تفاوت درویش بخدا و درویش از خدا،
(2764)نقش درویش است او، نه اهل نان |
|
نقش سگ را تو مینداز استخوان |
(2765)فقر لقمه دارد او، نه فقر حق |
|
پیش نقش مردهای کم نه طبق |
(2766)ماهی خاکی بود درویش نان |
|
شکل ماهی، لیک از دریا رمان |
(2767)مرغ خانه است او، نه سیمرغ هوا |
|
لوت نوشد او، ننوشد از خدا |
(2768)عاشق حق است او بهر نوال |
|
نیست جانش عاشق حسن و جمال |
اهل نان: در خور و مستحق آن که به وى نان و یا دیگر چیزى بدهند، اهل بمعنى شایسته است، و ذکر نان از باب مثال است.
طبق: سلهى نان، خوانچه.
ماهى خاکى: شکل و صورت ماهى که از گل سازند و یا بر خاک کشند، ریگ ماهى و آن سقنقور است، سقنقور، جانورى است از جنس بزمجه که در آب و خشکى تواند زیست،[1]جانورى است خزنده با پوستى سپید و براق که در ریگزار و میان تلهاى ریگ بدست مىآید و سخت تیز دو و چابک است.
لوت: نوع غذا و خوردنى لذیذ، طعام در نان تنک پیچیده، نظیر ساندویچ در این روزگار. نوشیدن، مطلق خوردن.
ازخدا ننوشد: یعنی مورد عنایت پروردگار تیست ودردل او نورحق نمی تابد.
نوال: عطا و بخشش.
() درویش که تشنه خدا است همواره کارش از طرف خداوند درست خواهد شد.() ولى درویش که تشنه غیر شد پست و حقیر بوده قابل اعتنا نیست.( 2764) او نقش درویش است و جان درویش در او نیست جلو نقش سگ نباید استخوان انداخت.( 2765) او محتاج لقمه است نه محتاج حق در جلو چنین کسى طبق نگذار و سفره پهن نکن.( 2766) آن که درویش نان است ماهى خاکى است که شکل ماهى دارد ولى از دریا گریزان است. ( 2767) او سیمرغ بلند پرواز فضا نیست بلکه مرغ خانه است که آب کثیف خانه را مىنوشد نه نوشابه خداوندى. ( 2768) او براى بخشش عاشق حق است نه براى حسن و جمال الهى.
صوفیان دو دستهاند: «درویش به خدا» کسانی هستند که در عین بیچیزی به پروردگار، امیدوارند و به اصطلاح در مقام توکل و رضا هستند. «درویش از خدا»، دنیا پرستانی هستند که میخواهند تمام بار زندگی این جهانیشان را بر دوش دیگران بگذارند. مولانا میگوید: این مدعیان درویشی، برای لقمه فقیرند، نه برای حق و درک اسرار الهی. به اینها چیزی نباید داد، همانطور که به تصویر یک سگ، استخوان نمیدهند و برای مرده، سفره و خوانچه غذا نمیگذارند. این درویشان، درویش ناناند و فقر لقمه دارند و مانند ماهی خاکی (بزنجه یا سگ انگور)اند که در ریگزارها زندگی میکنند ولی ظاهرشان شبیه ماهی است. این ماهینماها نمیتوانند در دریای اسرار الهی شنا کنند. اینان فسّاقند در لباس عشّاق. این فارغان از معنا و تهیدستان مانند مرغ خانگی هستند که پرواز ندارند و نمیتوانند همچو سیمرغ به مراتب بالای معرفت پر کشند. اینها لوت نوشند و از خدا ننوشند؛ یعنی مورد عنایت پروردگار نیستند و در دل، نور حق ندارند.
فقیر دو نوع است، تفاوت درویش بخدا و درویش از خدا،
(2756)بانگ میآید کهای طالب بیا |
|
جود محتاج گدایان چون گدا |
(2757)جود میجوید گدایان و ضعاف |
|
همچو خوبان کآینه جویند صاف |
(2758)روی خوبان زآینه زیبا شود |
|
روی احسان از گدا پیدا شود |
(2759)پساز این فرمود حق در والضحی |
|
بانگ کم زن ای محمد بر گدا |
(2760)چون گدا آیینهْ جود است، هان |
|
دم بود بر روی آیینه زیان |
(2761)آن یکی جودش گدا آرد پدید |
|
وآن دگر بخشد گدایان را مزید |
(2762)پس گدایان آینه جود حقاند |
|
وآن که با حقّاند، جود مطلقند |
(2763)وآن که جز این دو است، او خود مردهای است |
|
او بر این در نیست، نقش پردهای است |
در عنوان این قسمت، جملهْ آخر نیاز به این توضیح دارد که: کریم باید به یافتن نیازمندان بشتابد واگر چنین نکند در کرم او نقصی هست ورابطهْ بخشنده ونیاز مند یک رابطهْ متقابل است.
ضعاف: جمع ضعیف است، یعنی ناتوان، بیچاره.
پساز این فرمود حق در والضحی: اشاره دارد به آی?«وَ أَمَّا اَلسَّائِلَ فَلا تَنْهَرْ»[1] در تفسیر آیهْ روایاتی نقل کرده اند ازاین قبیل که: مدتی برپیامبر وحی نازل نشد وروزی زن ابولهب از اوپرسید که: آیاخدایت تورا رها کرده است؟... پس ازاین سوال سورهْ والضحی وحی شد وضمن آن پروردگار به پیامبر توصیه کرد که: برسر سائل بانگ مزن. اما مولانااین گونه روایات را درنظر ندارد و سائل را به معنی گدای نیازمند گرفته وآیه را این گونه تفسیر کرده است که: گدا موجب جلوهْ بخشندگی است وازاین نظر مانند آینه است ودمیدن براینه، آینه را تارمی کند .توضیح بیشتر کلام مولانا این است که: مولانا معتقد است برای اینکه جود و بخشش در خارج و در عرصهْ وجود، عینیت و ظهور پیدا کند، به دو رکن نیازمند است: 1. بخشنده و جواد؛ 2. بخششپذیر و محتاج. پس همانگونه که تهیدست نیاز به بخشنده دارد، بخشنده نیز نیاز به نیازمند دارد. بنابراین دیدگاه، رابطهْ بخشنده و نیازمند رابطهْ متقابل است. مولانا با هنر عارفانهاش این قضیه را به زیبایی به تصویر میکشد و میگوید: همانگونه که زیبارویان طالب آینه هستند تا زیبایی خود را در آینه مشاهده نمایند، جود و بخشش نیز به دنبال گدایانند تا چهرهْ زیبای بخشندگی را ببینند، چون گدا جلوهگاه بخشندگی است و از این نظر مانند آینه است. مولانا میگوید: اینکه پروردگار در سورهْ والضحی،به پیامبرش میفرماید: بر سر سائل و فقیر بانگ مزن. سرّش این است که بینوایان آینهاند و آینه باید صاف و شفاف باشد. با دم زده در آن آینه کدر و تیره میشود و زیبایی را نمایان نمیکند. سپس مولانا به دستهبندی این دو رکن میپردازد و میگوید: بخشندگان دو گروهاند:
الف) گروهی که منتظر میمانند تا بینوا حاجتش را بیان کند، آنگاه ببخشند و بدهند، این گروه فقیر پرور و گدا سازند.
ب) گروه دیگر بخشندگانی هستند که بدون درخواستِ فقیر به او بر حسب قابلیت و استعدادشان میبخشند.
فقرا و نیامندان نیز سه گروهاند: عدهای جلوهْ جود حق و آینهْ کرم الهیاند؛ گروهی به جود مطلق رسیده و واصل به عالم غیباند و دیگر جلوه و آینه نیستند؛ برخی هم کسانی هستند که نه به حق پیوستهاند و نه جلوهْ جود حقاند، بلکه گدایانی هستند که حرص و طمع دنیا آنها را به گدایی کشاندهاند. اینها مردهای هستند که بر درگاه حق جایی ندارند و نقش پردهای میباشند که در برابر خود و دیگران، حجابِ مشاهده حق است.
مزید بخشیدن: یعنی بیش از نیازیا درخواست نیازمندان، ومی تواند تعبیری ازفضل پروردگار باشد.
( 2756) صدا مىرسد که اى طالب بیا زیرا همان طور که گدا محتاج جود و بخشش است جود و صاحب جود نیز بگدا محتاج است.( 2757) صاحبان جود و بخشش چون خوب رویان که آینه مىجویند آنها نیز جویاى گدایان و ضعفا هستند.( 2758) چهره خوبان در آئینه حسن خود را جلوهگر مىسازد روى احسان نیز در وجود گدا هویدا مىگردد.( 2759) چون گدا آینه جود است دم زدن بروى آن زیان دارد.( 2760) از این جهت خداى تعالى در سوره و الضحى فرمود اى محمد ص بروى گدا دم مزن «وَ أَمَّا اَلسَّائِلَ فَلا تَنْهَرْ».( 2761) یکى هست که جود و بخشش او گدا درست مىکند (بخشش کسانى که خود نمایى مىکنند) دیگرى بگدایان بخشش نموده و قدر آنها را بالا مىبرد (بخشش خداوندى)( 2762) پس گدایان آئینه جود و بخشش خدا هستند و کسانى که با حقند آنها خود جود مطلقند.( 2763) و آنهایى که غیر این دو طایفه هستند آنها مرده هستند و در این درگاه نبوده و چون نقش پرده بصورت، زنده نما و در واقع روح ندارند.
(2746)خود چه باشد گوهر، آب کوثر است |
|
قطرهای زین است کاصل گوهر است |
(2747)از دعاهای زن و زاری او |
|
وز غم مرد و گرانباری او |
(2748)سالم از دزدان و از آسیب سنگ |
|
برد تا دار الخلافه بیدرنگ |
(2749)دید در گاهی پر از انعامها |
|
اهل حاجت گستر ده دامها |
(2750)دمبهدم هر سوی صاحب حاجتی |
|
یافته زآن دَر عطا و خلعتی |
(2751)بهر گبر و مؤمن و زیبا و زشت |
|
همچو خورشید و مطر، نی چون بهشت |
(2752) دید قومى در نظر آراسته |
|
قوم دیگر منتظر برخاسته |
(2753) خاص و عامه از سلیمان تا به مور |
|
زنده گشته چون جهان از نفخ صور |
(2754) اهل صورت در جواهر بافته |
|
اهل معنى بحر معنى یافته |
(2755)آن که بیهمت، چه با همت شده |
|
وآن که با همت، چه با نعمت شده |
کوثر: جوى آبى در بهشت که کنارههاى آن از زر و یا مروارید است، داراى آبى سپید تر از شیر و شیرین تر از انگبین و خوشبوى تر از مشک که بجاى سنگ ریزه بر مروارید درشت و خرد مىغلطد و یا حوضى بفراخى مسافت میان مدینه و عمان که آب آن از شیر سپیدتر و از عسل شیرین تر و تنگهاى اطراف آن که براى آب خوردن است بشمارهى ستارههاى آسمان است.[1]
دام : دراین جا کنایه از امید وانتظار است.
خِلعت: لباس یا قوارهْ لباسی است که شاهان وامیران به کسی می دادند وغالباً به معنی اعطای مقام ومنصب بود.
گبر: یعنی کافر، وغالباً به رزدشتیان اطلاق شده است .
ازسلیمان تا به مور: یعنی ازطبقات مختلف مردم، عالی مقام ودون پایه.
اهل صورت: آنها که دل به دنیا بسته اند.
اهل معنی: یعنی آگاهان به حقیقت عالم ومعرفت الهی.
( 2746) گوهر چیست بلکه او آب کوثر است قطرهاى از آن ریشه و اصل و مبدأ گوهر است.( 2747) از اثر دعا و زارى زن و بر اثر گرانبارى و غم و اهتمام مرد.( 2748) سبو از سنگ و دزد محافظت شده و آن را بدار الخلافة رسانید.( 2749) همین که ببغداد رسید درگاهى دید که اهل حاجت بر در آن ایستاده و هر یک براى گرفتن انعام و مال دامى گسترده و انعام است که بهر کس مىرسد.( 2750) هر لحظه در هر طرف بصاحب حاجتى انعام و خلعتى مىرسد.( 2751) براى هر گبر و ترسا و مؤمن و کافر و زشت و زیبا چون خورشید و باران فیض مىدهند. ( 2752) جمعیتى را دید که ظاهرشان آراسته و قوم دیگرى منتظر ایستادهاند که از آنها انعامى بگیرند. ( 2753) خواص و عوام از سلیمان تا مور مثل اینکه نفخ صور دمیده شده باشد همگى زنده و در جوش و خروشند.( 2754) اهل صورت چون گوهرى مزین شده و اهل معنى بدریاى کمیاب دست یافته.( 2755) آن که بىهمت است و ترک همت و کوشش نموده است همت بزرگترى را که ترک همت است دارا شده و آن که با همت است با کوشش خود داراى نعمت فراوان گردیده.
سرانجام، آبی که همانند آب کوثر و از هر گوهری گرانبهاتر است سالم از دست دزدان به دارالخلافه برده شود. مرد مشاهدات اولیهْ خود را پس از رسیدن به مقر حکومتی شاه چنین توصیف میکند: درگاهی سرشار از نعمتها و دهشها بیشمار و نیازمندان و فقیران در صف استعانت و کمک ایستاده؛ درگاهی که دهش و الطافش همانند خورشید و باران الهی، همگانی و فراگیر برای همه، نه همانند بهشت که نعمتهایش مخصوص مؤمنین است و بس.
از ابیات بالا چنین استفاده میشود که انسانِ سالک با ریاضت و قطع وابستگیهای مادی و این جهانی و با مراقبت از نفس، سرانجام میتواند سبوی خود را به دور از آفات علایق مادی و دزدان راه سلوک به سرمنزل معرفت و حقیقت برساند.
سوز وگداز عارفانه
(2737)ای که اندر چشمهْ شور است جات |
|
تو چه دانی شطّ و جیحون و فرات؟ |
|
(2738) اى تو نارسته از این فانى رباط |
|
تو چه دانى محو و سکر و انبساط |
|
(2739)ور بدانی نقلت از ابّ و جد است |
|
پیش تو این نامها چون ابجد است |
|
(2740)ابجد و هوّز چه فاش است و پدید |
|
بر همه طفلان، و معنا بس بعید |
|
(2741)پس سبو بر داشت آن مرد عرب |
|
در سفر شد میکشیدش روز و شب |
|
(2742)بر سبو لرزان بد از آفات دهر |
|
هم کشیدش از بیابان تا به شهر |
|
(2743)زن، مصلا باز کرده از نیاز |
|
ربّ سلمّ ورد کرده در نماز |
|
(2744)که نگاه دار آب ما را از خسان |
|
یارب آن گوهر بدان دریا رسان |
|
(2745)گرچه شویم آگه است پُر فن است |
|
لیک گوهر را هزاران دشمن است |
فانى رباط: دنیاست که چون کاروانسرایی است وهریک از ما درآن زمانی کوتاه می ماند.
محو: یعنی فنای صفات خود و« من » سالک است.
سُکر: مستی روحانی سالک در سیر به سوی حق را گویند.
انبساط: گسترش و پهن شدن جسم بر سطح چیزى، ترک حشمت و آزرم داشت که نتیجهى آن عمل بمقتضاى سرشت و جبلت است تا هر چه خواهد گوید و کند بىآن که حرمت و شکوه کسى وى را از آن باز دارد، در اصطلاح صوفیه، آنست که از خلق بخاطر حفظ حظ خود روى در نکشد و با آنها در کار و سخن آید و سعهى صدر نشان دهد بشرط آن که از حدود شرع نگذرد و در محظور نیفتد، و این را انبساط با خلق گویند. آن که بیم و امید، سالک را از حق محجوب نکند در حالى که از صفات بشرى و نفسانى مجرد باشد و نتیجهى این حالت انبساط با حق است در قول و عمل. آن که بسط و سعهى وجود عبد، حکم بسط و سعهى وجود حق گیرد و در اسم (الباسط) محو شود و این آخرین درجهى انبساط و از جنس توحید افعالى است. [1]
مصلى: سجاده، جا نماز.
رب سلم: برگرفته است از حدیث ذیل: الصراط کحد السیف او کحد الشعرة و ان الملائکة ینجون المؤمنین و المؤمنات و ان جبریل (ع) لأخذ بحجزتى و انى لأقول یا رب سلم سلم. (صراط چون دم شمشیر و یا بباریکى موى است و فرشتگان، زنان و مردان مؤمن را رهایى مىدهند و جبرئیل دست در کمر گاه من استوار دارد و من مىگویم پروردگارا سلامت دار، سلامت دار.)[2]
( 2737) اى کسى که جاى تو در چشمه شور است چه مىدانى که شط دجله و جیحون و فرات چیست. ( 2738) اى که از این سراى فانى نرسته و مستخلص نشدهاى تو معنى مستى و نشاط و هشیارى را چگونه درک مىکنى. ( 2739) آن چه را هم که از این مقوله مىدانى همان است که پدر و جدت حکایت کردهاند و این اسامى که شنیدهاى براى تو مثل ابجد است براى طفل نو آموز.( 2740) کلمات ابجد و هوز نزد همه اطفال یک الفاظ روشن و عادى است ولى معنى آنها از ذهنشان بس دور است. ( 2741) مرد عرب سبو را برداشته بدوش گرفته عازم سفر گردید و شب و روز راه مىپیمود.( 2742) دلش براى سبو مىلرزید که مبادا آفتى باو برسد و بالاخره آن را بدوش کشید تا بشهر رسید.( 2743) زن هم از راه نیاز جا نماز انداخته در نماز خود سالم رسیدن کوزه را از خدا مىخواست. ( 2744) و همىگفت خداوندا آب ما را از آفات حفظ کن تا بشاه برسد و این گوهر را بدریا برسان.( 2745) اگر چه شوهرم دانا و مدبر است ولى گوهر هزاران دشمن دارد.
ای کسی که جایگاهت در چشمهْ شور است، تو چه میدانی که شطّ و جیحون چیست؟ خطاب مولانا در حقیقت به کسانی است که در دامنفسانیات و لذّات این جهانی غوطهورند. شاید نظر به اهل تقلید دارد که کودکانه ابجدی را از کتابها حفظ کردهاند و از معانی آن سر در نمیآورند.همچنین او می خواهد بگوید: حالات وحقایق سیر الی الله راهمه درک نمی کنند ولی بااشتغال به الفاظ واصطلاحات، می پندارند که درک کرده اند.
مولانا میگوید: مرد، سبو را برداشت و روانه شد و با تشویش فراوان از اینکه گزندی به این ارمغان نرسد. زن هم سجادهْ نیاز و زاری پهن نمود، تا همسرش به سلامت و به دور از آفات زمانه به دربار شاهی برسد.
(2728)زن نمیدانست کآنجا بر گذر |
|
هست جاری دجلهای همچون شکر |
(2729)در میان شهر چون دریا روان |
|
پر زکشتیها وشست ماهیان |
(2730)رو برِ سلطان و کار و بار بین |
|
حسّ تجری تحتها الانهار بین |
(2731)این چنین حسها و اداراکات ما |
|
قطرهای باشد در آن نهر صفا |
(2732)مرد گفت آری، سبو را سر ببند |
|
هین که این هدیه است ما را سودمند |
(2733)در نمد در دوز تو این کوزه را |
|
تا گشاید شه، به هدیه روزه را |
(2734)کین چنین اندر همه آفاق نیست |
|
جز رحیق و مایهْ اذواق نیست |
(2735)زآنکه ایشان زآبهای تلخ و شور |
|
دائماً پر علتاند و نیم کور |
(2736)مرغ، کآب شور باشد مسکنش |
|
او چه داند جای آب روشنش؟ |
شست: یعنی قلاب ماهیگیری
تجرى تحتها الانهار: برگرفته است از آیهى کریمه: أَ یَوَدُّ أَحَدُکُمْ أَنْ تَکُونَ لَهُ جَنَّةٌ مِنْ نَخِیلٍ وَ أَعْنابٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهارُ (آیا کسى از شما دوست دارد که او را باغى از خرماها و انگورها باشد که از زیر آنها جوهاى آب روان است.)[1] نظیر این تعبیر در قرآن کریم بسیار آمده است.
رحیق: بادهْ ناب،شراب گوارا
مایهْ اذواق: آنچه به ذوق ها خوش آید، هرخوردنی یا نوشیدنی خوشمزه.
ایشان: اشاره به خلیفه ویاران او است.
مرغ کاب شور: برگرفته است از مثل:
مرغى که خبر ندارد از آب زلال منقار در آب شور دارد همه سال[2]
منظور سخن این است که ادراکات ما در برابر علم و حقایق و اسرار الهی قطرهای بیش نیست و تا ما سر در آبشخور آب شور و لذتهای مادی و این جهانی داریم، نمیتوانیم لذت « یُسْقَوْنَ مِن رَّحِیقٍ مَّخْتُومٍ» را بچشیم.
زن نمیدانست که آنجا رود عظیمی جاری است که مزهْ شیرین مانند شکر دارد. رود دجله همانند دریا در میان شهر روان است و کشتیها و قلابهای ماهیگیری پر است. برو به محضر شاه و در آنجا ببین که چگونه نهرها جاری است، به مثابه بهشت. مرد گفت سر سبو را ببند و در نمد به پیچ که این ارمغان سودمندی است تا شاه، روزهْ خود را به این آب گوارا بگشاید، زیرا چنین آب زلال و صافی در هیچجای دنیا یافت نمیشود و این آب بسان بادهْ ناب و نوشیدنی خوشگوار است، چون آنان از طریق آبهای تلخ و شور دچار بیماریهای گوناگوناند و چشمانشان بیفروغ گشته است؛ همانند مرغی که دائماً منقار در آب شور دارد. آن مرغ چه میداند که جای آب صاف کجاست؟!.
مولانا براین عقیده است که:صفات کمال در خلق بنحو تقید و محدودیت وجود دارد و در حق بنحو اطلاق، موجود است از آن جهت که صفت تابع موصوف خویش است بنا بر این، سمع خلقى قطرهاى است از دریاى سمع حق و بصر چکرهاى است از دریاى بصر او چنان که بدن ذرهاى است از جسم کل و نفس رشحهاى است از نفس کلى و خیال مقید قطرهاى است از بحر خیال مطلق و عقل جزوى و وجود جزئى هر یک حصهاى است از عقل و وجود کلى.
مولانا میگوید: تا هنگامی که ما نهر صفای حقیقت را ندیدهایم، ادراک ما از آن ناقص یا نادر است؛ مثل آگاهی زن عرب از بغداد و بارگاه خلیفه.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |