آن که با دست کوتاه ببخشد او را با دست دراز ببخشند [ مى‏گویم : معنى آن این است که آنچه آدمى از مال خود در راه نیکى و نیکوکارى بخشد ، هرچند اندک بود خدا پاداش آن را بزرگ و بسیار دهد ، و دو دست در اینجا دو نعمت است و امام میان نعمت بنده و نعمت پروردگار فرق گذارد ، نعمت بنده را دست کوتاه و نعمت خدا را دست دراز نام نهاد ، چه نعمتهایى خدا همواره از نعمتهاى آفریدگان فراوانتر است و افزون چرا که نعمتهاى خدا اصل نعمتهاست و هر نعمتى را بازگشت به نعمت خداست و برون آمدن آن از آنجاست . ] [نهج البلاغه]
عرشیات
شرح وتفسیرمثنوی دفتردوم(260)
دوشنبه 94 اردیبهشت 7 , ساعت 6:54 عصر  

 

مجذوب عاشق

 

( 2422)دور شو تا اسپ نندازد لگد

 

سم اسپ توسنم بر تو رسد

( 2423)های هویی کرد شیخ باز راند

 

کودکان را باز سوی خویش خواند

( 2424)باز بانگش کرد آن سائل بیا

 

یک سؤالم ماند ای شاه کیا

( 2425)باز راند این سو بگو زوتر چه بود

 

که ز میدان آن بچه گویم ربود

( 2426)گفت ای شه با چنین عقل و ادب

 

این‌چه شید است این‌چه فعل‌است ای‌عجب

( 2427)تو ورای عقل کلی در بیان

 

آفتابی در جنون چونی نهان

( 2428)گفت این اوباش رایی می‌زنند

 

تا درین شهر خودم قاضی کنند

( 2429)دفع می‌گفتم مرا گفتند نی

 

نیست چون تو عالمی صاحب فنی

( 2430)با وجود تو حرام است و خبیث

 

که کم از تو در قضا گوید حدیث

( 2431)در شریعت نیست دستوری که ما

 

کمتر از تو شه کنیم و پیشوا

( 2432)زین ضرورت گیج و دیوانه شدم

 

لیک در باطن همانم که بدم

( 2433)عقل من گنج است و من ویرانه‌ام

 

گنج اگر پیدا کنم دیوانه‌ام

( 2434)اوست دیوانه که دیوانه نشد

 

این عسس را دید و در خانه نشد

 

( 2435)دانش من جوهر آمد نه عرض

 

این بهایی نیست بهر هر غرض

 

 

( 2436)کان قندم نیستان شکرم

 

هم زمن می‌روید و من می‌خورم

 

 

 شاهِ کیا:به معنای بزرگ و مقتدر است؛ مرد دل‌آگاه در عالم معنا شاه مقتدر است.

گوى ربودن بچه: معنى آن روشن است، بهانه‏اى براى راندن پرسنده. لیکن نیکلسون نویسد: کنایه از حالت وجدى است که از تجلّیات الهى در دل او ظاهر شد.

شید: فریب، نیرنگ.

عقل کل: عقل اول، صادرِ نخست. در این‌جا عقل کامل یا عقل پیوسته به عقل کل است، (عقل مرد کامل).

اوباش: جمع وَبش. و گفته‏اند جمع بَوش، قلب شده «وَبش» است: سفله، بى‏سر و پا، فرومایه.

دفع گفتن: سر باز زدن، نپذیرفتن.

کم از تو: که در رتبه تو نیست، که دانش تو را ندارد.

در قضا حدیث گفتن: قضاوت کردن.

شه: کنایه از رئیس، مقتدر.

عقل من گنج است...: اشاره بدان که اولیاى خدا در دیده مردم عادى، خرد مقدارند و نزد خدا داراى رتبت بسیار. و نیز اشارت است به مثل مشهور: «گنج در ویرانه است».

گنج پیدا کردن: استعاره از عقل خود آشکار کردن.

عسس: جمع عاس: شبگرد، حارس. و اسم جمع نیز گفته‏اند. عسس استعاره از رتبتهاى دنیوى است که انسان ضعیف را به سوى خود مى‏کشاند، و خردمندان را مى‏رماند، عاشق حق از این عسس، همان‌گونه می‌گریزد که مست مدهوش از محتسب می‌گیرند.  

در خانه شدن: کنایه از سر باز زدن و نپذیرفتن مقام.

جوهر: (اصطلاح منطقى) در تعریف آن گفته‏اند: آن چه به خود پاید، آن چه قائم به خود باشد. مقابل عرض. در اینجا مقصود از دانشى که جوهر است، علم لدنى است، که از جانب حق افاضه شده باشد، علمى که اکتسابى نباشد.

عَرَض: آن چه وجودش وابسته به وجود غیر است.

بَهایى: فروختنى، و در این بیت مقصود عرضه کردن علم و در معرض دیدِ مردم نهادن است.

 کان قندم: استعاره است از این که علم حقیقت پیوسنه به علم حق است وهمواره در درون مرد عارف و عاشق مجذوب دانستی های تازه می جوشد.

( 2422) دور شو تا اسب لگد نیندازد که سم اسب سرکش من بتو اصابت کند. ( 2423) شیخ هاى هویى کرده اسب خود را رانده و بچه‏ها را بطرف خود خواند. ( 2424) باز آن شخص صدا زده گفت یک سؤال دیگر براى من باقى مانده بیا اى آقا آن را هم بگو. ( 2425) باز بهلول اسب خود را بطرف مرد رانده گفت زودتر بگو که آن بچه گوى مرا ربوده و از من جلو افتاد ( 2426) مرد گفت اى فرد ممتاز بخود تو با این عقل و ادب این چه حیله ایست که بکار برده و چه کارى است که مى‏کنى‏ ( 2427) تو در بیان و سخن و رأى عقل کلى هستى تو آفتابى چگونه در پرده جنون نهان شده‏اى؟ ( 2428) بهلول گفت این مردم اوباش رأى داده بودند تا در شهر خودم مرا بقضاوت بر گزینند ( 2429) من تقاضاى آنها را رد کردم ولى آنها قبول نکردند و گفتند مثل تو عالم بعلم قضاوت نیست‏ ( 2430) با وجود تو حرام است که کسى پائین تر از تو بکرسى قضاوت بنشیند ( 2431) شریعت بما اجازه نمى‏دهد که پائین‏تر از تو را پیشواى خود قرار دهیم‏ ( 2432) برای فرار از دست این سفلگان ، ضرورتاً خود را به دیوانگی زدم، لکن در باطن همان فرزانه ام.( 2433) عقل من چون گنج است و من چون ویرانه اگر این گنج را آشکار کنم دیوانه هستم‏ ( 2434) کسى دیوانه است که در چنین موقعى دیوانه نشود عسس ببیند و در خانه پنهان نشود. ( 2435) عقل و دانش من جوهر است و عرض نیست که زائل شود و ممکن نیست بهاى هر غرضى واقع شده و مطابق تمایل عامه بکار افتد ( 2436) من نیستان شکر بودم و کان قند هم از من مى‏روید و هم خود آن را مى‏خورم لذت من لذت ذاتى است نه عرضى‏ .

شخص طالب و جست‌وجوگر به هشیار دیوانه‌نما گفت: سؤالی دارم. عاقل دیوانه‌نما سوار بر نی به سوی طالب آمد و گفت: زود باش حرفت را بزن که اسبم سرکش و چموش است، تا اسبم به تو لگد نزده زود باش، هر سؤالی داری آشکارا بیان کن. طالب به آن شیخ بزرگ و هوشمند گفت: شاها، با چنین عقل و ادبی که داری، شگفتا از این دیوانگی و کارهای کودکانه که از تو سر می‌زند. تو در بیان مطالب و اسرار فراتر از عقل کلی. تو که آفتاب عقل و معرفتی چرا خود را در دیوانگی مستور و پوشانده‌ای؟ آن هوشمند دیوانه‌نما گفت: این سفلگان و فرومایگان حکومت‌مدار، نظرشان بر این قرار گرفته بود که مرا در شهر قاضی کنند. من درخواست ایشان را رد کردم، ولی آنها نپذیرفتند و گفتند: مانند تو دانا و فرزانه‌ای وجود ندارد. با وجود تو اگر کسی دیگر بر مسند قضا تکیه زند حرام و ناپسند است. به همین سبب، از روی ناچار احمق و دیوانه شدم، ولی در باطن همانم که بودم؛ یعنی ظاهراً بنا به مصلحت دیوانه‌ام، ولی در اصل عاقل و فرزانه‌ام. زبان حال یک مجذوب عاشق است که از مشاهدهْ حقیقت، مست و دیوانه شده و عقل خداجوی او، به عقل کل پیوسته است؛ چنین عقلی گنج است. ظاهر فقیرانهْ صاحب عقل، ویرانه است. این گنج معرفت حق را به هرکسی نباید نشان داد، این کار، دیوانگی است.در قصهْ ذُوالنون خواندیم که او از شرّ عامه اندر خانه شد. مجذوب عاشق می‌گوید: آگاهی من یک آگاهی ذاتی و اصلی است؛ علمی نیست که از طریق مدرسه و کتاب به دست آورده باشم و چون امور عرضی، ناپایدار باشد و این معرفت الهی را نباید برای هر غرض دنیایی مصرف کرد و در راه نام و نان به کار برد. مولانا می‌گوید: نظر به این نکته که علم حقیقت، پیوسته به علم حق است، همواره در درون مرد عارف دانستنی‌های تازه می‌جوشد.

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفتردوم(259)
دوشنبه 94 اردیبهشت 7 , ساعت 6:53 عصر  

 

دوم بار در سخن کشیدن سایل آن بزرگ را تا حال او معلوم‏تر گردد

 در اصل عاقل و فرزانه‌ام

 

( 2408)گفت آن طالب که آخر یک نفس

 

ای سواره بر نی! این سو ران فرس

( 2409)راند سوی او که هین زوتر بگو

 

کاسب من بس توسن‌ است و تندخو

( 2410)تا لگد بر تو نکوبد زود باش

 

از چه می‌پرسی بیانش کن تو فاش

( 2411)او مجال راز دل‌گفتن ندید

 

زو برون شو کرد و در لاغش کشید

 

( 2412)گفت مى‏خواهم در این کوچه زنى            

 

کیست لایق از براى چون منى‏

 

 

( 2413)گفت سه گونه زن‏اند اندر جهان            

 

آن دو رنج و این یکى گنج روان‏

 

 

( 2414)آن یکى را چون بخواهى کُل تو راست            

 

و آن دگر نیمى تو را نیمى جداست‏

 

 

( 2415)و آن سیم هیچ او تو را نبود بدان            

 

این شنودى دور شو رفتم روان‏

 

 

( 2416)تا تو را اسبم نپرّاند لگد            

 

که بیفتى بر نخیزى تا ابد

 

 

( 2417) شیخ راند اندر میان کودکان            

 

بانگ زد بارِ دگر او را جوان‏

 

 

( 2418) که بیا آخر بگو تفسیر این            

 

این زنان سه نوع گفتى بر گزین‏

 

 

( 2419) راند سوى او و گفتش بِکر خاص            

 

کُل تو را باشد ز غم یابى خلاص‏

 

 

( 2420) و آن که نیمى آن تو بیوه بود            

 

و آنکه هیچ است آن عیال با ولد

 

 

( 2421) چون ز شوى اوّلش کودک بود             

 

مِهر و کلِّ خاطرش آن سو رود

 

 

 طالب: پرسنده، مشورت خواهنده.

سواره برنی: همان هشیار دیوانه‌نماست که مانند کودکان سوار چوبی شده بود.

یک نفس: لحظه‏اى، دمى.

توسن: سرکش.

راز دل: آن چه قصد اصلى پرسش کننده بود. چه، او را گفته بودند این مجنون‏نما خردمندى فرزانه است و او مى‏خواست راز دیوانه نشان دادن را از او بپرسد.

برون شو کردن: مخلص یافتن. مجازاً سخن را به راهى دیگر بردن.

لاغ: ظرافت، هزل. در لاغ کشیدن: گفتار هزل به میان آوردن.

گفت سه گونه زن‏اند اندر جهان:اشاره به این حدیث است که مى‏فرماید: «النساء ثلاثة واحدة لک و واحدة علیک و واحدة لک و علیک و اما التی لک فهی المرأة البکر فقلبها و حبها لک و اما التی علیک فالمتزوجة ذات ولد تاکل مالک و تبکى على الزوج الاول و اما التی لک و علیک المتزوجة التی لا ولد لها فان کنت لها خیراً من الاول فهی لک و الا فهی علیک»[1]

گنج روان: در لغت گنج قارون، لیکن در تداول آن چه مایه عشرت و شادمانى است.

          خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین             افسوس که آن گنج روان رهگذرى بود

(حافظ)

کل تو راست: از هر جهت مطیع توست. همه توجه او به توست.

تا ابد بر نخاستن: کنایه از مردن، و ممکن است چنان که نیکلسون نوشته است در آن اشاره باشد به کسانى که مردان خدا را مى‏رنجانند، و مستوجب قهر الهى مى‏گردند.

خاص: را مى‏توان مضاف إلیه گرفت (بکر گزیده)، و مى‏توان قید فعل باشد (بکر خاص تو است).

عیال: بیشتر به معنى همسر به کار رود:

عیال با ولد: زنى که از شوى پیشین فرزندى دارد.

( 2408) شخصى که طالب مشورت بود بهلول را مخاطب نموده گفت اى سوار یک دم اسب خود را باین طرف بران‏ ( 2409) بهلول بطرف او آمده گفت هر چیز مى‏خواهى زودتر بگو که اسب من بسى سرکش و تند خو است‏ ( 2410) تا اسب بتو لگد نزده زودتر بطور واضح بگو ببینم چه مى‏گویى‏ ( 2411) مرد دید که مجال راز گفتن نیست لذا از گفتن مهم خود صرف نظر نموده بى‏ربط گویى آغاز کرد. ( 2412) گفت من مى‏خواهم زنى در این کوچه بگیرم کسى که مناسب حال من باشد کیست؟. ( 2413) بهلول گفت در عالم سه قسم زن هست که دو قسم آنها رنج و یک قسم دیگر گنج است. ( 2414) این یکى را اگر بخواهى همگى براى تو است و دومى نیمى براى تو و نیمى براى دیگرى است‏. ( 2415) و سومى هیچ براى تو نیست حالا که شنیدى دور شو که من رفتم‏. ( 2416) دور شو تا اسبم بتو لگد نزند و چنان بیفتى که تا ابد بر نخیزى‏. ( 2417) شیخ بهلول اسب نیى خود را میان کودکان راند ولى آن شخص باز او را صدا زده‏. ( 2418) گفت آخر بیا تفسیر اینکه گفتى بگو که این سه قسم زن کدامند. ( 2419) بهلول اسب خود را بطرف او رانده گفت زن با کره همگى براى تو است و تو با وجود او غمى ندارى‏. ( 2420) و آن که نیمى براى تو است زن بیوه است و آن که هیچ براى تو نیست زن بیوه بچه دار است‏. ( 2421) وقتى از شوهر اولیش بچه داشته باشد تمام محبت و تمام خاطرش‏ متوجه او است‏.



[1] - احادیث مثنوی، ص63

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفتردوم(258)
دوشنبه 94 اردیبهشت 7 , ساعت 6:51 عصر  

 

خواندن ِمُحتسب، مستِ خرابِ افتاده را به زندان

 عاقل مدهوش و مست، مست جمال حق است

 

 

( 2395)محتسب در نیم شب جایی رسید

 

در بن دیوار مستی خفته دید

( 2396)گفت هی مستی چه خوردستی بگو

 

گفت ازین خوردم که هست اندر سبو

( 2397)گفت آخر در سبو واگو که چیست

 

گفت از آن‌که خورده‌ام گفت این خفیست

( 2398)گفت آن‌چه خورده‌ای آن چیست آن

 

گفت آن‌که در سبو مخفیست آن

( 2399)دور می‌شد این سؤال و این جواب

 

ماند چون خر محتسب اندر خلاب

( 2400)گفت او را محتسب هین آه کن

 

مست هوهو کرد هنگام سخن

( 2401)گفت گفتم آه کن هو می‌کنی

 

گفت من شاد و تو از غم منحنی

( 2402)آه از درد و غم و بیدادی است

 

هوی هوی می ‌خوران ازشادی است

( 2403)محتسب گفت این ندانم خیز خیز

 

معرفت متراش و بگذار این ستیز

( 2404)گفت رو تو از کجا من از کجا

 

گفت مستی خیز تا زندان بیا

( 2405)گفت مست ای محتسب بگذار و رو

 

از برهنه کی توان بردن گرو

( 2406)گر مرا خود قوّت رفتن بدی

 

خانهْ خود رفتمی، وین کی شدی

( 2407)من اگر با عقل و با امکانمی

 

همچو شیخان بر سر دُکّانَمی

 

 مأخذ این لطیف یا داستان را مرحوم فروزانفر، گفتگویی میان مأمون عباسی وشَمامه می داند[1] وظاهراً این لطیفه در زمان مولانا رایج بوده و مولانا چنان که عادت اوست، آن را پرورنده است. درقرن بعد عبید زاکانى آن را در لطایف خود آورده است . ودر زمان معاصر پروین اعتصامی نیز به گونه‏اى دیگر آن را به نظم در آورده است:

       محتسب مستى به ره دید و گریبانش گرفت         مست گفت اى دوست این پیراهن است افسار نیست‏

(دیوان پروین اعتصامى، ص 241)

محتسب: (اسم فاعل از احتساب) محتسبى یکى از وظیفه‏هاى ادارى در حکومت اسلامى بوده است. وظیفه محتسب از جهتى همانند قاضى است اما حدود اختیار او گاهى از قاضى وسیع‏تر و گاهى محدودتر است. مثلاً محتسب مى‏تواند تنها در دعاوى مربوط به منکرات مداخله کند و در دعاوى حقوقى حق مداخله ندارد. محتسب حق بازرسى براى کشف جرم و حق اجراى معروف و منع از منکر را دارد، یعنى هم کار قوه قضایى را عهده‏دار مى‏شود و هم کار قوه اجرایى را. حالى که قاضى حق دخالت در کار قوه اجرایى ندارد. «محتسب» در این لطیفه نماینده دنیا و دنیادوستان است.

خفى: پوشیده، ناآشکار.

دَور: یعنی توقف دو امر بر یک‌دیگر چنان‌که نتوان گفت کدام یک مقدّّم یا مؤخّر بر دیگری است، چنان که گویند وجود «الف» متوقف بر وجود «ب» است و وجود «ب» متوقف بر وجود «الف». به عبارت ساده، یعنی بحث بی‌نتیجه.

 خَلاب: یعنی آب گل‌آلود ، گل و لاى.

چون خر در خلاب ماندن: یعنی سرگردان‌شدن و بی‌تصمیم ماندن.کنایه از کارى نتوانستن کردن، درماندن.

آه کردن: براى آن که بدانند کسى مى خورده یا نه، بدو مى‏گفتند آه کن تا از بوى دهان وى معلوم شود مى خورده یا نه.

هو: هو (ضمیر مفرد غایب)، اشارت به ذات مطلق.

هو هو کردن: یعنی تکرار کلمهْ هُو به معنی ‌ای حق که رنگ ذکر و مناجات دارد و حاکی از شادی عارف است که دل به حق بسته باشد.

          خنده از لطفت حکایت مى‏کند             ناله از قهرت شکایت مى‏کند

          این دو پیغام مخالف در جهان             از یکى دل بر روایت مى‏کند

(دیوان کبیر، ب 8571- 8572)

 مُنحَنِى: خم، دوتا، در خود فرو رفته.

آه: نفسى که هنگام غم و اندوه از سینه بر آرند.

معرفت تراشیدن: یعنی گفتن کلماتی که حاکی از معرفت و روشنی باطن باشد.

از برهنه گرو بردن: نظیر: از برهنه پوستین نتوان بر کند. از مفلس چیزى به دست نمى‏آید.

امکان: توانایى قدرت.

عقل و امکان: یعنی شرایطی که مقبول اهل دنیا باشد .

( 2395) محتسب شهر نیم شبى در حال گردش بجایى رسیده دید مردى پاى دیوارى بخواب رفته است‏. ( 2396) گفت اى مرد مى‏نماید که مستى چه خورده‏اى؟ جواب داد از آن خورده‏ام که در سبو است‏. ( 2397) گفت در سبو چیست؟ جواب داد از همان است که من خورده‏ام گفت آن که پنهان است‏. ( 2398) گفت آن چه خورده‏اى بگو که چیست جواب داد همان است که در سبو پنهان است‏. ( 2399) این سؤال و جواب سؤال و جواب دورى مى‏شد و محتسب چون خر در گل ماند و ندانست چه کند. ( 2400) بالاخره گفت آه کن بوى دهانت را امتحان کنم مست در حال سخن گفتن هوهو کرد. ( 2401) محتسب گفت من گفتم آه کن تو هو مى‏کنى؟ جواب داد من اکنون دل شادم تو از غم دم مى‏زنى؟. ( 2402) آه از اثر درد و غم و بى‏دادرسى بوجود مى‏آید و هوهو میخواران از شادیست‏. ( 2403) محتسب گفت من اینها را نمى‏دانم معرفت بخرج من مده و برخیز. ( 2404) جواب داد تو برو تو کجا من کجا گفت تو مستى برخیز برویم بزندان‏. ( 2405) جواب داد اى محتسب مست را بگذار و برو از برهنه گرو نمى‏توان گرفت‏. ( 2406) من اگر طاقت رفتن داشتم بخانه خودم مى‏رفتم و این گفتگوها نمى‏شد. ( 2407) من اگر عاقل و توانگر بودم چون مشایخ بر سر مسند خود مى‏نشستم‏.

عاقل مدهوش و مست، فارغ از وابستگی‏های مادی و این جهانی است. او از غم و حرمان زندگی دنیایی کناره گرفته و مست جمال حق است. لطیفه‌ای که در این ابیات آمده است، حکایت از این واقعیت می‏‏کند. منظور مولانا از نقل این لطیفه، هشداری برای دنیا‌دوستان غافل است که فقط با معیارهای این‌جهانی به همهْ پدیده‏ها می‏‏نگرند و از زاویهْ چشم تنگ خود به ارزیابی هستی می‏‏پردازند. مردان حق در چنین شرایطی یا خود را به دیوانگی می‏‏زنند و یا به مستی، تا از ننگ هوشیاری کشنده و هلاک‌کننده دنیاگرایی برهند و از مباحث دور‌انگیز و بی‌حاصل بیگانه شوند.



[1] - مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى (ص 72)

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفتردوم(257)
دوشنبه 94 اردیبهشت 7 , ساعت 6:49 عصر  

 

کور گدایِ نفس امّاره(ادامه3)

 

 

 ( 2383)چون ز کوری دزد دزدد کاله‌ای

 

می‌کند آن کورِ عَمیا ناله‌ای

( 2384)تا نگوید دزد او را کان منم

 

کز تو دزدیدم که دزد پر فنم

( 2385)کی شناسد کور دزد خویش را

 

چون ندارد نور چشم و آن ضیا

( 2386)چون بگوید هم بگیر او را تو سخت

 

تا بگوید او علامت‌های رخت

( 2387)پس جهاد اکبر آمد عصر دزد

 

تا بگوید که چه برد آن زن به مزد

( 2388)اولا دزدید کحل دیده‌ات

 

چون ستانی باز یابی تبصرت

( 2389)کاله‌ی حکمت که گم کرده‌ی دل‌ است

 

پیش اهل دل یقین آن حاصل‌ است

( 2390)کوردل با جان و با سمع و بصر

 

می‌نداند دزد شیطان را ز اثر

( 2391)ز اهل دل جو، از جماد آن را مجو

 

که جماد آمد خلایق پیش او

 

 کاله: کالا، رخت.

کالای حکمت: آگاهی مرد کامل است که دلهای خداجو در پی آن‌اند.

عَمیا (عَمیاء): (مؤنث اعمى) یعنی نابینا.

کور: کنایت از آن که دیده حقیقت بین ندارد. آن که تنها عقل معاش نصیبش گردیده است.

دزد: استعاره از خواهشهاى نفسانى.

ضیا (ضیاء): روشنى، نور ذاتی و پایدار است.

جهاد اکبر: اشاره است به حدیث «قَدِمتُم مِنَ الجِهادِ الأصغَرِ اِلَى الجِهادِ الأکبَرِ مُجاهَدَةِ العَبدِ هَواهُ.» و بعضى آن را از گفتار صحابه شمرده‏اند. لیکن با همین معنى با عبارتهاى دیگر در کتابهاى حدیث آمده است.[1] و در جامع الاخبار است: «قالَ رَسُولُ اللَّهِ رَجَعنا مِنَ الجهادِ الأصغَرِ اِلَى الجِهادِ الأکبَرِ.»[2]

عصر دزد: یعنی گرفتن و به محکمه کشاندن دزد.

کُحل: سرمه، و هر چه در دیده کشند.

کُحلِ دیده: کنایه از بینش حقیقى و روشنى درون.

کحل دیده‌ات را دزدید: یعنی قوّه بینایی باطنی تو را گرفت.

تَبصِرت: بینایى، بصیرت.

کاله حکمت:

          ز آن که حکمت همچو ناقه ضاله است             همچو دلاّله شهان را دالّه است‏

1669 / د /2

کور دل: آن که دیده حقیقت بین ندارد، آن که راه راست را نمى‏شناسد.

اهل دل: یعنی آنها که دلشان به نور حق روشن است .

جماد: کسی است که فقط زندگی ظاهری و مادی دارد. کنایه از آن که اهل دل نیست، آن که دل او مرده است، آن که یاد خدا در دل ندارد.

 ( 2383) وقتى دزد از کور متاعى بدزدد کور فقط ناله مى‏کند. ( 2384) تا دزد خود نگوید منم که از تو متاع دزدیده‏ام‏. ( 2385) کى ممکن است کور دزد خود را بشناسد در صورتى که او آن روشنى و آن نور چشم را که براى شناسائى لازم است ندارد. ( 2386) و بدیگرى هم چه سان تواند گفت که دزد مرا بگیر علامت لباس او چنین و چنان است‏. ( 2387) در مرحله و عصر دزد که عالم دنیا است معلوم داشتن اینکه دزد چه چیز برده جهاد اکبر است‏. ( 2388) اولا او سرمه دیده تو را دزدیده که اگر آن را بگیرى بصیرت پیدا مى‏کنى‏. ( 2389) کالاى حکمت که گم کرده دل است اهل دل آن را مى‏دانند که اهل یقین هستند. ( 2390) آن که کور دل است با چشم و گوش و جان خود نمى‏تواند اثرى از آن دزد که شیطان نام دارد پیدا کند. ( 2391) آن را از اهل دل بجوى نه از جماد که خلایق در مقابل او چون جماد هستند.

مولانا می‌گوید: عناصر چهارگانه هستی چون با حیات حیوانی و روح حیوانی آمیخته شدند «حمله شان کند شد» و از ادراک راز حق بازماندند. منظور مولانا این است که اسیران زندگی این جهانی، مانع رشد و حیات تکاملی عناصر چهارگانه هستی می‌شوند. انسان تا زمانی که نفس و نفسانیات بر او غلبه دارد، مانند کوری است که دزد بر او چیره می‌شود.

او می‌گوید: ریاضت دادن نفس‌، جهاد اکبر است؛ لذا با جهاد اکبر باید از این حیات مادی بگذریم تا به حق باقی شویم.آنها که چشم باطنشان کور است، به ظاهر جان و چشم وگوش دارند، اما نفس شیطان صفت با حواس ظاهر شناخته نمی‌شود، بلکه او را از طریق «اثر» باید شناخت که نیازمند حواس باطنی است. شناخت نفس، به وسیله اهل دل و کاملان و واصلان ممکن است که دیگرخلایق در مقایسه با آنان «جماد»‌اند.

 

 

( 2392)مشورت جوینده آمد نزد او

 

کای اَب کودک شده رازی بگو

( 2393)گفت رو زین حلقه کین در باز نیست

 

باز گرد امروز روز راز نیست

( 2394)گر مکان را ره بدی در لامکان

 

همچو شیخان بودمی من بر دکان

 

 مشورت جوینده: آن که در جست و جوى عاقلى بود تا از او راى خواهد.

اَب: پدر، و در اینجا مقصود «خردمند» است.

کودک شده: به طفلى باز گشته، و مقصود «دیوانه نما» ست.

مکان: منظور از موجودات و اشیای مادی است که در مکان و زمان محدود می‏‏شوند.

لامکان: عالم، هستی مطلق و عالم غیب است.

همچو شیخان بر دکان بودن: حالت ارشاد به خود گرفتن، در مقام وعظ و تذکیر بودن.

 (- پس بر مى‏گردیم بطرف جوینده راز، تا با گوینده راز مشورت کند ( 2392) اینک مشورت جو بنزد راز گو آمد که این برادر بزرگ و این پدر پیر اکنون کودکى شده و مى‏خواهد چیزى یاد بگیرد بیا و رازى بگو ( 2393) او جواب داد از این حلقه بیرون برو که این در باز نیست و بر گرد که امروز روز راز نیست‏ ( 2394) من در مکان هستم اگر اهل مکان در لا مکان راه داشتند من هم مثل شیخان طریق در مسند ارشاد نشسته بودم‏

عاقل مجنون‌نما می‏‏گوید: اگر می‏‏توانستیم اسرار غیب را به دنیا دوستان بگوییم، من هم برای خود جایی و دکانی داشتم، مثل بسیاری از پیروان صوفیه و صاحبان حرفه و کسب و کار. این کلام مولانا اشارت است به کسانى که دعوى ارشاد دارند، اما قصد آنان دکان باز کردن است و مرید به دست آوردن. چنین کسان گرفتار هواهاى نفسانى‏اند و در پى بر آوردن خواهشهاى جسمانى.



[1] - احادیث مثنوى، ص 14- 15

[2] - (بحار الانوار، ج 67، ص 71)

 

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفتردوم(256)
دوشنبه 94 اردیبهشت 7 , ساعت 6:46 عصر  

 

کور گدایِ نفس امّاره(ادامه2)

 

 

 ( 2378)خاک و آب و باد و نار باشرر

 

بی‌خبر با ما و با حق با خبر

( 2379)ما به عکس آن ز غیر حق خبیر

 

بی‌خبر از حق و از چندین نذیر

( 2380)لاجرم اشفقن منها جمله‌شان

 

کند شد ز آمیز حیوان حمله‌شان

( 2381)گفت بیزاریم جمله زین حیات

 

کو بود با خلق حی با حق موات

( 2382)چون بماند از خلق گردد او یتیم

 

انس حق را قلب می‌باید سلیم

 

 نار: آتش.

بی‌خبر با ما: یعنی این عناصر به نظر ما مرده و ناآگاه می‌آیند اما در پیش‌گاه حق زنده و هشیار‌ند؛ ولی ما که از همین عناصر پدید آمده‌ایم، از حق و از انبیاء و اولیاء حق بی‌خبریم، و همه اجزاى عالم مسخَّر فرمان حق و مطیع امر اویند چنان که حق تعالى فرماید «وَ إِنْ مِنْ شَیْ‏ءٍ إِلاَّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ: هیچ چیز نیست جز که به ستایش او تسبیح گوید لیکن شما تسبیح آنها را در مى‏نیابید.»[1]

خبیر: آگاه.

نذیر: یعنی آگاهی دهنده و هشدار دهنده، ترساننده.

 أشفَقنَ مِنها:و بیم داشتند از آن، برگرفته است از آیه «إِنَّا عَرَضْنَا اَلْأَمانَةَ عَلَى اَلسَّمواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اَلْجِبالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا اَلْإِنْسانُ إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً: همانا ما امانت را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه کردیم. پس سر باز زدند از برداشتن آن، و از آن هراسیدند، و آدمى آن را برداشت که او ستمکار و نادان بود.»[2] مولانا در جاى دیگر از این امانت به «نفحه حق» تعبیر کرده است:

          نفحه آمد مر شما را دید و رفت             هر که را مى‏خواست جان بخشید و رفت‏

          نفحه دیگر رسید آگاه باش             تا از این هم وا نمانى خواجه تاش‏

          جان نارى یافت از وى انطفا             مرده پوشید از بقاى او قبا

          تازگى و جنبش طوبى است این             همچو جنبشهاى حیوان نیست این‏

          گر در افتد در زمین و آسمان             زهره‏هاشان آب گردد در زمان‏

          خود ز بیمِ این دَم بى‏منتها             باز خوان فأبین أَن یَحمِلنها

          ور نه خود اَشفَقنَ منها چون بُدى             گرنه از بیمش دلِ کُه خون شدى‏

1959- 1953/ د / 1

 آمیز: آمیختن.

حیوان: حیات، زندگى (انسانى).

آمیز حیوان: پذیرفتن جان، پذیرفتن حیات، که مستلزم پذیرفتن امانت است.

حمله: تحریک، حرکت.

ماندن: نپیوستن، دور شدن.

قلب سلیم: دل پاک از معصیتها.

( 2378) آب و خاک و باد و آتش از ما بى‏خبر و از خداوند با خبرند. ( 2379) ولى بالعکس ما از غیر حق با خبر و با اینکه پیمبران از حق خبرها داده و ما را از غفلت بیم داده‏اند از خدا بى‏خبریم‏. ( 2380) لا جرم تمام عناصر چهارگانه از حمل بار امانت ترسیده و سرباز زدند و از اشتیاقى که بحیات داشتند کاسته شد. ( 2381) و گفتند ما همگى از حیاتى که با خلق زنده بوده و با حق مرده باشد بیزاریم‏. ( 2382) وقتى از خلق بى‏خبر شده و باز ماند یتیم و بى‏کس مى‏گردد آرى براى انس با حق قلب سلیم باید که مشغول دیگرى نباشد.

مضمون کلام مولانا چنین است که: عناصر چهار‌گانه هستی (آب و خاک و آتش و هوا) بینا و آگاه‏اند و اشارت حق را در می‌یابند. و همه اجزاى عالم مسخَّر فرمان حق و مطیع امر اویند چنان که حق تعالى فرماید: هیچ چیز نیست جز که به ستایش او تسبیح گوید لیکن شما تسبیح آنها را در مى‏نیابید.»[3] و اطاعت کردن از فرمان، مستلزم آگاهى است لیکن انسان چنین نیست. خدا او را خردى داده است. اگر آن را در راه حق به کار بندد او را به خدا مى‏رساند و گرنه به گمراهى مى‏افتد. براى همین است که خدا هر چند گاه براى آدمیان پیمبران فرستاد، حالى که جماد را نیازى به پیمبر نیست.یعنی انسان چون دارای عقل و اختیار است بیشتر راه نافرمانى پیش مى‏گیرد و از حق غافل مى‏ماند، درحالى که جمادات، از آن چه حق تعالى در آنان به ودیعت نهاده سر باز نمى‏زنند، چرا که مسخر فرمان اویند. 

          مر جمادى را کند فضلش خبیر             عاقلان را کرده قهر او ضریر

513/ د / 1

          ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم             با شما نامحرمان ما خامُشیم‏

1019 / د /3

در ادامه مولانا می گوید:این عناصر که مطابق ابیات بالا از حق آگاه‌اند، می‌گویند: ما از این حیات مادی و حیوانی بیزاریم، زیرا این حیات در نظر خلق، زندگی و در نظر حق، مردگی است. پیوند با حق که انسان را از خلق و علایق این جهانی جدا کند، دلی پاک و روشن به نور حق می‌خواهد.



[1] - (سوره اسراء،آیه 44)

[2] - (سوره احزاب،آیه 72)

[3] - (سوره اسراء،آیه 44)

 

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   81   82   83   84   85   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 176 بازدید
بازدید دیروز: 386 بازدید
بازدید کل: 1404348 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]