مبادى معلومات انسان محدود است،
انواع چهارگانه مرگ،
انسان مىتواند علم نامحدود حاصل کند،
درخواست رهایی از ادراکات حسی
(2720) چیست آن کوزه تن محصور ما |
|
اندر او آب حواس شور ما |
(2721) اى خداوند این خم و کوزهى مرا |
|
در پذیر از فضل اللَّه اشترى |
(2722) کوزهاى با پنج لولهى پنج حس |
|
پاک دار این آب را از هر نجس |
(2723) تا شود زین کوزه منفذ سوى بحر |
|
تا بگیرد کوزهى من خوى بحر |
(2724) تا چو هدیه پیش سلطانش برى |
|
پاک بیند باشدش شه مشترى |
(2725) بىنهایت گردد آبش بعد از آن |
|
پر شود از کوزهى من صد جهان |
(2726) لولهها بر بند و پر دارش ز خُم |
|
گفت: غضوا عن هوا ابصارکم |
(2727)ریش او پر باد، کین هدیه که راست؟ |
|
لا یق چون او شهی، این است راست |
اللَّه اشترى: برگرفته است از آیهى شریفه: إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرى مِنَ اَلْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ. (خداى تعالى جان و مال مؤمنان را ببهاى بهشت خریده است.)[1]. مفسران مىگویند که خرید و معامله بر خدا روا نیست زیرا خریدار چیزى را مىخرد که ملک او نباشد و مىخواهد که آن را در تملک آرد و خدا مالک جهان است از این رو، آیهى شریفه را از جنس مجاز و تمثیل فرض مىکنند بدین معنى که چون بذل جان و مال از سوى مؤمنان، استحقاق ثواب و بهشت مىآورد مثل آنست که مالى در برابر بها و ثمنى قرار مىگیرد و عوض و معوضى فرض مىشود بدین مناسبت، آن را به خرید و معامله تعبیر کرده است. صوفیان گفتهاند که نفس آرزوکده و بلا خیز است، مال نیز سرمایهى بزهمندى و عصیان است خداوند نسبت ملکیت مؤمنان را از این دو سلب کرد زیرا هر دو زیان آور است و بجاى آن چیزى مىدهد که سراسر سود است، جنید گفته است حکمت این خریدارى آنست که مؤمنان بر زوال تصرف خود در جان و مال واقف گردند و در خور مجاورت حق شوند، ابو بکر وراق مىگوید نفس و مال، وسیلهى اداء فرائض و نوافل است و مقصود آنست که مؤمنان بدانند که از خود چیزى ندارند و بعملى که مىکنند فریفته نشوند و اعجاب نیاورند. [2]
نجس: در این مورد، اندیشههاى زشت و آلوده بغرض و منبعث از تقلید و تلقین است زیرا ادراک، حکم مدرک و علم، صفت معلوم بخود مىگیرد و بنا بر این، علم و ادراک وقتى شریف است که بامرى شریف و گران مایه تعلق گیرد و بر خلاف اگر بامرى خسیس و فرومایه متعلق شود آن علم، حکم معلوم دارد و فرومایه و پست است.
غضوا عن هوا ابصارکم:برگرفته است از آیهْ شریفهْ«قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ یَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِکَ أَزْکى لَهُمْبگو بمؤمنین که چشم خود را از نامحرمان پوشیده و عصمت خود را حفظ کنند و این براى آنها پاکیزهتر است»[3] تاویل مولانا آنست که تمامى حواس را از التفات بغیر حق و از خواهشهاى نفسانى نگاه باید داشت.
خُم: در این جا عالم غیب ودریای الهی است ، پر دارش ز خُم : یعنی راههای توجه به دنیا وهوای نفس را ببند تا وجود تو از خُم معنا پر شود.
ریش او پر باد: یعنی مغرور وخوشحال
( 2720) آن کوزه چیست همین تن ما است که چون کوزه محدود و محصور است که آب شور و تلخ حواس ما در آن پر شده است.( 2721) بار الها بحق فضیلت آیه شریفه إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرى این کوزه مرا از من بپذیر.( 2722) این کوزه که از پنج حس داراى پنج لوله است آب آن را از هر آلودگى پاک دار.( 2723) تا از این کوزه منفذى بدریا پیدا شده و کوزه ما خاصیت دریا پیدا کند.( 2724) و چون آن را برسم هدیه نزد سلطان برى او را پاک دیده و مشترى شود.( 2725) و بعد از آن آبش بىنهایت شده صد جهان را از آب سیراب کند.( 2726) لولهها را ببند و آب از خم پر کن که فرموده قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ ... بگو بمؤمنین که چشم خود را از نامحرمان پوشیده و عصمت خود را حفظ کنند و این براى آنها پاکیزهتر است. ( 2727) راستى لایق ریشش که نمىدانست این هدیه براى چه کسى است و چنین هدیهاى لایق شاهنشاه نیست.(
مقصود مولانا در این ابیات آن است که مبادى معلومات آدمى خواه به اعتبار ظرف و خواه به اعتبار مواد علمى نهایت مىپذیرد ولى این کوزه و یا وجود متناهى هر گاه از اغراض نفسانى بوسیلهى مجاهدت پاک شود بعلم بىنهایت حق و یا دل مرشد اتصال مىیابد و حوضک آبى است که بدریا مىپیوندد و از پلیدى و آلایش غرض بدور مىماند و آن گاه همان استعداد نهایت پذیر، چنان قدرت و وسعتى حاصل مىکند که جهان را به انوار دانش و فروغ معرفت پر مىکند و روشنى مىبخشد بدلیل آن که دل سالک پس از مجاهدت و موت اختیارى که چهار نوعش فرض مىکنند یعنى موت ابیض (تحمل گرسنگى) و موت اخضر (اکتفا بحد اقل پوشش) و موت اسود (بردبارى و تحمل آزار خلق) و موت احمر (مخالفت هواى نفس) تجلى گاه حق مىشود، تجلى خدا را نهایت نیست و بدین سبب، علم و معرفت حاصل از آن که کشف است هم نهایت نمىپذیرد.
[1] - سوره توبة، آیهى 111
[2] - تفسیر طبرى، طبع مصر، ج 11، ص 23، تبیان طوسى، طبع ایران، ج 1، ص 860،
[3] - سوره نور، آیهْ 30.
(2715)گفت زن صدق آن بود کز بود خویش |
|
پاک برخیزی تو از مجهود خویش |
(2716)آب باران است ما را در سبو |
|
مُلکت و سرمایه و اسباب تو |
(2717)این سبوی آب را بر دار و رو |
|
هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو |
(2718)گو کهما را غیر این اسباب نیست |
|
در مفازه هیچ به زین آب نیست |
(2719)گر خزینهش پُر متاع فاخر است |
|
این چنین آبش نباشد، نادر است |
صدق: راست گفتن، راست گویى، راست کارى، مطابقه خبر با واقع، در اصطلاح منطق و علم معانى، و نزد صوفیان برابر بودن ظاهر و باطن، حق گفتن آن جا که بیم جان است، موافقت دل با زبان، بدین معنى ضد نفاق است، آن که چنان باشى که مىنمایى یا چنان نمایى که هستى، بعقیدهى عبد الله انصارى، صدق، هر حقیقتى را گویند که بکمال ممکن خود رسیده و نصیب خود را از تمامیت وجود استیفا کرده باشد، صدق داراى سه درجه است، یکى صدق قصد و آن توجه قلب است بتمام همت در سلوک طریق حق بسبب داعى درونى و میلى که باطن را بر سلوک دارد و بدان منجذب کند بىاین که به ریا یا هر غرض دیگر مشوب باشد. نشانهى اینگونه صدق آنست که سالک راست همت، هیچ داعى درونى را که مخالف وفاى عهد باشد بدل راه ندهد و با اضداد ننشیند و از کوشش باز نه ایستد. دوم، آن که زندگى جز براى حق نخواهد (یعنى عمر در خدمت حق گزارد) و در خود جز کمى و کاستى نبیند و به رخص و تسهیلات شرعى در اعمال نگراید. سوم، آن که در معرفت خود راست بین باشد بدین معنى که در بدایت کار، عمل او و در وسط، حال او و در نهایت، وقت او، موافق رضاى خدا باشد.
ابن عربى، صدق را به شدت و صلابت دینى تعریف مىکند، بعقیدهى او کسى که داراى این صفت است تاثیر همت دارد و خوارق و کرامات بر دست وى ظاهر مىشود، خدا را نیز صادق گویند پس صدق، حال است اگر صفت بنده فرض شود و مقام است اگر صفت الهى اعتبارش کنند و چون در مرتبهى قرب النوافل، صفات حق جاى صفات بنده را مىگیرد و سالک بخدا مىبیند و مىشنود همچنین صدق او، مقام و صفت ثابت مىشود. صوفیان متاخر، صدق را به پنج درجه تقسیم کردهاند: صدق در اقوال و موافقت دل با زبان، صدق در افعال که وفا کردن به اعمال شرعى است یعنى آنها را چنان که حکم شرع است بجا آورند، صدق در احوال که توجه همت است بجناب حق بىتفرقهى خاطر، صدق همت یعنى آن که دل سالک بهر چه تعلق گیرد از آن باز نیاید پس چنین سالکى التفات بغیر حق نتواند کرد، صدق نور یعنى کشفى بدون استتار. بعقیدهى مولانا، صدق، فنا و نیستى از خود و آثار خودى است یعنى آن که خود را نبیند و جهد و کوشش خویش را بهیچ انگارد پس بدین معنى شامل فناى فعلى و ذاتى است.[1]
مجهود: عملى که در آن کوشند، توانایى و طاقت.
پاک برخیزی نو از مجهود خویش: یعنی دست برداشتن، از هستی خود و آنچه با کوشش و تلاش به دست آوردهای، دست برداری و همه را در راه مقصود فدا کنی
مفازه : دشت خشک و کویری.
نادر است: یعنی کمیاب است، ارزشمند است.
( 2715) زن گفت صدق آن است که تو در راه مقصود خود از هستى خود صرف نظر کنى. هدیه بردن آن اعرابى سبوى آب باران از میان بادیه سوى بغداد نزد خلیفه و پنداشتن که آن جا قحط آبست .( 2716) زن گفت دارایى ما همین آب بارانى است که در سبو موجود است. ( 2717) این سبو را بردار و برسم هدیه نزد خلیفه برو.( 2718) و بگو که ما وسیلهاى جز این نداشتیم که ببهانه آن خدمت خلیفه آئیم این آب باران است که در بیابان بهتر از این آبى نیست.( 2719) اگر چه خزانه شاه از گوهر گرانبها پر شده ولى چنین آبى در دستگاه خلیفه نیست زیرا که این آب نایاب است.
زن گفت: صداقت در این راه، این است که از هستی خود و آنچه با کوشش و تلاش به دست آوردهای، دست برداری و همه را در راه مقصود فدا کنی و از علایق و وابستگیها برهی. ما در این سبو آب باران داریم وهمه چیز ما همین است، این سبو را بردار و آن را به شاه پیشکش کن و به خلیفه بگو جز این سبوی آب دارایی دیگری نداریم. هیچچیز بهتر از این آب نیست، زیرا خزاین شاه پر از اشیای گرانبهاست، ولی نظیر این آب در آنجا پیدا نمیشود.
مولانا سطح آگاهی و شناخت زن از دستگاه عریض و طویل حکومتی شاه را نمادی از سطح بینش و آگاهیهای ما در مسائل معرفتی میداند، که با معارفِ اندک و ناچیز میخواهیم به شناخت خدا و مقام قرب الهی برسیم.
اعرابی با غرور و خودبینی به خود میبالید و میگفت: کیست آنکه بتواند ارمغانی بهتر از ارمغان ما به نزد شاه ببرد؟
[1] - شرح منازل السائرین، ص 99- 96، فتوحات مکیه، ج 2، ص 295- 294، تعریفات جرجانى، کشاف اصطلاحات الفنون، در ذیل: صدق، کشف اسرار معنوى، در شرح ابیات مثنوى، احیاء العلوم، ج 4، ص 281- 276،
(2710)گفت کی بیآلتی سودا کنم |
|
تا نه من بیآلتی پیدا کنم |
(2711)پس گواهی بایدم بر مفلسی |
|
تا شهی رحمم کند با مونسی |
(2712)تو گواهی، غیر گفتوگو و رنگ |
|
وانما، تا رحم آرد شاه شنگ |
(2713)کین گواهی که زگفت و رنگ بد |
|
نزد آن قاضیالقضاة آن جرح شد |
(2714)صدق میخواهد گواه حال او |
|
تا بتابد نور او بیقال او |
بیآلتی پیدا کنم: یعنی به درجه یی از قرب برسم که پذیرفتن من در بارگاه او نیاز به اسباب وعلل نداشته باشد.
رحمم کند با مونسی : یعنی لطف کند ومرا مونس خود سازد وبه حضور بپذیرد.
جرح: در اصطلاح، بیان مطلبی است که ثابت کند شهادت گواهان صحت ندارد.
سودا: خرید و فروش، تجارت، مجازا کارى مفید و مقبول.
شنگ: ظریف و خوش منش.
قاضى القضاة: کسى که از جانب خلیفه یا سلطان بشغل قضا در تمام کشور منصوب مىشد و حق داشت که دعاوى تمام اهل مملکت را بشنود و حل و فصل کند و قاضیان شهرها را منصوب یا معزول نماید.اگرچهقاضى القضاة، خداى تعالى است که احکم الحاکمین است و مرجع همه احکام بدوست و او بر باطن حکم مىراند نه بر ظاهر، بر خلاف قضات بشرى که بموجب ظواهر، داورى مىکنند.
گفت و رنگ : مقصود از گفت و رنگ، آن دسته از اعمال ظاهرى است که در آنها صدق و اخلاص درون رعایت نشده باشد.
( 2710) گفت من تا بىاسبابى پیدا نکردهام چگونه بىاسبابیرا وسیله قرار دهم.( 2711) من یک گواهى براى افلاس خود لازم دارم تا شاه بمفلسى من ترحم کند.( 2712) بلى این طور است ولى تو یک گواهى غیر از گفتگو و فریب و رنگ بنما تا شاه رحمت آرد.( 2713) این گواهى که از سخن و فریب باشد در نزد آن قاضى القضات گواهیش مردود شده و قبول نخواهد شد.( 2714) صدق و راستى باید گواه انسان باشد تا بىسخن نور صداقت تابان شده و گواهى دهد.
مرد گفت: من باید چنین حالی را در خود پدید آورم و به درجهای از قرب برسم که پذیرفتن من در بارگاه او نیاز به اسباب و علل نداشته باشد. اما چگونه؟ مادامی که به مرتبهْ فقر نرسیدهام، نمیتوانم به مقام قرب برسم. پس ابتدا باید شاهد و گواهی بر افلاس و فقر خود داشته باشم، تا شاهِ حقیقت به سبب افلاس من، بر من رحم و شفقتی آورد. ما فقط سخن از فقر میگوییم و رنگ و روی فقرا را داریم. نشانههای دیگری باید باشد تا آن شاه شوخ و لطیف طبع به ما لطف کند. قاضیالقضاة این دلایل (اعمال ظاهری که در آن صدق و اخلاصِ درون رعایت نشده باشد) را رد میکند. بنابراین باید صدق و راستی در کار باشد تا توجه و لطف حق بدون گفتوگو شامل حال ما شود.
(2706)«قل تعالوا» گفت حق ما را بدآن |
|
تا بود شرم اشکنی ما را نشان |
(2707)شب پران را گر نظر و آلت بُدی |
|
روزشان جولان وخوش حالت بدی |
(2708)گفت چون شاهِ کرم میدان رود |
|
عین هر بیآلتی آلت شود |
(2709)زآن که آلت دعوی است و هستی است |
|
کار، در بیآلتی و پستی است |
قل تعالوا: برگرفته است از آیهى شریفه: قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّکُمْ عَلَیْکُمْ (بگو اى پیمبر بسوى من آیید که بر شما خوانم آن چه را که پروردگارتان بر شما حرام کرده است.) [1]
شرم اشکنی: یعنی شرمنده نشدن.
شب پران : یعنی خُفّاشان، منظور سخن در این بیت این است که هرکسی به انداز? قابلیت خود باید در راه حق گام بردارد.
روزشان جولان وخوش حالت بدی:یعنی خفاش که در نورخورشید نابینا میشود، ناچار شب به پرواز میآید، اما اگر عنایت حق به خفاش، نظر و ابزار دیدن خورشید را عطا کند، در روز هم پرواز خواهد کرد.
کار در بیآلتی و پستی است: یعنی وقتی تو از ابزار و اسبابِ کار، حرف میزنی نشانهْ توجه به زندگی مادی و خویشتن است
پروردگار به پیامبر میفرماید: بگو بیایید تا به شما بگویم آنچه را که پروردگارتان حرام کرده است. مولانا با توجه به قسمت اول آیه «قل تعالوا» میگوید: این کلام خدا اشاره و نشانی است که بندهْ گناهکاری که در راه حق کاری نکرده، باز هم به سوی خدا برود و شرمنده باشد. مولانا میگوید: هرکسی به اندازهْ قابلیت خود باید در راه حق گام بردارد. خفاش که در نورخورشید نابینا میشود، ناچار شب به پرواز میآید، اما اگر عنایت حق به خفاش، نظر و ابزار دیدن خورشید را عطا کند، در روز هم پرواز خواهد کرد. زن در جواب میگوید: به کرم و بزرگواری خلیفه بیندیش. هر چیزی که بر حسب ظاهر، سبب و ابزاری نداشته باشد، خود عین سبب و ابزار میگردد. وقتی تو از ابزار و اسبابِ کار، حرف میزنی نشانهْ توجه به زندگی مادی و خویشتن است. توفیق در راه حق نصیب کسانی است که به اسباب این جهانی نمیاندیشند و خویشتن را به حساب نمیآورند.
مولانا در ابیات پیشین گفته بود که رسیدن به مقام وصل و راه یافتن به حضور معشوق از دو راه میسر است یکى مناسبت و نسبت چنان که میان عاشق و معشوق و خویشاوندان است که وسیلتى است نفسانى و یا طبیعى و بواسطهى آن، دو کس بیک دیگر منجذب مىشوند و اگر آن نباشد راه دوم که چاره جویى و خدمت وتوسل به ابزار سیر وسلوک است تا بوسیلهى آن محبت میان طالب و مطلوب و خادم و مخدوم بحصول پیوندد، بنا بر آن که هر حادثى اعم از درونى و خارجى محتاج است بمقدمات و اسبابى که بدون آنها هرگز در وجود نمىآید اکنون مىگوید راه دیگر اینست که طالب را بخوانند و طلب کنند، راهى که به اسباب و آلات محتاج نیست و کرم محض و بىعلت است، دعوتى است که شرم طالب بىوسیلت را مىشکند تا بىسببى و حیلتى بسوى مطلوب دو اسبه مىتازد و این همانست که از آیهى شریفه مستفاد مىگردد. مىتوان گفت که چاره جویى نمودار سلوک و دعوت نمونهى جذب است در طریق تصوف. نتیجه اینست که اعرابى فقدان نسبت و حیلت و دعوت را عذرى براى درنگ خود در بادیه و نارفتن ببغداد شمرده است.
تأثیر صحبت و مراقبه ،
(2696)گفت زن، یک آفتابی تافته است |
|
عالمی زو روشنایی یافته است |
|
(2697)نایب رحمان ، خلیفه کردگار |
|
شهر بغداد است از وی چون بهار |
|
(2698)گر بپیوندی بدان شه، شه شوی |
|
سوی هر ادبیر تا کی میروی ؟ |
|
(2699)همنشینی با شهان چون کیمیاست |
|
چون نظر شان کیمیایی خود کجاست |
|
(2700)چشم احمد بر ابو بکری زده |
|
او ز یک تصدیق صدّیق آمده |
|
(2701)گفت من شه را پذیرا چون شوم |
|
بیبهانه، سوی او من چون روم |
|
(2702)نسبتی باید مرا یا حیلتی |
|
هیچ پیشه راست شد بیآلتی |
|
(2703)همچو مجنونی، که بشنید از یکی |
|
که مرض آمد به لیلی اندکی |
|
(2704)گفت: آوه، بی بهانه چون روم |
|
ور بمانم از عیادت، چون شوم |
|
(2705)لیتنی کنت طبیباً حاذقاً |
|
کنت امشی نحو لیلی سابقاً |
خلیفه: یعنی جانشین پیامبر،به همین دلیل خلفا را نمایندهْ خدای رحمان می دانسته اند. خلیفه، مطابق تعبیر صوفیان کسى است که بصفات مستخلف و آن که خلیفه مىگمارد، متصف باشد و بنا بر این خلیفه کردگار، آن کس را گویند که از صفات بشرى رهیده و به اسماء و صفات الهى متحقق شده باشد، تفاوت خلیفهى خدا با خدا از آن جاست که اوصاف قهر و لطف در وجود خلیفه بنحو تعاقب ظاهر مىشود و او در حال و آن واحد بود صفت متصف و مظهر دو اسم نتواند بود بر خلاف حق تعالى که نحوهى اتصاف وى بدین صفات منفک و جدا فرض نمىشود و او به اعتبار جمعیت ذات در همه حال بصفات قهر و لطف موصوف است.[1]
ادبیر: یعنی ادبار وبد بختی.
شه وشهان: اشاره است به پیران طریقت ومردان کامل که همنشینی با آنها، مس وجود مرید را زر می کند.
ابوبکر: یار وپیشتیبان راستین پیامبر بود وثبات قدم او در تصدیق پیمبر تا بدان جا بود که پس از نزول سورهى روم که در آن بغلبهى رومیان بر مردم ایران اشارت رفته است، با مشرکان مکه بر سر صدق این وعده به پنج یا صد شتر گرو بست، رسول خدا با او در کارها مشورت مىفرمود و او را در غار و بوقت هجرت با خود همراه برد، وقتى پیمبر (ص) حدیث معراج را نقل فرمود و ابو جهل بتکذیب برخاست، او گفت پیمبر هرگز بدروغ نمىگراید و اگر از معراج سخن رانده است راست مىگوید و همچنان است که او فرموده است، بگفتهى بعضى او را بواسطهى چنین تصدیق بىقید و شرطى، صدیق نامیدند. [2]
پذیرا : یعنی پذیرفتنی.
هیچ پیشه راست شد بیآلتی: یعنی آیا هیچ پیشه و کاری بدون ابزار مربوطه، شدنی است؟
آوه: اسم صوتى است که بهنگام شکایت از درد و یا تاسف و حسرت بکار مىرود.
لیتنی کنت طبیباً حاذقاً: یعنی ای کاش دستآویزی داشتم تا خود را به عیادت او میرساندم حال چگونه مجنون باشم و به عیادت لیلی نروم، ای کاش پزشک ماهری بودم
کنت امشی نحو لیلی سابقاً: یعنی و با شتاب و سرعت به سوی لیلی میرفتم.
مصاحبت و همنشینی با سعادتمندان و نیکبختان حقیقی، حکم کیمیا را دارد. مسِ وجودی انسان در اثر همنشینی با مردان راه حق به زر تبدیل میگردد. با یک نگاه مبارک حضرت نبوی به ابوبکر، موجب شد تا او به سعادت بزرگ تصدیق نایل گردد. مرد گفت من چگونه شاه را پذیرا شوم و به خدمتش برسم؟ باید بهانه و دستآویزی داشته باشم تا به محضرش بروم. آیا هیچ پیشه و کاری بدون ابزار مربوطه، شدنی است؟ مانند مجنون که از کسی شنید که لیلی مریض شده، گفت ای کاش دستآویزی داشتم تا خود را به عیادت او میرساندم حال چگونه مجنون باشم و به عیادت لیلی نروم، ای کاش پزشک ماهری بودم و با شتاب و سرعت به سوی لیلی میرفتم.
[1] - فصوص الحکم، ص 55، کشف اسرار معنوى در شرح ابیات مثنوى،
[2] - احادیث مثنوى، ص 27، تاریخ طبرى، ج 2، ص 214، تفسیر طبرى، ج 21، ص 14- 11.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |