(2690)حق آن کف حق آن دریاى صاف |
|
که امتحانى نیست این گفت و نه لاف |
(2692)از سر مهر و صفاست و خضوع |
|
حق آن کس گه بدو دارم رجوع |
(2693)گر به پیشت امتحان است این هوس |
|
امتحان را امتحان کن یک نفس |
(2694)سر مپوشان تا پدید آید سرم |
|
امر کن تو هر چه بر وی قادرم |
(2695)دل مپوشان تا پدید آید دلم |
|
تا قبول آرم هر آنچه قابلم |
(2696)چون کنم، در دست من چه چاره است؟ |
|
درنگر تا جان من چه کاره است ؟ |
لاف: یعنی سخن گزاف، دروغ.
صفاست: یعنی از روی اخلاص درون است.
خضوع: یعنی فروتنی وخاکساری.
حق آن کس که بدو دارم رجوع: یعنی پروردگار، اشاره یی است بهآیهى شریفه: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ (ما از خدا و در تصرف اوییم و باز گشت ما بدوست.) [1]
دل مپوشان تا پدید آید دلم: یعنی آنچه را در دل داری بگو تا آنچه در دل من است بر تو آشکار شود ،به عبارت دیگر بیا باهم بی ریا باشیم.
هرآنچه قابلم: یعنی هرآنچه می توانم برعهده بگیرم.
قبول آوردن: پذیرفتن.
( 2691) قسم به آن کف و به آن دریا که این گفته من نه لاف است و نه از راه امتحان( 9279) بلکه فقط از روى خضوع و فروتنى و مهر و صفا و خلوص است من در این باب بکسى که باز گشت من باو هست قسم مىخورم.( 2693) اگر این هوس من در پیش تو امتحان است امتحان مرا امتحان کن.( 2694) رازپوشى مکن تا اسرارم آشکار شود و هر چه که من بانجام آن قادرم بمن امر فرما و انجام آن را بخواه.( 2695) پرده بروى دل مکش تا دلم بطورى که هست پدیدار گردد و هر آن چه قابلیت دارم پذیرفته و قبول کنم.( 2696) من چه کنم چه چارهاى در دست من است بنگر که جان من چکاره است و چه کارى مىتواند انجام دهد.
این ابیات ادامهّ سخنان مرد عرب است ومولانا با وجود معانی بلندی به قصهْ او پیوسته ، سیر حکایت را از یاد نبرده است. مرد عرب به زن خود می گوید: تو را به حق شکیبایی پدران ومادران وشکیبایی بی کرانهْ پروردگار« آن دریای صاف» باور کن که این نه آزمون توست ونه لاف و دروغ است. سوگند به خدا! هر چه میگویم از روی محبت و افتادگی است. اگر میخواهی مرا امتحان کن، حرف را در درون خود نگه ندار، بگو چه کنم؟ آنچه در دل داری بگو تا آنچه در دل من است برتو آشکار شود.به عبارت دیگر، بیا با هم بیریا باشیم. من هرچه بتوانم، خواهم پذیرفت. بگو از من چه کاری ساخته است؟ زن به او گفت: در دنیا فقط یک خورشید تابیده و تمام جهان، از آن روشنایی گرفته است و او نایب و جانشین پروردگار است، چنانکه شهر بغداد از وجود آن خلیفه و از کرم و احسانش همچون بهار با نشاط و زیبا شده است. با آن شاه نزدیک شو و تقرب بجوی که اگر چنین کنی شاه میشوی. با بزرگان اگر بنشینی خُلق خُوی بزرگان را خواهی گرفت. تا کی با مردم بدبخت و بیچاره همنشینی میکنی؟
(2680)چون سفر فرمود ما را زآن مُقام |
|
تلخ شد ما را از آن تحویل، کام |
(2681)تا که حجّتها همی گفتیم ما |
|
که بهجای ما کی آید ای خدا؟ |
(2682)نور این تسبیح و این تهلیل را |
|
میفروشی بهر قال و قیل را؟ |
(2683)حکم حق گسترد بهر ما بساط |
|
که بگویی از طریق انبساط، |
(2684)هرچه آید بر زبانتان بیحذر |
|
همچو طفلان یگانه با پدر |
(2685)زآنکه این دمها چه گر نالایق است |
|
رحمت من بر غضب، هم سابق است |
(2686)از پی اظهار این سبقای ملک |
|
در تو بنهم داعیه اشکال و شک |
(2687)تا بگویی و نگیرم بر تو من |
|
مُنکر حلمم نیارد دم زدن |
(2688)صد پدر صد مادر اند حلم ما |
|
هر نفس زاید، درافتد در فنا |
(2689)حلم ایشان کفّ بحر حلم ماست |
|
کف رود، آید، ولی دریا به جاست |
(2690)خود چه گویم؟ پیش آن دُرّ این صدف |
|
نیست الا کفّ کفّ کفّ کفّ |
از آن تحویل: یعنی از این تغییر مکان.
تا که حجّتها همی گفتیم ما: مولانا به مفاد آیهْ 30 سورهْ بقره توجه دارد که :وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَةِ إِنِّی جاعِلٌ فِی اَلْأَرْضِ خَلِیفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ اَلدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ قالَ إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ (یاد کن اى پیمبر آن گاه که پروردگارت بفرشتگان گفت من در زمین خلیفتى خواهم گماشت فرشتگان گفتند آیا روا باشد که در زمین کسى را گمارى که در آن فساد انگیزد و خونها ریزد و اینک ما بهمراه ستایش، ترا تسبیح مىگوییم و تقدیس مىکنیم خدا گفت من آن دانم که شما ندانید.)جمله ملایکه ملا اعلى کروبى و روحانى در آن حال متعجب وار مىنگریستند که حضرت جلت بخداوندى خویش در گل آدم چهل شبانه روز تصرف مىکرد و چون کوزه گر که از گل کوزه خواهد ساخت آن را بهر گونه مىمالد و بر آن چیزها مىاندازد، گل آدم را در تخمیر انداخته که «خَلَقَ اَلْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ کَالْفَخَّارِ» و در هر ذره از آن گل دلى تعبیه کرد:
سراپاى مرا دل آفریدند که مفتون سراپاى تو باشد
و آن را بنظر عنایت پرورش مىداد و حکمت آن را با ملایکه مىرفت، در گل منگرید در دل نگرید:
گر من نظرى بسنگ بر بگمارم ز آن سنگ دلى سوخته بیرون آید»
تسبیح: منزه داشتن خدا از عیب و نقص، گفتن سبحان اللَّه. تهلیل: گفتن لا اله الا اللَّه.
انبساط: گستاخى و ترک حشمت، بىملاحظگى، خوش طبعى، ناز فروشى بسبب نزدیکى و صمیمیت.
از طریق انبساط: یعنی در کمال آزادی و با زبان روشن و بدون رعایت بزرگی و کوچکی!
بیحذر: یعنی بدون ترس و واهمه.
این دمها: یعنی این سخنان.
رحمت من بر غضب، هم سابق است: یعنی رحمت الهی بر غضب، پیشی و غلبه دارد."یامن سبقت رحمته غضبه"
اظهار: یعنی آشکار کردن.
این سبق: یعنی سبقت رحمت الهی بر غضب.
داعیه: یعنی انگیزه.
نگیرم بر تو من: یعنی برشما خشمگین نشوم، کیفر ندهم.
حلم ایشان: یعنی شکیبایی پدر ومادر.
پیش آن دُرّ این صدف: یعنی اگر حلم خدا مروارید باشد، حلم پدر و مادر صدف ناچیز است.
نیست الا کفّ کفّ کفّ کفّ: یعنی شکیبایی پدر ومادر در برابر شکیبایی پروردگاربسیاربسیار ناچیز است.
به دنبالهْ ابیات پیشین مولانا سخن را از زبان فرشتگان چنین پی می گیرد که : فرشتگان گفتند: ای خدا! تو ما را که اهل تسبیح ـ یعنی سبحان الله گو و اهل تهلیل، یعنی لا اله الا الله گو ـ هستیم، از زمین بر میداری و به جای ما انسان پر سر و صدا را میگذاری؟ خداوند آنها را آزاد گذاشت تا هر چه میخواهند بگویند؛ همانگونه که کودکان دردانه به پدرانشان میگویند؛ زیرا اگرچه این اعتراضها ناروا و نابخردانه است. سپس مولانا، حلم و شکیبایی پروردگار را با حلم و شکیبایی پدران و مادران مقایسه میکند و میگوید: این همه شکیبایی که پدران و مادران در برابر فرزند دارند، در مقایسه با حلم خدا، نه چون کفهای روی دریاست.
(2669)گفت اُدخُل فِی عِبادی، تَلتَقی |
|
جَنّةً مِن رُؤیَتی یا مُتّقی |
(2670)عرش با آن نور با پهنای خویش |
|
چون بدید آن را برفت از جای خویش |
(2671)خود بزرگی عرش باشد بس مدید |
|
لیکن، صورت کیست چون معنی رسید؟ |
(2672)هر ملک میگفت ما را پیش از این |
|
الفتی میبود بر روی زمین |
(2673)تخم خدمت بر زمین میکاشتیم |
|
زآن تعلق ما عجب میداشتیم |
(2674)کین تعلق چیست با این خاکمان |
|
چون سرشت ما بُده ست از آسمان |
(2675)اُلف ما انوار، با ظلمات چیست ؟ |
|
چون تواند نور با ظلمات زیست؟ |
(2676)آدما آن الف از بوی تو بود |
|
زانکه جسمت را زمین بُد تار و پود |
(2677)جسم خاکت را از اینجا بافتند |
|
نور پاکت را در اینجا یافتند |
(2678)اینکه جان ما ز روحت یافته ست |
|
پیش پیش از خاک، آن میتافته ست |
(2679)در زمین بودیم غافل از زمین |
|
غافل از گنجی که در وی بُد دفین |
اُدخُل فِی عِبادی، تَلتَقیجَنّةً مِن رُؤیَتی یا مُتّقی: داخل شو ای پرهیزکار در میان بندگان من، تا از دیدار من، بهشت را دیده باشی. این کلام مولانا بر گرفته از آیات سورهْ فجر است که:«یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ.ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً.فَادْخُلِی فِی عِبَادِی.وَادْخُلِی جَنَّتِی»ای جان به حق آرام یافته! به پروردگارت باز آی، تو از خدا خشنود، و خدا از تو خشنود به جمع بندگانم پیوند و به بهشت کرامتم اندر شو. [1]
عرش : مطابق تعریف متقدمان جسمى است که بر همهى اجسام احاطه دارد و بدین تعریف، مطابق است با فلک اطلس و محدد الجهات در اصطلاح حکما که حدود عالم جسمانى بدان منتهى مىگردد و فلک نهم است در فرض منجمان و علماء هیئت، و بعضى گفتهاند یاقوتى است که از نور خدا مىدرخشد و بهر حال از جنس صورت است بدین جهت در عظمت دل مومن که از جنس معنى است گم مىشود و با آن در خور مقایسه نیست. براى مقایسه دل و عرش از نظر صوفیان.[2]
چون بدید آن را: یعنی وقتی عرش خدا، گنجایش دل مومن را دید، تکان خورد.
از جاى رفتن: تکان خوردن.
مدید: کشیده، ممتد، پهن و گسترده.
تعلق: یعنی وابستگی ودلبستگی.
الف: مخفف الفت بمعنى دوستى و خوگرى.
اُلف ما انوار، با ظلمات چیست ؟: گفت? فرشتگان است: ما با وجود خلقت آسمانی و نورانی خود، چرا به خاک تیره دل بستهایم؟
از اینجا بافتند: یعنی از خاک، از زمین وعالم ماده.
در اینجا یافتند: یعنی عالم ملکوت، عالم غیب ومعنا.
حق تعالی فرمود: داخل شو ای پرهیزکار در میان بندگان من، تا از دیدار من، بهشت را دیده باشی. این کلام مولانا بر گرفته از آیات سورهْ فجر است که:ای جان به حق آرام یافته! به پروردگارت باز آی، تو از خدا خشنود، و خدا از تو خشنود به جمع بندگانم پیوند و به بهشت کرامتم اندر شو.
عرش که بر تمام عالم احاطه دارد، وقتی که عظمت دل مؤمن را با خود قیاس کرد، از جای خود برفت و تکان خورد. بزرگی عرش بسیار گسترده است، اما بههرحال، عرش هم جزو عالم صورت و عالم ماده است و با همهْ عظمت، بزرگی عالم معنا و عالم غیب را ندارد."دل مومن"، دل صنوبری و مرکز گردش خون نیست، چیزی از جنس معانی است. بنابراین، از عرش هم بزرگتر است .
فرشتگان میگویند: ما پیش از خلقت آدم، احساس میکردیم که به زمین دلبستگی داریم و تعجب میکردیم که ما با وجود خلقت آسمانی و نورانی خود، چرا به خاک تیره دل بستهایم؟ پس از آفرینش آدم، دانستیم که آثار کمال و عظمت او، ما را به زمین دلبسته میکند. ابتدا ما در زمین بودیم، ولی از گنجی که در آن مدفون بود، غافل بودیم. وقتی از جانب حق فرمان آمد تا از اقامتگاه زمین به ملکوت سفر کنیم، از این جابهجایی، کام ما تلخ شد و غمگین شدیم و زبان به اعتراض گشودیم.
(2660)در سه گز قالب که دادش، وانمود |
|
هرچه در الواح و در ارواح بود |
(2661)تا ابد هرچه بود او پیش پیش |
|
درس کرد از علمّ الاسما خویش |
(2662)تا ملک بیخود شد از تدریس او |
|
قدس دیگر یافت از تقدیس او |
(2663)آن گشادی شان کز آدم رو نمود |
|
در گشاد آسمانها شان نبود |
(2664)در فراخی عرصه آن پاک جان |
|
تنگ آمد عرصهْ هفت آسمان |
(2665)گفت پیغمبر که: حق فرموده است |
|
من نگنجم هیچ در بالا و پست |
(2666)در زمین و آسمان و عرش نیز |
|
من نگنجم، این یقین دان ای عزیز |
(2667)در دل مؤمن بگنجم، ای عجب |
|
گر مرا جویی، در آن دلها طلب |
سه گز قالب: مجازا قالبى کوتاه و کم پهنا و محدود، مولانا این تعبیر را باز هم بکار برده است:
بحر علمى در نمىپنهان شده در سه گز تن عالمى پنهان شده
مثنوى، ج 5، ب 3579
الواح: جمع لوح بمعنى تخته، پیشتر که کاغذ کم و گران بود، تختهاى مدهون که آن را (نشره) هم مىنامند براى اطفال مکتبى آماده مىساختند، طفلان بر روى این تخته مىنوشتند و براى درس یا مشق خط مجدد، آن را مىشستند، لوح بمعنى نوشته بدین مناسبت استعمال مىشود، الواح در اصطلاح عرفا چهاراند: لوح قضا، یا عقل اول، لوح قدر، یا نفس ناطقه، لوح نفس جزئیه سماویه، لوح هیولى در عالم صورت. بعضى الواح را به نفوس جزئیه تفسیر کردهاند.[1]
درس کردن: آموختن، یاد گرفتن.
علم الاسماء: برگرفته است از آی? «وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء کُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلاَئِکَةِ فَقَالَ أَنبِئُونِی بِأَسْمَاء هَؤُلاء إِن کُنتُمْ صادقین»:سپس علم اسماء [= علم اسرار آفرینش و نامگذارى موجودات] را همگى به آدم آموخت. بعد آنها را به فرشتگان عرضه داشت و فرمود: «اگر راست مىگویید، اسامى اینها را به من خبر دهید!»[2] وآدم به دلیل علم متصل به علم الهی، مورد احترام و حرمت فرشتگان بود و به فرمان حق، فرشتگان او را سجده کردند.
تا ملک بیخود شد از تدریس او :اشاره دارد به آیات:«قَالَ یَا آدَمُ أَنبِئْهُم بِأَسْمَآئِهِمْ فَلَمَّا أَنبَأَهُمْ بِأَسْمَآئِهِمْ قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ غَیْبَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا کُنتُمْ تَکْتُمُونَ.»:فرمود: «اى آدم! آنان را از اسامى (و اسرار) این موجودات آگاه کن.» هنگامى که آنان را آگاه کرد، خداوند فرمود: «آیا به شما نگفتم که من، غیب آسمانها و زمین را میدانم؟! و نیز میدانم آنچه را شما آشکار میکنید، و آنچه را پنهان میداشتید!»[3]
گشاد: گشایش، شرح صدر، وسعت و فراخى.
( 2661) و در سه گز قالبى که باو داده بود آن چه در لوح و در عالم ارواح بود نمایش داد.( 2662) و هر چه که در گذشته و آینده بود بمضمون آیه شریفه «وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ کُلَّها»باو یاد داده.( 2663) بطورى که فرشتهها باو سر تسلیم پیش آورده از او تعلیم گرفته و از تقدیس او بهرهمند شده مقدستر گردیدند.( 2664) آن عالم وسیعى که آدم بملائکه نشان داد در سر تا سر آسمان فرشتگان نبود.( 2665) وسعت عرصه آن حضرت در عرصه هفت آسمان نمىگنجید. ( 2666) در حدیث قدسى فرمود عرش و آسمان و زمین گنجایش مرا ندارند.( 2667) و لکن «یسعنى قلب عبدى المؤمن» قلب بنده مؤمن گنجایش مرا دارد اگر مرا مىجویى در آن دلها طلب کن.
گرچه تن آدمی بسیار کوچک و محدود است، اما حضرت حق، به همین انسان، گنجایش پذیرفتن هرچه در لوح قضا و قدر و عالم ارواح بود، عنایت فرمود. این بیت، یادآور کلام حضرت امیر است که: «اتزعم انّک جرم صغیر وفیک ا نطوی العالم الاکبر؛ ای انسان تو گمان داری که جسم کوچکی، در حالی که جهان بزرگ در تو نهفته شده است». آدم با الهام و تعلیم حق، از همهْ گذشتهها و آیندهها آگاهی یافت.آدم به دلیل علم متصل به علم الهی، مورد احترام و حرمت فرشتگان بود و به فرمان حق، فرشتگان او را سجده کردند. آدم از درسی که حق به او داده بود، نکتههایی به فرشتگان آموخت و آنها پاکی و کمال تازهای یافتند و آنچه از این درس فهمیدند، در پهنهْ هفت آسمان نیاموخته بودند؛ چرا که فرشتگان، فقط به اسمائی خاص از حضرت حق، آگاه بودند، درحالیکه آدم، مظهر همهْ اسماءالله بود. در مقایسهْ با عرصهْ روح انسان، عرصهْ هفت آسمان تنگ است و به همین دلیل پروردگار فرمود: «ما امانت خود را به آسمانها و زمین عرضه داشتیم، از برگرفتن آن تن زدند، اما انسان آن را گرفت» و این امانت عشق و معرفت حق بود. مولانا در تأیید این سخن، به حدیث نبوی اشاره میکند که پروردگار فرمود: «لایسعُنی ارضی و لا سمائی ویسعُنی قلبُ عبدی المومن؛ زمین و آسمان من، گنجایش مرا ندارد، ولی دل بندهْ مؤمنم گنجایش مرا دارد».[4] ای عزیز! اگر مرا میخواهی، باید در آن دلها بجویی، زیرا انسان در حُکم روح عالم است و عالم، جسم وکالبد آن.
استاد فروزانفر درتفسیر سه بیت پایانی این قسمت چنین می گوید:آدم و یا حقیقت انسانى، بگفتهى عارفان، جامع حقائق و مرآت حضرتین (غیب و شهادت) است، آن چه بدین صفت متصف مىگردد، گوشت و استخوان و اندام آدمى نیست، دل اوست که بر اثر مجاهدت و یا کشش عشق خدایى تا نهایات کمال پیش تواند رفت، دل که مرکز ادراک پاک است بسبب تواتر تجلیات و تحقق بهر یک از مراتب آنها، در پایان کار، بتمام اسماء و صفات الهى متحقق مىگردد و تجلى گاه ذات حق مىشود، و دل در آن حالت، که گفتیم صفت جمعیت بخود مىگیرد، از محدودیت و تنگى مىرهد و فراخ و پهناور مىگردد، آن چنان پهناورى که حق در آن تواند گنجید، اما آسمان و زمین و دیگر مراتب آفرینش هر یک در حد خود زندانىاند و سر انگشتى از مقام خود نتوانند گذشت زیرا عشق ندارند و از آمادگى براى یافتن کمال مضاعف محروم هستند و بتعبیر صوفیان، هر یک از آنها در تحت تربیت و پروردهى اسمى خاصاند که (رب) و پروردگار آنهاست و غایت کمالشان رجوع و یا تحقق بدان اسم است مگر دل آدمى که در تحت تربیت اسم (اللَّه) است که آن را نمودار جمعیت و شمول کلیهى کمالات فرض مىکنند.
(2655)مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف |
|
حکم داری تیغ برکش از غلاف |
(2656)هرچه گویی من تو را فرمان برم |
|
در بد و نیک آمد آن را ننگرم |
(2657)در وجود تو شوم من منعدم |
|
چون محبّم، حبُّ یعمیو یصمّ |
(2658)گفت زن آهنگ برّم میکنی |
|
یا به حیلت کشف سرم میکنی |
(2659)گفت والله عالم السّرّ الخفی |
|
کافرید از خاک آدم را صفی |
حکم داری...: هر حکمی که دربارهْ من داری تیغ فرمانت را از نیامِ کامت برکش و بیرون آر.
در بد و نیک آمد: یعنی عاقبت کار که نمی دانم بد یا نیک خواهد شد.
منعدم: یعنی معدوم، نیستى پذیر، عدم پذیر، فانی شدن، محو شدن.
مُحبّ:یعنی دوستدار وعاشق، اشاره دارد به حدیث « حبُّک الشّیءَ یُعمی ویُصم»(دوست داشتن چیزی، تو را کور وکر می کند)[1]
عالم السر الخفى: داناى راز نهان، از اوصاف الهى است.
صفیالله: یعنی دوست خالص خدا.
مرد عرب گفت: اینک از نزاع و ستیز گذشتم، هر حکمی که دربارهْ من داری تیغ فرمانت را از نیامِ کامت برکش و بیرون آر. هر امری به من بکنی من آن را خواهم پذیرفت و هرگز به نیک و بد آن فرمان کاری ندارم. من در وجود تو فانی میشوم، زیرا عاشقم و عشق، چشم و گوش آدمی را کور و کر میسازد. زن گفت: آیا از این سخنان میخواهی به من محبت کنی یا با این حیله از درون من آگاه شوی؟ مرد گفت: آنچه میگویم حقیقت دارد و خدا بر سر شاهد است، سوگند به خدایی که عالِم به اسرار است، خدایی که آدم را از خاک آفرید، اما پاک و باصفا. تو را به حقِ شکیبایی پدران و مادران (آن کف) و شکیبایی بیکرانهْ پروردگار، آن دریای صاف، باور کن که این سخن، نه آزمودن توست و نه لاف و دروغ است.
واقعیت این است که:دوستى و محبت از دیدن خوبیها و منفعتها سر چشمه مىگیرد، محبت تا وقتى پایدار مىماند که این دید و احساس بر جاى خود است، با دیدن عیب و نقص و ضرر، دوستى بچیزى نمىگراید و اگر حصول یافته باشد، زوال مىپذیرد، دوست، ملامت نمىشنود و تحمل شنیدن عیب محبوب ندارد بدین جهت محبت را مایهى کورى و کرى شمردهاند، مىتوان گفت که انسان تا از دیدن و شنیدن معایب، کور و کر نشود بسوى محبت نمىگراید زیرا محبت امرى عاطفى است و دیدن معایب و محاسن و سنجش آنها با یکدیگر از جنس ادراک است که عقل بر عهده دارد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |