم شکار را نموده. و اگر از اول بمن مى‏گفت که تو تقسیم کن کى ممکن بود از این امتحان جان بدر برم. پس سپاس کسى را که ما را بعد از پیشینیان بوجود آورده تا سیاستهاى خداوند را در قرون گذشته شنیده. مثل آن روباه از حال گرگان گذشته عبرت گرفته و خود را پاس داریم. پیغمبر راستگو محمد ص از آن رو ما را امت مرحومه خواند. که استخوان و پشم گرگان گذشته را بما نشان داده و گفت ببینید و پند گیرید. وقتى عاقل حکایت غرق فرعون و هلاکت قوم عاد بشنود و انجام کار آنها را بداند هواى هستى و غرور و عناد را از سر بدر مى‏کند. و اگر چنین نکند دیگران از حال و گمراهى او عبرت خواهند گرفت.

مولانا چنان که عادت اوست، این داستان را از معنى ظاهرى آن بر گردانده و در قالب معنى عرفانى ریخته است. در تعبیر او شیر مظهر مرد کامل یا ولى، یا مرشد است. و روباه و گرگ و شکال مظهر مردمى شکم باره که جز در پى خورد و خوراک و پرورش جسم نیستند. شیر مقامى ارجمند دارد و همنشینى و همراهى گرگ و شکال در خور او نیست لیکن به ضرورت با روباه و شکال هم سفر مى‏گردد.



[1]   - مآخذ قصص وتمثیلات مثنوی، ص 29


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حقیقت توحید
دوشنبه 93 فروردین 4 , ساعت 7:42 صبح  

حقیقت توحید.

  (3021) چیست تعظیم خدا افراشتن                      

 

خویشتن را خوار و خاکى داشتن‏

(3022) چیست توحید خدا آموختن                       

 

خویشتن را پیش واحد سوختن‏

(3023)گر همى‏خواهى که بفروزى چو روز          

 

هستى همچون شب خود را بسوز

(3024) هستى‏ات در هست آن هستى نواز             

 

همچو مس در کیمیا اندر گداز

(3025)در من و ما سخت کرده ستى دو دست            

 

هست این جمله‏ى خرابى از دو هست‏

 

تعظیم: بزرگ داشت ایزد تعالى نزد عامه مردم به الفاظ و عبارات است از قبیل: جل جلاله، خدا بزرگ است- ولى حقیقت آن نزد مولانا رهایى از خود ستایى و خود بینى است که نتیجه‏ى آن فروتنى و تواضع است نسبت بحق تعالى و عموم مظاهر وجود و نیز، دیدن عجز و ناتوانى خود در برابر قدرت مطلق و ترک اعتراض و خرده گیرى بر مجارى قضا و آن چه در تصرف و قبضه‏ى قدرت است یعنى همه‏ى آفرینش و خاصه نوع انسان که خرده گیرى آدمى بر آنها به علت حسد ناشى از قرب جنسیت، بیشتر و صعب تر است.

توحید: خدا را بیگانگى شناختن است، عامه بزبان اعتراف مى‏کنند و بدل باور دارند، این گونه توحید را (تصدیقى) و یا (توحید عام) مى‏نامند.

حکما و متکلمین از هر مذهبى، مطابق اصول خود براى وحدت خدا دلیلها مى‏آورند و برهانها بر مى‏شمارند، این توحید را (توحید خاص) مى‏گویند، توحیدى که در حقیقت، مباین توحید است زیرا متضمن اخبار است از حق به آن که او یگانه است و درین حالت بضرورت، خبر و مخبر و مخبر عنه فرض مى‏شود و آن با یگانگى منافات دارد. صوفیان، توحید را عبارت از اسقاط اضافات یعنى تمام موجودات گرفته‏اند بلحاظ آن که وجود متعین و امکانى جز نیستى و اضافه و اعتبارى نتواند بود، بنا بر این تعریف، توحید از مقوله‏ى فنا و نیستى است یا در مرتبه‏ى فعل که معنى آن، سلب تاثیر و فاعلیت است از غیر خدا و آن (توحید افعالى) است و یا در مرتبه‏ى صفت که مفاد آن باز گرداندن و شهود تمام اوصاف است از خدا و بخدا که آن را (توحید صفات) مى‏خوانند. مرتبه‏ى سوم، توحید ذات است یعنى شهود حق تعالى و نادیدن غیر او. این سه مرتبه از توحید را (توحید عینى وجدانى) نیز مى‏گویند.[1] مولانا هم بر این عقیده رفته و بدین سبب، توحید را بخود سوختن تعبیر فرموده است.

من وما: یعنی سخن از خود وتوجه به خویشتن که درحقیقت فراموشی پروردگار است

دو هست: یعنی درگونه هستی، دو موجود، یعنى عبد و حق،

( 3021) تعظیم خدا و بزرگ شمردن او عبارت از چیست؟ تعظیم او عبارت از خوار و کوچک شمردن خویش است‏.( 3022) آموختن توحید خداوند خود را در پیشگاه خداى یگانه سوختن است.( 3023) اگر مى‏خواهى مثل روز روشن و فروزان باشى وجود خود را که چون شب تاریک است بسوزان.( 3024) و هستى خویش را در هستى او مثل مس که در کیمیا گداخته شود بگداز و از میان ببر.( 3025) من و ما را با دو دست محکم گرفته‏اى این کار باعث خرابى هر دو جهان خواهد بود.

این بیت اخیرزمینه را براى حکایت شیر و گرگ و روباه آماده مى‏سازد، شرح آن را بخواست‏  خدا در ضمن این حکایت باز خواهیم گفت.



[1]   - کشاف اصطلاحات الفنون، در ذیل: توحید.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
کبودی زدن ِقزوینی (2)
دوشنبه 93 فروردین 4 , ساعت 7:41 صبح  

  (3007) بانگ کرد او کاین چه اندام است از او            

 

گفت این گوش است اى مرد نکو

(3008) گفت تا گوشش نباشد اى حکیم            

 

گوش را بگذار و کوته کن گلیم‏

(3009) جانب دیگر خلش آغاز کرد            

 

باز قزوینى فغان را ساز کرد

(3010) کاین سوم جانب چه اندام است نیز            

 

گفت این است اشکم شیر اى عزیز

(3011) گفت تا اشکم نباشد شیر را            

 

چه شکم باید نگار سیر را

(3012) خیره شد دلاک و بس حیران بماند            

 

تا به دیر انگشت در دندان بماند

(3013) بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد            

 

گفت در عالم کسى را این فتاد

(3014) شیر بى‏دم و سر و اشکم که دید            

 

این چنین شیرى خدا خود نافرید

 

کوته کردن گلیم: مجازا، مختصر کردن. کار را جمع وجور کن، تمامش کن.

خلش: حالت فرو بردن چیزى سر تیز مانند سوزن و خار در تن.

ساز کرد: یعنی آغاز کرد.

خیره شد دلاک: یعنی حیران و متعجّب شد.

 جهاد با نفس

 

(3015)ای برادر صبر کن بر درد نیش

 

تا رهی از نیش نفس گبر خویش

(3016)کان گروهی که رهیدند از وجود

 

چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود

(3017)هر که مُرد اندر تن او نفس گبر

 

مر ورا فرمان برد خورشید و ابر

(3018)چون دلش آموخت شمع آفروختن

 

آفتاب او را نیارد سوختن

(3019)گفت حق در آفتاب منتجم

 

ذکر تزّاور کذی عن کهفهم

(3020) خار جمله لطف چون گل مى‏شود            

 

پیش جزوى، کاو سوى کل مى‏رود

 

درد نیش: کنایه از ریاضت ها وسختی ها یی است که سالک در راه معرفت حق باید تحمل کند ودر نتیجهْ آن از هوای نفس آسوده شود.

نفس گبر: یعنی نفس کافر وبی دین.

مر ورا فرمان برد خورشید و ابر: از این‌رو جهاد با نفس که عبارت از تهذیب اخلاق است. مکررا در قرآن مقابل با هوا و هوس آمده است، از جمله «فَلاَ تَتَّبِعُواْ الْهَوَى أَن تَعْدِلُواْ »: از هوای نفس، پیروی نکنید، مباد که از راه عدل کژ روید.

عرفا، جهاد با نفس و ریاضت را یکی از مهم‌ترین شرائط سلوک دانسته‌اند و در اهمیت آن گفته‌اند: نهاد آدمی آنگه پاک شود که در دریای مجاهدت افتد، کسی که دربِ مجاهدت را بر خود بسته دارد، لشکر هوا، وی را به غارت بَرَد و بر وی غالب شود.

رهیدند از وجود: یعنی از هستی مادی وعلائق این جهانی آسوده شدند.

منتجم: نادیر پاى و گذران، داراى طلوع و غروب منظم، از (نجم) بمعنى وقت مقرر.

تَزاوَرُ عَنْ کَهْفِهِمْ:اشاره است به آیه‏ى شریفه: وَ تَرَى اَلشَّمْسَ إِذا طَلَعَتْ تَزاوَرُ عَنْ کَهْفِهِمْ ذاتَ اَلْیَمِینِ وَ إِذا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذاتَ اَلشِّمالِ  (و بینى آفتاب را چون بر آید که در گردد از سر غار ایشان بسوى دست راست و چون فرو شود و ابرد از ایشان و در گردد بسوى چپ.)[1]

 مولانا ازقصهْ کبودی زدن قزوینی ونالهْ او از درد سوزن دلاک، سخن را به یک نتیجهْ معنوی می کشاند. او می‌گوید‌: سالک که خواهان همراهی با مردان حق و اولیاء الله است و می‌خواهد به مدارج عالی و والای اخلاقی نائل شود، باید بر رنج ریاضت صابر باشد تا از حرمان نفس اماره بیرون آید، چرا که:

 «بقدر الکد تُکتسب المعالی و من طلب العُلی سهر اللیالی؛ هرکس به اندازه رنجی که می‌برد، کمالات والای معنوی به دست می‌آورد و هر کس خواهان بلند مرتبگی است باید رنج سحر‌خیزی را بر خود هموار سازد».

 ای برادر! بر درد نیش ریاضت و عبادت، صبر کن تا از نیش و گزند نفس کافرت رهایی یابی. مولانا می‌گوید‌: کسی که دل خود را بتواند از معرفت و عشق الهی روشن کند، عوامل طبیعی نمی‌تواند به او آسیب برساند، چنان‌که سالیانی دراز بدن اصحاب کهف نسوخت و نپوسید. مطابق نصّ قرآن کریم در مدّت سیصد و چند سال خواب اصحاب کهف، خورشید پس از طلوع چنان می‌تابید که پرتو مستقیم آن بر بدن‌های این خفتگان نمی‌رسید .

جهاد با نفس که در فرمایش حضرت نبوی به جهاد اکبر تعبیر شده، مهم‌ترین شرط سلوک است. زیرا نفس انسان خاصیت تلوّن دارد؛ یعنی به رنگ‌های مختلف در می‌آید. ممکن است کسی را با لباس پُست و مقام گمراه کند و دیگری را با غرور بر طاعت و عبادت و یکی را با علم و دیگری را با شهوت ...



[1]   - الکهف، آیه‏ى 17.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
کبودی زدن ِقزوینی (1)
دوشنبه 93 فروردین 4 , ساعت 7:39 صبح  

 

کبودی زدن ِقزوینی برشانه گاه، صورت

شیر، وپشیمان شدن او به سبب زخم سوزن

 (2994) این حکایت بشنو از صاحب بیان            

 

در طریق و عادت قزوینیان‏

(2995) بر تن و دست و کتفها بى‏گزند            

 

از سر سوزن کبودیها زنند

(2996) سوى دلاکى بشد قزوینیى            

 

که کبودم زن بکن شیرینیى‏

(2997) گفت چه صورت زنم اى پهلوان            

 

گفت بر زن صورت شیر ژیان‏

(2998) طالعم شیر است نقش شیر زن            

 

جهد کن رنگ کبودى سیر زن‏

(2999) گفت بر چه موضعت صورت زنم            

 

گفت بر شانه‏گهم زن آن رقم‏

(3000) چون که او سوزن فرو بردن گرفت            

 

درد آن در شانگه مسکن گرفت‏

حکایتی که بااین عنوان آغاز شد،ظاهراً ازلطیفه هایی بوده که درزمان مولانا روی زبان مردم می گشته ونقل می شده است. درایران برخورد منافع مردم شهرها واقوام وقبایل، موجب شده است که غالباً مردم شهرهای نزدیک ومجاور برای یکدیگر مضمون می تراشند وبه صورت تحقیر وتمسخر یاشوخی، مطالبی در قالب لطیفه می گویند. سنّت خال کوبی یا کبودی زدن خاص مردم قزوین نبوده است بلکه در سایر بلاد هم کم وبیش مرسوم بوده است.امروزه در تمامی جهان انسانهایی هستند که به شیوهْ مدرن،مبادرت به این کار می کنند.

صاحب بیان: قصه پرداز، قصه گو.

بی گزند: یعنی بی این که ناراحت شوند، با تحمل درد.

کبودى زدن: رسم خال کوبى است که هم اکنون نیز معمول است و بعضى کسان بر ساعد و یا سینه و یا شانه و پشت، صورت حیوانات یا کسى را که دوست دارند خال کوبى مى‏کنند بدین گونه که با سر سوزن پوست را مى‏خلند و بجاى آن، سرمه یا نیل یا مرکب کتابت مى‏افشانند و ز ان پس خالى سیاه یا سبز و کبود و یا صورت حیوان یا محبوب بر آن موضع نمایان مى‏گردد، این عمل را بزبان عربى (وشم) مى‏گویند و کسى را که خواهان خال کوبى است (مستوشم) و استاد خال کوب را (واشم) مى‏نامند، این کار در اسلام مذموم است و در حدیث آورده‏اند:« لعن اللَّه الواشمة و المستوشمة.»[1]

دلاک: کیسه کش حمام که همو اندام مشترى را در سر بینه مالش مى‏داد، در روزگار پیشین وظیفه‏ى دلاک و یا قائم حمام، منحصر بکیسه کشیدن و مالش دادن اندام نبود، او وظایف بسیار بر عهده داشت، سر کتاب باز مى‏کرد، فال مى‏گرفت، باطل السحر مى‏خواند، افسون بسیارى از امراض را از بر داشت، رگ مى‏زد، ختنه مى‏کرد، گوش را پاکى (تیغ و استره) مى‏زد، دندان مى‏کشید، مساله مى‏گفت و بعلاوه روضه خوان هم بود.

طالع هرکسی: یعنی آن قسمت از منطقة البروج که درهنگام تولد او درمشرق آسمان درحال طلوع باشد وبسته به این که کدام سیاره با این طالع قرین باشد دربارهْ نوزاد وسرنوشت او پیش بینی می کنند.

طالعم شیر است: یعنی سرنوشت من این است که مانند شیر زورمند باشم.

شیرینى کردن: مجازا، کارى بظرافت کردن، لطف بکار بردن.

شانه گه: موضع کتف و شانه در بدن.

( 2994) این حکایت را از قول یکى در عادت و رسم قزوینى‏ها بشنو.( 2995) قزوینى‏ها بر تن و دست و شانه خود صورت شیر و پلنگ خال کوبى مى‏کردند.() براى این کار باید با نوک سوزن بمحل خال کبودى بزنند.( 2996) یک نفر قزوینى نزد دلاک رفته گفت براى من خال کوبى کن.( 2997) دلاک گفت اى پهلوان چه صورتى مى‏خواهى خال کوبى کنم گفت صورت شیر بکوب‏.( 2998) طالع من برج اسد و شیر است دقت کن که رنگ خال کبود سیر باشد.( 2999) گفت بکجاى بدنت بکوبم گفت بشانه‏ام بزن.() تا در رزم و بزم بوسیله این شیر شرزه پشتم قوى باشد.( 3000) وقتى دلاک شروع بخال کوبى نموده سوزن را فرو برد شانه مرد سوزش و درد گرفت.

(3001) پهلوان در ناله آمد کاى سنى            

 

مر مرا کشتى چه صورت مى‏زنى‏

(3002) گفت آخر شیر فرمودى مرا            

 

گفت از چه عضو کردى ابتدا

(3003) گفت از دمگاه آغازیده‏ام            

 

گفت دم بگذار اى دو دیده‏ام‏

(3004) از دم و دمگاه شیرم دم گرفت            

 

دمگه او دمگهم محکم گرفت‏

(3005) شیر بى‏دم باش گو اى شیر ساز            

 

که دلم سستى گرفت از زخم گاز

(3006) جانب دیگر گرفت آن شخص زخم            

 

بى‏محابا بى‏مواسا بى‏ز رحم‏

سنى: روشن، بلند، مجازا نامور و بلند پایه.

دمگاه، دمگه: جاى دم در جسم حیوان.

دمگاه: جاى آمد شد نفس، گلو، خشک ناى.

محابا: ملاحظهْ کسی را کردن

مواسا: دوستی کردن، یاری.

بی مواسا: یعنی بی محبیت، بی ملاحظه.

( 3001) پهلوان فریاد زد که مرا کشتى چه صورتى خال مى‏کوبى.( 3002) گفت خودت گفتى که صورت شیر بکوبم گفت اکنون از چه عضو شیر شروع کرده‏اى‏. ( 3003) گفت دم شیر را مى‏خواهم درست کنم گفت دم شیر را ول کن نکوب‏. ( 3004) از دم شیر نفسم گرفت و دم‏گاه او دمگاه مرا محکم گرفته.( 3005) دلم ضعف کرد حال شیر دم نداشته باشد چه عیب دارد.( 3006) دلاک طرف دیگر را شروع بسوزن زدن نمود.



[1]   - نهایه ابن اثیر، در ذیل: وشم.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   161   162   163   164   165   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 360 بازدید
بازدید دیروز: 328 بازدید
بازدید کل: 1403720 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]