آنکه خود را بشناسد به غیر خود آگاهتر است . [امام علی علیه السلام]
عرشیات
قصه درویش وزنش(62)
پنج شنبه 92 اسفند 8 , ساعت 4:52 عصر  

مبادى معلومات انسان محدود است،

انواع چهارگانه مرگ،

انسان مى‏تواند علم نامحدود حاصل کند،

درخواست رهایی از ادراکات حسی

(2720) چیست آن کوزه تن محصور ما            

 

اندر او آب حواس شور ما

(2721) اى خداوند این خم و کوزه‏ى مرا            

 

در پذیر از فضل اللَّه اشترى‏

(2722) کوزه‏اى با پنج لوله‏ى پنج حس            

 

پاک دار این آب را از هر نجس‏

(2723) تا شود زین کوزه منفذ سوى بحر            

 

تا بگیرد کوزه‏ى من خوى بحر

(2724) تا چو هدیه پیش سلطانش برى            

 

پاک بیند باشدش شه مشترى‏

(2725) بى‏نهایت گردد آبش بعد از آن            

 

پر شود از کوزه‏ى من صد جهان‏

(2726) لوله‏ها بر بند و پر دارش ز خُم            

 

گفت: غضوا عن هوا ابصارکم‏

(2727)ریش او پر باد، کین هدیه که راست‌؟

 

لا یق چون او شهی، این است راست

اللَّه اشترى: برگرفته است از آیه‏ى شریفه: إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرى‏ مِنَ اَلْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ. (خداى تعالى جان و مال مؤمنان را ببهاى بهشت خریده است.)[1]. مفسران مى‏گویند که خرید و معامله بر خدا روا نیست زیرا خریدار چیزى را مى‏خرد که ملک او نباشد و مى‏خواهد که آن را در تملک آرد و خدا مالک جهان است از این رو، آیه‏ى شریفه را از جنس مجاز و تمثیل فرض مى‏کنند بدین معنى که چون بذل جان و مال از سوى مؤمنان، استحقاق ثواب و بهشت مى‏آورد مثل آنست که مالى در برابر بها و ثمنى قرار مى‏گیرد و عوض و معوضى فرض مى‏شود بدین مناسبت، آن را به خرید و معامله تعبیر کرده است. صوفیان گفته‏اند که نفس آرزوکده و بلا خیز است، مال نیز سرمایه‏ى بزه‏مندى و عصیان است خداوند نسبت ملکیت مؤمنان را از این دو سلب کرد زیرا هر دو زیان آور است و بجاى آن چیزى مى‏دهد که سراسر سود است، جنید گفته است حکمت این خریدارى آنست که مؤمنان بر زوال تصرف خود در جان و مال واقف گردند و در خور مجاورت حق شوند، ابو بکر وراق مى‏گوید نفس و مال، وسیله‏ى اداء فرائض و نوافل است و مقصود آنست که مؤمنان بدانند که از خود چیزى ندارند و بعملى که مى‏کنند فریفته نشوند و اعجاب نیاورند. [2]

نجس: در این مورد، اندیشه‏هاى زشت و آلوده بغرض و منبعث از تقلید و تلقین است زیرا ادراک، حکم مدرک و علم، صفت معلوم بخود مى‏گیرد و بنا بر این، علم و ادراک وقتى شریف است که بامرى شریف و گران مایه تعلق گیرد و بر خلاف اگر بامرى خسیس و فرومایه متعلق شود آن علم، حکم معلوم دارد و فرومایه و پست است.

 غضوا عن هوا ابصارکم:برگرفته است از آیهْ شریفهْ«قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ یَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِکَ أَزْکى‏ لَهُمْبگو بمؤمنین که چشم خود را از نامحرمان پوشیده و عصمت خود را حفظ کنند و این براى آنها پاکیزه‏تر است»[3] تاویل مولانا آنست که تمامى حواس را از التفات بغیر حق و از خواهشهاى نفسانى نگاه باید داشت.

خُم: در این جا عالم غیب ودریای الهی است ، پر دارش ز خُم : یعنی راههای توجه به دنیا وهوای نفس را ببند تا وجود تو از خُم معنا پر شود. 

ریش او پر باد: یعنی مغرور وخوشحال         

( 2720) آن کوزه چیست همین تن ما است که چون کوزه محدود و محصور است که آب شور و تلخ حواس ما در آن پر شده است.( 2721) بار الها بحق فضیلت آیه شریفه إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرى‏ این کوزه مرا از من بپذیر.( 2722) این کوزه که از پنج حس داراى پنج لوله است آب آن را از هر آلودگى پاک دار.( 2723) تا از این کوزه منفذى بدریا پیدا شده و کوزه ما خاصیت دریا پیدا کند.( 2724) و چون آن را برسم هدیه نزد سلطان برى او را پاک دیده و مشترى شود.( 2725) و بعد از آن آبش بى‏نهایت شده صد جهان را از آب سیراب کند.( 2726) لوله‏ها را ببند و آب از خم پر کن که فرموده قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ ... بگو بمؤمنین که چشم خود را از نامحرمان پوشیده و عصمت خود را حفظ کنند و این براى آنها پاکیزه‏تر است. ( 2727) راستى لایق ریشش که نمى‏دانست این هدیه براى چه کسى است و چنین هدیه‏اى لایق شاهنشاه نیست.(

مقصود مولانا در این ابیات آن است که مبادى معلومات آدمى خواه به اعتبار ظرف و خواه به اعتبار مواد علمى نهایت مى‏پذیرد ولى این کوزه و یا وجود متناهى هر گاه از اغراض نفسانى بوسیله‏ى مجاهدت پاک شود بعلم بى‏نهایت حق و یا دل مرشد اتصال مى‏یابد و حوضک آبى است که بدریا مى‏پیوندد و از پلیدى و آلایش غرض بدور مى‏ماند و آن گاه همان استعداد نهایت پذیر، چنان قدرت و وسعتى حاصل مى‏کند که جهان را به انوار دانش و فروغ معرفت پر مى‏کند و روشنى مى‏بخشد بدلیل آن که دل سالک پس از مجاهدت و موت اختیارى که چهار نوعش فرض مى‏کنند یعنى موت ابیض (تحمل گرسنگى) و موت اخضر (اکتفا بحد اقل پوشش) و موت اسود (بردبارى و تحمل آزار خلق) و موت احمر (مخالفت هواى نفس) تجلى گاه حق مى‏شود، تجلى خدا را نهایت نیست و بدین سبب، علم و معرفت حاصل از آن که کشف است هم نهایت نمى‏پذیرد.



[1]   - سوره توبة، آیه‏ى 111

[2]   - تفسیر طبرى، طبع مصر، ج 11، ص 23، تبیان طوسى، طبع ایران، ج 1، ص 860،

[3]   -  سوره نور، آیهْ 30.

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه درویش وزنش(61)
پنج شنبه 92 اسفند 8 , ساعت 4:50 عصر  

هدیه بردن عرب سبوی آب باران از میان بادیه سوی بغداد

به امیر المومنین، بر پنداشتِ آن که آنجا هم قحط آب است.

مراتب صدق،

(2715)گفت زن صدق آن بود کز بود خویش

 

پاک برخیزی تو از مجهود خویش

  (2716)آب باران است ما را در سبو

 

مُلکت و سرمایه و اسباب تو

  (2717)این سبو‌ی آب را بر دار و رو

 

هدیه ساز و پیش شا‌هنشاه شو

  (2718)گو که‌ما را غیر این اسباب نیست

 

در مفازه هیچ به زین آب نیست

  (2719)گر خزینه‌ش پُر متاع فاخر است

 

این چنین آبش نباشد، نادر است

صدق: راست گفتن، راست گویى، راست کارى، مطابقه خبر با واقع، در اصطلاح منطق و علم معانى، و نزد صوفیان برابر بودن ظاهر و باطن، حق گفتن آن جا که بیم جان است، موافقت دل با زبان، بدین معنى ضد نفاق است، آن که چنان باشى که مى‏نمایى یا چنان نمایى که هستى، بعقیده‏ى عبد الله انصارى، صدق، هر حقیقتى را گویند که بکمال ممکن خود رسیده و نصیب خود را از تمامیت وجود استیفا کرده باشد، صدق داراى سه درجه است، یکى صدق قصد و آن توجه قلب است بتمام همت در سلوک طریق حق بسبب داعى درونى و میلى که باطن را بر سلوک دارد و بدان منجذب کند بى‏این که به ریا یا هر غرض دیگر مشوب باشد. نشانه‏ى اینگونه صدق آنست که سالک راست همت، هیچ داعى درونى را که مخالف وفاى عهد باشد بدل راه ندهد و با اضداد ننشیند و از کوشش باز نه ایستد. دوم، آن که زندگى جز براى حق نخواهد (یعنى عمر در خدمت حق گزارد) و در خود جز کمى و کاستى نبیند و به رخص و تسهیلات شرعى در اعمال نگراید. سوم، آن که در معرفت خود راست بین باشد بدین معنى که در بدایت کار، عمل او و در وسط، حال او و در نهایت، وقت او، موافق رضاى خدا باشد.

ابن عربى، صدق را به شدت و صلابت دینى تعریف مى‏کند، بعقیده‏ى او کسى که داراى این صفت است تاثیر همت دارد و خوارق و کرامات بر دست وى ظاهر مى‏شود، خدا را نیز صادق گویند پس صدق، حال است اگر صفت بنده فرض شود و مقام است اگر صفت الهى اعتبارش کنند و چون در مرتبه‏ى قرب النوافل، صفات حق جاى صفات بنده را مى‏گیرد و سالک بخدا مى‏بیند و مى‏شنود همچنین صدق او، مقام و صفت ثابت مى‏شود. صوفیان متاخر، صدق را به پنج درجه تقسیم کرده‏اند: صدق در اقوال و موافقت دل با زبان، صدق در افعال که وفا کردن به اعمال شرعى است یعنى آنها را چنان که حکم شرع است بجا آورند، صدق در احوال که توجه همت است بجناب حق بى‏تفرقه‏ى خاطر، صدق همت یعنى آن که دل سالک بهر چه تعلق گیرد از آن باز نیاید پس چنین سالکى التفات بغیر حق نتواند کرد، صدق نور یعنى کشفى بدون استتار. بعقیده‏ى مولانا، صدق، فنا و نیستى از خود و آثار خودى است یعنى آن که خود را نبیند و جهد و کوشش خویش را بهیچ انگارد پس بدین معنى شامل فناى فعلى و ذاتى است.[1]

مجهود: عملى که در آن کوشند، توانایى و طاقت.

پاک برخیزی نو از مجهود خویش: یعنی دست برداشتن، از هستی خود و آن‌چه با کوشش و تلاش به دست آورده‏ای، دست برداری و همه را در راه مقصود فدا کنی

مفازه : دشت خشک و کویری.

نادر است: یعنی کمیاب است، ارزشمند است.

( 2715) زن گفت صدق آن است که تو در راه مقصود خود از هستى خود صرف نظر کنى. هدیه بردن آن اعرابى سبوى آب باران از میان بادیه سوى بغداد نزد خلیفه و پنداشتن که آن جا قحط آبست .( 2716) زن گفت دارایى ما همین آب بارانى است که در سبو موجود است‏. ( 2717) این سبو را بردار و برسم هدیه نزد خلیفه برو.( 2718) و بگو که ما وسیله‏اى جز این نداشتیم که ببهانه آن خدمت خلیفه آئیم این آب باران است که در بیابان بهتر از این آبى نیست.( 2719) اگر چه خزانه شاه از گوهر گرانبها پر شده ولى چنین آبى در دستگاه خلیفه نیست زیرا که این آب نایاب است‏.

زن گفت: صداقت در این راه، این است که از هستی خود و آن‌چه با کوشش و تلاش به دست آورده‏ای، دست برداری و همه را در راه مقصود فدا کنی و از علایق و وابستگی‌ها برهی. ما در این سبو آب باران داریم وهمه چیز ما همین است، این سبو را بردار و آن را به شاه پیشکش کن و به خلیفه بگو جز این سبوی آب دارایی دیگری نداریم. هیچ‌چیز بهتر از این آب نیست، زیرا خزاین شاه پر از اشیای گران‌بهاست، ولی نظیر این آب در آن‌جا پیدا نمی‏‏شود.

مولانا سطح آگاهی و شناخت زن از دستگاه عریض و طویل حکومتی شاه را نمادی از سطح بینش و ‌آگاهی‌های ما در مسائل معرفتی می‌داند، که با معارفِ اندک و ناچیز می‏خواهیم به شناخت خدا و مقام قرب الهی برسیم.

اعرابی با غرور و خودبینی به خود می‏بالید و می‏گفت: کیست آن‌که بتواند ارمغانی بهتر از ارمغان ما به نزد شاه ببرد؟



[1]   - شرح منازل السائرین، ص 99- 96، فتوحات مکیه، ج 2، ص 295- 294، تعریفات جرجانى، کشاف اصطلاحات الفنون، در ذیل: صدق، کشف اسرار معنوى، در شرح ابیات مثنوى، احیاء العلوم، ج 4، ص 281- 276،


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه درویش وزنش(60)
چهارشنبه 92 اسفند 7 , ساعت 5:13 عصر  

  (2710)گفت کی بی‏آلتی سودا کنم

 

تا نه من بی‏آلتی پیدا کنم

  (2711)پس گواهی بایدم بر مفلسی

 

تا شهی رحمم کند با مونسی

  (2712)تو گواهی، غیر گفت‌و‌گو و رنگ

 

وانما، تا رحم آرد شاه شنگ

   (2713)کین گواهی که زگفت و رنگ بد

 

نزد آن قاضی‌القضاة آن جرح شد

  (2714)صدق می‏خواهد گواه حال او

 

تا بتا‌بد نور او بی‏قال او

بی‏آلتی پیدا کنم: یعنی به درجه یی از قرب برسم که پذیرفتن من در بارگاه او نیاز به اسباب وعلل نداشته باشد.

رحمم کند با مونسی : یعنی لطف کند ومرا مونس خود سازد وبه حضور بپذیرد.

جرح: در اصطلاح، بیان مطلبی است که ثابت کند شهادت گواهان صحت ندارد.

سودا: خرید و فروش، تجارت، مجازا کارى مفید و مقبول.

شنگ: ظریف و خوش منش.

قاضى القضاة: کسى که از جانب خلیفه یا سلطان بشغل قضا در تمام کشور منصوب مى‏شد و حق داشت که دعاوى تمام اهل مملکت را بشنود و حل و فصل کند و قاضیان شهرها را منصوب یا معزول نماید.اگرچهقاضى القضاة، خداى تعالى است که احکم الحاکمین است و مرجع همه احکام بدوست و او بر باطن حکم مى‏راند نه بر ظاهر، بر خلاف قضات بشرى که بموجب ظواهر، داورى مى‏کنند.

گفت و رنگ : مقصود از گفت و رنگ، آن دسته از اعمال ظاهرى است که در آنها صدق و اخلاص درون رعایت نشده باشد.

 ( 2710) گفت من تا بى‏اسبابى پیدا نکرده‏ام چگونه بى‏اسبابیرا وسیله قرار دهم.( 2711) من یک گواهى براى افلاس خود لازم دارم تا شاه بمفلسى من ترحم کند.( 2712) بلى این طور است ولى تو یک گواهى غیر از گفتگو و فریب و رنگ بنما تا شاه رحمت آرد.( 2713) این گواهى که از سخن و فریب باشد در نزد آن قاضى القضات گواهیش مردود شده و قبول نخواهد شد.( 2714) صدق و راستى باید گواه انسان باشد تا بى‏سخن نور صداقت تابان شده و گواهى دهد.

مرد گفت: من باید چنین حالی را در خود پدید آورم و به درجه‏ای از قرب برسم که پذیرفتن من در بارگاه او نیاز به اسباب و علل نداشته باشد. اما چگونه؟ مادا‌می ‏که به مرتبهْ فقر نرسیده‌ام، نمی‏توانم به مقام قرب برسم. پس ابتدا باید شاهد و گواهی بر افلاس و فقر خود داشته باشم، تا شاهِ حقیقت به سبب افلاس من، بر من رحم و شفقتی آورد. ما فقط سخن از فقر می‏گوییم و رنگ و روی فقرا را داریم. نشانه‏های دیگری باید باشد تا آن شاه شوخ و لطیف طبع به ما لطف کند. قاضی‌القضاة این دلایل (اعمال ظاهری که در آن صدق و اخلاصِ درون رعایت نشده باشد) را رد می‏کند. بنابراین باید صدق و راستی در کار باشد تا توجه و لطف حق بدون ‏گفت‌وگو شامل حال ما شود.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه درویش وزنش(59)
چهارشنبه 92 اسفند 7 , ساعت 5:11 عصر  

بحث در اسباب وصول، وصول بحق محتاج اسباب نیست،

هرکسی به انداز? قابلیت خود باید در راه حق گام بردارد.

 

 

(2706)«قل تعالوا» گفت حق ما را بدآن

 

تا بود شرم اشکنی ما را نشان

  (2707)شب پران را گر نظر و آلت بُدی

 

روزشان جولان وخوش حالت بدی

  (2708)گفت چون شاهِ کرم میدان رود

 

عین هر بی‏آلتی آلت شود

  (2709)زآن که آلت دعوی است و هستی است

 

کار، در بی‏آلتی و پستی است

قل تعالوا: برگرفته است از آیه‏ى شریفه: قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّکُمْ عَلَیْکُمْ  (بگو اى پیمبر بسوى من آیید که بر شما خوانم آن چه را که پروردگارتان بر شما حرام کرده است.) [1]

شرم اشکنی: یعنی شرمنده نشدن.

شب پران : یعنی خُفّاشان، منظور سخن در این بیت این است که هرکسی به انداز? قابلیت خود باید در راه حق گام بردارد.

روزشان جولان وخوش حالت بدی:یعنی خفاش که در نورخورشید نابینا می‏شود، ناچار شب به پرواز می‏آید، اما اگر عنایت حق به خفاش، نظر و ابزار دیدن خورشید را عطا کند، در روز هم پرواز خواهد کرد.

کار در بی‏آلتی و پستی است: یعنی وقتی تو از ابزار و اسبابِ کار، حرف می‏زنی نشانهْ توجه به زندگی مادی و خویشتن است

پروردگار به پیامبر می‏فرماید: بگو بیایید تا به شما بگویم آن‌چه را که پروردگارتان حرام کرده است. مولانا با توجه به قسمت اول آیه «قل تعالوا» می‏گوید: این کلام خدا اشاره و نشانی است که بندهْ گناه‌کاری که در راه حق کاری نکرده، باز هم به سوی خدا برود و شرمنده باشد. مولانا می‏گوید: هرکسی به اندازهْ قابلیت خود باید در راه حق گام بردارد. خفاش که در نورخورشید نابینا می‏شود، ناچار شب به پرواز می‏آید، اما اگر عنایت حق به خفاش، نظر و ابزار دیدن خورشید را عطا کند، در روز هم پرواز خواهد کرد. زن در جواب می‏گوید: به کرم و بزرگواری خلیفه بیندیش. هر چیزی که بر حسب ظاهر، سبب و ابزاری نداشته باشد، خود عین سبب و ابزار می‏گردد. وقتی تو از ابزار و اسبابِ کار، حرف می‏زنی نشانهْ توجه به زندگی مادی و خویشتن است. توفیق در راه حق نصیب کسانی است که به اسباب این جهانی نمی‏‏اندیشند و خویشتن را به حساب نمی‏‏آورند.

مولانا در ابیات پیشین گفته بود که رسیدن به مقام وصل و راه یافتن به حضور معشوق از دو راه میسر است یکى مناسبت و نسبت چنان که میان عاشق و معشوق و خویشاوندان است که وسیلتى است نفسانى و یا طبیعى و بواسطه‏ى آن، دو کس بیک دیگر منجذب مى‏شوند و اگر آن نباشد راه دوم که چاره جویى و خدمت وتوسل به ابزار سیر وسلوک است تا بوسیله‏ى آن محبت میان طالب و مطلوب و خادم و مخدوم بحصول پیوندد، بنا بر آن که هر حادثى اعم از درونى و خارجى محتاج است بمقدمات و اسبابى که بدون آنها هرگز در وجود نمى‏آید اکنون مى‏گوید راه دیگر اینست که طالب را بخوانند و طلب کنند، راهى که به اسباب و آلات محتاج نیست و کرم محض و بى‏علت است، دعوتى است که شرم طالب بى‏وسیلت را مى‏شکند تا بى‏سببى و حیلتى بسوى مطلوب دو اسبه مى‏تازد و این همانست که از آیه‏ى شریفه مستفاد مى‏گردد. مى‏توان گفت که چاره جویى نمودار سلوک و دعوت نمونه‏ى جذب است در طریق تصوف. نتیجه اینست که اعرابى فقدان نسبت و حیلت و دعوت را عذرى براى درنگ خود در بادیه و نارفتن ببغداد شمرده است.



[1]   - الانعام، آیه‏ى 151.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه درویش وزنش(58)
چهارشنبه 92 اسفند 7 , ساعت 5:9 عصر  

معنى خلافت حق،

تأثیر صحبت و مراقبه ،


(2696)گفت زن، یک آفتابی تافته ا‌ست

 

عالمی ‏زو روشنایی یافته است

  (2697)نایب رحمان ، خلیفه کردگار

 

شهر بغداد است از وی چون بهار

  (2698)گر بپیوندی بدان شه، شه شوی

 

سوی هر ادبیر تا کی می‏روی ؟

  (2699)هم‌نشینی با شهان چون کیمیاست

 

چون نظر شان کیمیا‏یی خود کجاست

  (2700)چشم احمد بر ابو بکری زده

 

او ز یک تصدیق صدّیق آمده

  (2701)گفت من شه را پذیرا چون شوم

 

بی‏بهانه، سوی او من چون روم

  (2702)نسبتی باید مرا یا حیلتی

 

هیچ پیشه راست شد بی‏آلتی

  (2703)همچو مجنونی، که بشنید از یکی

 

که مرض آمد به لیلی اندکی

  (2704)گفت: آوه، بی بهانه چون روم

 

ور بمانم از عیادت، چون شوم

  (2705)لیتنی کنت طبیباً حا‌ذ‌قاً

 

کنت امشی نحو لیلی سابقاً

خلیفه: یعنی جانشین پیامبر،به همین دلیل خلفا را نمایندهْ خدای رحمان می دانسته اند. خلیفه، مطابق تعبیر صوفیان کسى است که بصفات مستخلف و آن که خلیفه مى‏گمارد، متصف باشد و بنا بر این خلیفه کردگار، آن کس را گویند که از صفات بشرى رهیده و به اسماء و صفات الهى متحقق شده باشد، تفاوت خلیفه‏ى خدا با خدا از آن جاست که اوصاف قهر و لطف در وجود خلیفه بنحو تعاقب ظاهر مى‏شود و او در حال و آن واحد بود صفت متصف و مظهر دو اسم نتواند بود بر خلاف حق تعالى که نحوه‏ى اتصاف وى بدین صفات منفک و جدا فرض نمى‏شود و او به اعتبار جمعیت ذات در همه حال بصفات قهر و لطف موصوف است.[1]

ادبیر: یعنی ادبار وبد بختی.

شه وشهان: اشاره است به پیران طریقت ومردان کامل که همنشینی با آنها، مس وجود مرید را زر می کند.

ابوبکر: یار وپیشتیبان راستین پیامبر بود وثبات قدم او در تصدیق پیمبر تا بدان جا بود که پس از نزول سوره‏ى روم که در آن بغلبه‏ى رومیان بر مردم ایران اشارت رفته است، با مشرکان مکه بر سر صدق این وعده به پنج یا صد شتر گرو بست، رسول خدا با او در کارها مشورت مى‏فرمود و او را در غار و بوقت هجرت با خود همراه برد، وقتى پیمبر (ص) حدیث معراج را نقل فرمود و ابو جهل بتکذیب برخاست، او گفت پیمبر هرگز بدروغ نمى‏گراید و اگر از معراج سخن رانده است راست مى‏گوید و همچنان است که او فرموده است، بگفته‏ى بعضى او را بواسطه‏ى چنین تصدیق بى‏قید و شرطى، صدیق نامیدند. [2]

پذیرا : یعنی پذیرفتنی.

هیچ پیشه راست شد بی‏آلتی: یعنی آیا هیچ پیشه و کاری بدون ابزار مربوطه، شدنی است؟

آوه: اسم صوتى است که بهنگام شکایت از درد و یا تاسف و حسرت بکار مى‏رود.

لیتنی کنت طبیباً حا‌ذ‌قاً: یعنی ای کاش دست‌آویزی داشتم تا خود را به عیادت او می‏رساندم حال چگونه مجنون باشم و به عیادت لیلی نروم، ای کاش پزشک ماهری بودم

کنت امشی نحو لیلی سابقاً: یعنی و با شتاب و سرعت به سوی لیلی می‏رفتم.

مصاحبت و هم‌نشینی با سعادتمندان و نیک‌بختان حقیقی، حکم کیمیا را دارد. مسِ وجودی انسان در اثر هم‌نشینی با مردان راه حق به زر تبدیل می‏گردد. با یک نگاه مبارک حضرت نبوی به ابوبکر، موجب شد تا او به سعادت بزرگ تصدیق نایل گردد. مرد گفت من چگونه شاه را پذیرا شوم و به خدمتش برسم؟ باید بهانه و دست‌آویزی داشته باشم تا به محضرش بروم. آیا هیچ پیشه و کاری بدون ابزار مربوطه، شدنی است؟ مانند مجنون که از کسی شنید که لیلی مریض شده، گفت ای کاش دست‌آویزی داشتم تا خود را به عیادت او می‏رساندم حال چگونه مجنون باشم و به عیادت لیلی نروم، ای کاش پزشک ماهری بودم و با شتاب و سرعت به سوی لیلی می‏رفتم.



[1]   - فصوص الحکم، ص 55، کشف اسرار معنوى در شرح ابیات مثنوى،

[2]   - احادیث مثنوى، ص 27، تاریخ طبرى، ج 2، ص 214، تفسیر طبرى، ج 21، ص 14- 11.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   6   7   8   9   10      >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 521 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1402147 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]