تکیه بر دانش اندک، خطرناک است
اهتمام به راهنمایی های استاد راهنما
تأثیرات سازنده، تضرع و زاری
( 1987)ای بسا دانش که اندر سر دود |
|
تا شود سرور بدان خود سر رود |
||||
( 1988)سر نخواهی که رود تو پای باش |
|
در پناه قطب صاحب رأی باش |
||||
( 1989)گرچه شاهی خویش فوق او مبین |
|
گرچه شهدی جز نبات او مچین |
||||
( 1990)فکر تو نقش است و فکر اوست جان |
|
نقد تو قلب است و نقد اوست کان |
||||
( 1991)او توی خود را بجو در اوی او |
|
کو و کو گو فاخته شو سوی او |
||||
( 9286)ور نخواهی خدمت ابناء جنس |
|
در دهان اژدهایی همچو خرس |
||||
( 1993)بوکه استادی رهاند مر تو را |
|
وز خطر بیرون کشاند مر تو را |
||||
|
( 1994)زاریی میکن چو زورت نیست هین |
|
چونکه کوری سر مکش از راهبین |
|
||
|
( 1995)تو کم از خرسی؟ نمینالی ز درد؟ |
|
خرس رست از درد چون فریاد کرد |
|
||
|
( 1996)ای خدا این سنگ دل را موم کن |
|
نالهاش را تو خوش و مرحوم کن |
|
دانش: در اینجا همان دانش ناقص و گمراهکننده است که سر را بر باد میدهد.
دانش که در سر دود: علمى که به خاطر دنیا آموزند. دانشى که بدان بزرگى و ریاست جویند. على (ع) در باره این عالمان فرماید: «و مردى که پشتوارهاى از نادانى فراهم ساخته و خود را میان مردم در انداخته شتابان در تاریکى فتنه تازان. کور در بستن پیمان سازش میان این و آن. آدمى نمایان او را دانا نامیدهاند و او نه چنان است. چیزى را بسیار فراهم آورده که اندکش بهتر از بسیار آن است.»[1]
سر رفتن: تباه شدن.
قطب صاحب رأی: یعنی انسان صاحبنظر و آگاه، اما در اصطلاح صوفیان، به بالاترین فرد اولیای خدا اطلاق میشود.
شاه: کنایه از دارا بودن قدرت مادى. صاحب جلال و دستگاه.
نَبات: شکر (معروف). استعاره از دانش حقیقى.
جز نبات او مچین: یعنی فقط از او بهره بگیر و به او امید داشته باش.
نقد تو قلب است: یعنی دانش ناقص مرید، مانند سکهْ قلابی است و در مقابل آگاهی مرشد مانند طلاست.
او تویى: از آن جا که شیخ مظهر وجود کامل است و مرید مظهر وجود ناقص. و او را اشراف است بر مرید چنان که هیچ گاه از مرید غافل نیست.
کوکو گفتن: استعاره از پیوسته در طلب بودن.
ابناى جنس: به معنای همنوعان است.در این بیت ظاهراً مقصود کسی است که به ظاهر چون دیگر مردماناند. اما پیوسته مدد حق تعالى بدیشان رسد. و آنان دستگیر مردماند.
در دهان اژدها بودن: اسیر شهوت بودن.
استادى رهاند مر تو را: چنان که در سخنان على (ع) است: « مردم سه دستهاند: دانایى که شناساى خداست آموزندهاى که در راه رستگارى کوشاست، و فرومایگانى رونده به چپ و راست.»[2]
راه بین: راهبر، راهنما، آن که آشنا به راه است، آن که دیده حقیقت بین دارد .
( 1987) اى بسا دانشها که در سرکشى پیدا شده مىخواهد سرورى کند و همان باعث مىشود که سرش بر باد رود . ( 1988) اگر مىخواهى سرت بر باد نرود پا باش و تابع اراده سر شو یعنى خود را در پناه قطب صاحب اراده قرار ده . ( 1989) اگر چه شاه هم هستى خود را بالاتر از او مبین و اگر چه شهد و عسلى جز نبات او مطلب. ( 1990) فکر تو چون نقش و فکر او جان است نقد تو قلب است و نقد او طلاى معدنى است . ( 1991) تو تویى خودت را در هویت او بجوى و چون فاخته کوکو گویان بسوى او بشتاب. (- اگر قند رضا بذائقهات ترش است چون خرس در دهان اژدها خواهى بود . ( 1992) اگر خدمت ابناء جنس خود را نخواهى و چون شیطان از سجده آدم سر باز زنى چون خرس در دهان اژدها هستى. ( 1993) براى اینکه شاید استادى تو را از خطر بیرون کشیده و برهاند. ( 1994) چون زور ندارى زارى کن اکنون که کور هستى از راه بین و راهنما سرکشى مکن. ( 1995) خرس نالید و از درد رهایى یافت تو که ناله نمىکنى از خرس کمتر هستى. ( 1996) بار الها دل این سنگ دل را چون موم نرم کرده و نالهاش را رقت آور کن که جالب رحم باشد.
مولانا میگوید: مردان حق و انسان کامل بر همهْ جریانهای هستی احاطه دارند و مریدان در هر مرتبهای که باشند باز از او کمترند. مولانا میگوید: کمال تو از طریق ارشاد و همّت پیر حاصل میشود. پیر هم یکی از ابنای جنس است و خدمت او قبول هدایت و ارشاد اوست.نتیجه داستان هشداری استکه انسان پیوسته در دنیا در معرض خطر اژدهاى نفس است اگر خود به مرتبهاى از سیر وسلوک رسید که به تواند اژدها را مغلوب کند غایت مراد آن است، اما رسیدن به چنین مرتبه نه در توان همگان است. پس باید دست ارادت به راهبر داد و خود را بدو واگذارد و با تضرع و فروتنى نیز ازحضرت حق خواست تا راهنمایى کند. و گر نه هواى نفس چیره خواهد شد و آدمى را مغلوب خواهد کرد. مولانا برای تأکید بیشتر، زاری را موجب عنایت حق میداند و انسان واصل را واسطه این عنایت میشمرد و در پایان میگوید: خداوندا! دل سنگین و سخت ما را مانند موم نرم کن و نالهْ ما را دلنشین ساز و به مهرت آن را اجابت فرما.
راه برخورداری از رزق معنوی(ادامه)
( 1977)حیلهْ خود را چو دیدی باز رو |
|
کز کجا آمد سوی آغاز رو |
( 1978)هر چه در پستی است آمد از علا |
|
چشم را سوی بلندی نه هلا |
( 1979)روشنی بخشد نظر اندر عُلی |
|
گرچه اول خیرگی آرد بَلی |
( 1980)چشم را در روشنایی خوی کن |
|
گر نه خفاشی نظر آن سوی کن |
( 1981)عاقبتبینی نشان نور تست |
|
شهوت حالی حقیقت گور تست |
( 1982)عاقبتبینی که صد بازی بدید |
|
مثل آن نبود که یک بازی شنید |
( 1983)زان یکی بازی چنان مغرور شد |
|
کز تکبر ز اوستادان دور شد |
( 1984)سامریوار آن هنر در خود چو دید |
|
او ز موسی از تکبر سر کشید |
( 1985)او ز موسی آن هنر آموخته |
|
وز معلم چشم را بر دوخته |
( 1986)لاجرم موسی دگر بازی نمود |
|
تا که آن بازی و جانش را ربود |
باز رو کز کجا آمد: یعنی برگرد و ببین که تدبیر و اندیشهْ تو نتیجه قدرت الهی است.
پستى: عالم خلق، عالم اجسام.
چشم نهادن: نگریستن.
روشنى بخشد نظر: در آن اشاره است بدان چه مىپنداشتند، نگریستن به دور دست دید چشم را مىافزاید. در اینجا مقصود توجه به عظمت عالم امر است و حیرتى که نخست براى سالک دست مىدهد.
عُلِى: (عُلا) بلندى.
خُفّاش: کسی است که نمیتواند نور حق را ببیند، استعاره از تیرگى جسم و جز ماده را ندیدن.
عاقبت بین: یعنی اندیشیدن به سرانجام انسان و بازگشت به پیشگاه حق، و در اینجا توجه به حق و ماوراء عالم ماده است. آن که پایان کار را نگرد، کار آزموده، آن که دیده حقیقت بین دارد.
نور: استعاره از روشنى دل.
شهوت حالی: یعنی لذت کنونی، خوشیهای دنیا.
بازى: کنایه از حالات نفسانى که به سالک دست مىدهد و بود که در این حالتها فریفته شود.
سامرىوار: مقصود از هنرى که سامرى آموخته بود همانا بصدا در آمدن گوساله بود که از طلا ساخته بود.حکایت سامرى در سوره طه ذکر شده و گویند سامرى محکوم شد که تا زنده است با هیچ بشرى انس نگیرد و تماس پیدا نکند.[1]
او ز موسى...: بعض مفسران در تفسیر این آیه قبض را به معنى گرفتن اندکى از دانش فرض کردهاند و رسول را موسى دانسته و گویند سامرى در پاسخ موسى گفت، من اندکى دانش را از رسول (موسى) فرا گرفتم و اکنون آن را به کار بردم.[2]
( 1977) وقتى حیله و تدبیر خود را دیدى بر گرد و ببین مبدأ این حیله و تدبیر کجا است و از کجا آمده است. ( 1978) زیرا آن چه در پستى وجود تو پیدا شود از مقام بالا آمده پس چشم خود را ببالا متوجه کن. ( 1979) وقتى ببالا نگاه کنى مقام بالا اگر چه اول نظر را خیره مىکند ولى بالاخره بچشم روشنى مىبخشد. ( 1980) اگر خفاش نیستى بطرف بالا نگاه کرده چشم را بروشنایى عادت بده. ( 1981) نشان روشنى تو این است که عاقبت بین باشى و شهوت کنونى در حقیقت قبر تاریکى است که براى تو مهیا شده. ( 1982) آن عاقبت بینى که صد فن و صد بازى دیده و تجربه آموخته با آن که نام یکى از فنون بازى را شنیده. ( 1983) و با شنیدن همان یکى چنان مغرور شده که از تکبر نسبت باستاد خود سرکشى آغاز نموده فرقها دارد. ( 1984) مثل سامرى که یک هنر در خود دید با موسى سرکشى آغاز کرد. ( 1985) او آن هنر را از موسى یاد گرفته بود و با وجود این مغرور شده از معلم خود چشم پوشید. ( 1986) بالاخره موسى (ع) بازى دیگرى بکار برد که بازى سامرى جان خود او را بر باد داد.
چکیده سخن مولانا در این ابیات چنین است : همانطور که آب از بلندی به پستی میرود، همه آثار هستی از عالم بالا به این جهان آمده است. نگاه کن به عالم بالا که توجه به مبدأ، به چشم باطن تو روشنی میبخشد؛ هر چند که اول خیرگی میآورد و چشم را میزند. چون سخن از عاقبتاندیشی است مولانا هشدار میدهد که باید دقیقاً مواظب بود چهبسا شخصی با عاقبتبینی ناقص، خود را در برابر مردان حق قرار دهد و از آنها بهره معنوی نگیرد. او میگوید: سرنوشت چنین کسی مانند «سامری» (خاله زاده حضرت موسی) است که سرانجام به نفرین موسی در خواری جان سپرد.
راه برخورداری از رزق معنوی
( 1959)هوی هویِ باد و شیرافشانِ ابر |
|
در غم ما اند، یک ساعت تو صبر |
( 1960)فی السماء رزقکم بشنیدهای |
|
اندرین پستی چه بر چفسیدهای؟ |
( 1961)ترس و نومیدیات دان آواز غول |
|
میکشد گوش تو تا قعر سفول |
( 1962)هر ندایی که تو را بالا کشید |
|
آن ندا میدان که از بالا رسید |
( 1963)هر ندایی که تو را حرص آورد |
|
بانگ گرگی دان که او مردم درد |
( 1964)این بلندی نیست از روی مکان |
|
این بلندیهاست سوی عقل و جان |
فِى السَّماءِ رزقُکُم: برگرفته است از آیه «وَ فِی اَلسَّماءِ رِزْقُکُمْ وَ ما تُوعَدُونَ: و در آسمان است روزى شما و آن چه وعده داده مىشوید.»[1]معنای دیگرش آن است که: این دنیای پست ارزش ندارد، آن را رها کنید تا ارزشهای بالاتر را به شما بدهند.
چفسیدن: چسبیدن.
آواز غول: ممکن است غول را استعاره از نفس گرفت چنان که نیکلسون نوشته است ولى به احتمال قوى مقصود شیطان است که آدمى را از درویشى مىترساند چنان که در قرآن کریم است: «اَلشَّیْطانُ یَعِدُکُمُ اَلْفَقْرَ وَ یَأْمُرُکُمْ بِالْفَحْشاءِ.»[2]
نک ز درویشى گریزانند خلق لقمه حرص و امل ز آنند خلق
ترس درویشى مثال آن هراس حرص و کوشش را تو هندستان شناس
962- 961 / د /1
سُفول: به زیر فرو شدن، پستى.
بالا کشیدن: کنایه از دعوت به سوى حق و ترک دنیا.
مولانا می گوید: آن چه برای سالک مانع از رسیدن به قرب حق تعالى است، رذائل نفسانی ، و ناتوان داشتن روح و اندیشه جمع آوری مال و ثروت وصرف ناکردن آن در راه خدا است. اگر این موانع وحجابها از میان برداشته شود، به مقامی که بایسته و شایسته سالک است خواهد رسید. او می گوید: ترس از نداشتن، صدای شوم نفس است که مانند آواز غول، رهروان را میترساند و گمراه میکند و به پستی (سُفول) میکشاند ویا وسوسهْ شیطان است که انسان را ازفقر می ترساند. در ادامه«بالا» عالم معنا و عالم غیب است و این بلندی، بلندی جسمی و ظاهری نیست؛ بلکه کمال روح و عقل است که به روح مطلق و عقل کل، پیوند مییابد.
( 1965)هر سبب بالاتر آمد از اثر |
|
سنگ و آهن فایق آمد بر شرر |
( 1966)آن فلانی فوق آن سرکش نشست |
|
گرچه در صورت به پهلویش نشست |
( 1967)فوقی آنجا است از روی شرف |
|
جای دور از صدر باشد مستخف |
( 1968)سنگ و آهن زین جهت که سابقاست |
|
در عمل فوقی این دو لایق است |
( 1969)وآن شرر از روی مقصودی خویش |
|
ز آهن و سنگ است زین رو پیش و پیش |
( 1970)سنگ و آهن اول و پایان شرر |
|
لیک این هر دو تنند و جان شرر |
( 1971)کآن شررگر در زمان واپس تر است |
|
در صفت، از سنگ و آهن برتر است |
( 1972)در زمان شاخ از ثمر سابقتر است |
|
در هنر از شاخ او فایقتر است |
( 1973)چونکه مقصود از شجر آمد ثمر |
|
پس ثمر اول بود و آخر شجر |
( 1974)خرس چون فریاد کرد از اژدها |
|
شیرمردی کرد از چنگش جدا |
( 1975)حیلت و مردی به هم دادند پشت |
|
اژدها را او بدین قوت بکشت |
( 1976)اژدها را هست قوّت، حیله نیست |
|
نیز فوق حیلهْ تو حیلهایست |
سو: جهت.
هر سبب بالاتر آمد: اشارت به سابق بودن علت بر معلول در رتبت.
فایق: مقدم. چنان که سنگ و آهن که موجد شررند بر شرر مقدماند یعنى در وجود بر آن پیشى دارند.
سرکش: مغرور، خود خواه.
فوق آن سرکش نشست...: چنان که در مثل است: «شَرَفُ المَکانِ بِالمَکین»
آن جا: عالم تأثیر.
مُستَخَفّ: (اسم مفعول از استخفاف) سبک داشته، سبک شمرده، پست.
فوقى: پیشى، تقدم.
مقصودى: مطلوب بودن.
فوق حیلهْ تو حیلهایست: ظاهراً اشاره بمفهوم این آیه شریفه دارد که مىفرماید «وَ فَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ » یعنى بالاتر از هر دانایى داناترى هست.[3]
سخن از مقامات معنوی وبلندیهای عقل و جان بود که بلندی مکانی نیست. در این ابیات نیز مولانا با زدن مثالهایی همان مطلب را روشنتر میکند: سبب ها در ظاهر مقدم بر آثار خود هستند، اما ارزش وجودی آنها در این است که همان آثار را پدید میآورند. مولانا میگوید: سرکشان و سرافرازان دنیا در ظاهر برتری دارند، اما شخصی گمنام ممکن است در هستی برتر از آنها باشد. البته سببها در عمل مقدم هستند، اما آثار و نتایج آنها به دلیل هدف بودن از سببها پیشترند. جرقهای که از ضربه آهن بر سنگ خارا برمیخیزد، مانند جان آهن و سنگ است و از این نظر برتری دارد. میوه درخت هم نسبت به شاخه همین حالت را دارد، زیرا مقصود عالی از درخت، میوه آن است. بنابراین در واقع، میوه، اول است و درخت آخر. پس تقدم مقامی ارجمندتر از تقدم زمانی است و رمز این برتری و رجحان، داشتن مقام معنوی است، نه حشمت و جاه صوری.
( 1954)ور نمیتوانی به کعبهْ لطفبَر |
|
عرضه کن بیچارگی بر چارهگر |
( 1955)زاری و گریه قوی سرمایهایست |
|
رحمت کلی قویتر دایهایست |
( 1956)دایه و مادر بهانهجو بود |
|
تا که کی آن طفل او گریان شود |
( 1957)طفل حاجات شما را آفرید |
|
تا بنالید و شود شیرش پدید |
( 1958)گفت ادعوا الله بی زاری مباش |
|
تا بجوشد شیرهایِ مِهرهاش |
تانستن: توانستن.
به کعبه لطف پریدن: یعنی پناه بردن به لطف پروردگار، که بیچارگی را چاره میکند.
رحمت کلی: لطف و توجه حق است که همه کائنات را شامل است.
دایه و مادر:
طفل یک روزه همىداند طریق که بگریم تا رسد دایه شفیق
تو نمىدانى که دایه دایگان کم دهد بىگریه شیر او رایگان
گفت فلیبکوا کثیراً گوش دار تا بریزد شیر فضل کردگار
137- 135 / د /5
بهانه جو: که در پى بهانهاى است تا بر کودک لطف کند و او را شیر دهد.
طفلِ حاجات: اضافه مشبه به به مشبه.
شیر: استعاره از رحمت خدا.
ادعوا اللَّه: برگرفته است از آیه «قُلِ اُدْعُوا اَللَّهَ أَوِ اُدْعُوا اَلرَّحْمنَ.»[1] ولى مناسبتر با مضمون بیت، این آیه است. «وَ قالَ رَبُّکُمُ اُدْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ» ویا «اُدْعُوا رَبَّکُمْ تَضَرُّعاً وَ خُفْیَةً.» [2]
هوى هوى: (اسم صوت) بانگ.
شیر افشان ابر: شیر استعاره از باران است.
( 1954) و اگر باین کارها قادرنیستى بطرف آن کعبه لطف پرواز کرده بىچارگى خود را به آن چاره ساز عرضه کن . ( 1955) گریه و زارى سرمایه بزرگى و رحمت کلى خداوندى دایه بزرگترى است . ( 1956) دایه و مادر مترصدند که کى طفل مىگرید تا گریه را بهانه شیر دادن قرار دهند . ( 1957) او طفل حاجتهاى شما را بوجود آورده تا بنالید و شیر رحمت بجوش آید . ( 1958) فرمود که خدا را بخوانید ، پس زارى کن و بىزارى مباش تا شیر مهرش بجوش آید .
حقیقت این است که برای ادراک اسرار حق، باید زندگی جسمی و ارزشهای این جهانی را رها کنیم، اما اگر نتوانیم، باید به پروردگار پناه بریم. مولانا در مثنوی بارها «زاری و نالیدن» به درگاه حق را، مقدمه آگاهی و عامل بیداری باطن شمرده است. حضرت حقتعالی، طفل نیازهای شما را خلق کرد تا شما به ناله درآیید و آنگاه شیر رحمت الهی پدیدار شود. خلاصه پروردگار میخواهد که بنده را به لطف بنوازد. ازاینرواست که فرمود: خدا را بخوانید. مولانا میگوید: خواندن خدا، زاری کردن و دست نیاز به درگاه او بردن است.هم چنین مولانا به این دستور العمل عرفانی اشاره می کند که: اگر سالک توانایى انجام مراتب مجاهدت وریاضت را ندارد، باید رو به خدا آرد و با زارى از او بخواهد تا او را از این سختیها برهاند. در حدیث است که چون دو پاس از شب رود بارى تعالى فرماید آیا خواهندهاى هست تا داده شود؟ دعا کنندهاى هست تا پذیرفته شود؟ آمرزش خواهى هست تا آمرزیده شود؟ و چنین باشد تا سپیده بدمد.[3]
[1] - سوره اسراء،آیه 110
[2] - سوره غافر، آیه 60. ویاسوره اعراف،آیه 55
[3]- (الاحادیث القدسیة، ص 73)
( 1944)آب رحمت بایدت رو پست شو |
|
وانگهان خور خمر رحمت مستشو |
( 1945)رحمت اندر رحمت آمد تا به سر |
|
بر یکی رحمت فرو مآی ای پسر |
( 1946)چرخ را در زیر پا آر ای شجاع |
|
بشنو از فوق فلک بانگ سماع |
( 1947)پنبهی وسواس بیرون کن زگوش |
|
تا به گوشت آید از گردون خروش |
( 1948)پاک کن دو چشم را از موی عیب |
|
تا ببینی باغ و سروستان غیب |
( 1949)دفع کن از مغز و از بینی زکام |
|
تا که ریح الله در آید در مشام |
( 1950)هیچ مگذار از تب و صفرا اثر |
|
تا بیابی از جهان طعم شکر |
( 1951)داروی مردی کن و عنین مپوی |
|
تا برون آیند صد گون خوبروی |
( 1952)کندهْ تن را ز پای جان بکن |
|
تا کند جولان به گرد انجمن |
( 1953)غل بخل از دست و گردن دور کن |
|
بخت نو دریاب در چرخ کهن |
خمر رحمت: حق، است و باید ما را غرق در خود کند.
فروآمدن: در اینجا، یعنی قانع شدن و بسنده کردن.
پست شدن: فروتنى کردن، برترى نفروختن، خود را خوار نشان دادن. از سخنان ذو النون است که «اَلعارِفُ کُلَّ یَومٍ أخشَعُ لِأنَّهُ فِى کُلِّ ساعَةٍ أقرَبُ: عارف هر روز خاشعتر بود چه او در هر ساعتى نزدیکتر بود.»[1]
افتادگى آموز اگر طالب فیضى هرگز نخورد آب زمینى که بلند است
(پوریاى ولى، به نقل از امثال و حکم)
هیچ خود بین خداى بین نبود مرد خود دیده مرد دین نبود
(سنایى)
مست شدن: استعاره از محو خودى در حق.
تا به سر: سراسر. مىتوان آن را به قید رحمت گرفت یا قید فرو نیامدن.
فروماى: بسنده مکن، فرو میاى.
چرخ در زیر پاى آوردن: یعنی به فراتر از عالم ماده اندیشیدن ، به جهان خاکى ننگریستن، از خاک به افلاک شدن، به حق رسیدن.
پنبه وسواس: اضافه مشبه به به مشبه.
چشم از موى عیب پاک کردن: به چشم دل نگریستن، چشم درون را روشن کردن.
اى برادر چون ببینى قصرِ او چون که در چشم دلت رسته است مو
چشم دل از مو و علّت پاک آر و آن گه آن دیدار قصرش چشم دار
1395- 1394/ د / 1
رِیحُ اللَّه: اشاره است به حدیث «اِنَّ لِرَبِّکُم فِى أیَّامِ دَهرِکُم نَفَحاتٌ ألا فَتَعَرَّضُوا لَها عَسَى أن تُدرِکَکُم.»[2]
صفرا: یکى از خلطهاى چهارگانه و مقصود زدودن اثر این خلط است که تلخى دهان است.
عنین: مردى که ذاتا توانایى نزدیکى با زن نداشته باشد.
پوئیدن: در این بیت ظاهراً به معنى کوشیدن و تلاش کردن است .
برون آمدن: آماده شدن، فراهم شدن.
کنده: کند: چوبى که بر پاى گذارند، مجرمان را. چوب کلان سوراخدار که پاى مجرمان را در سوراخ آن نهند و به میخ بند نمایند.
پاى در کنده دست در زنجیر این چنین کس وزر بود نه وزیر
(نظامى)
جولان جان به گرد انجمن: یعنی در جمع دوستان اهل راز، که در آنجا جان در بند نیازهای تن نیست و آزادانه جولان میکند.
غل بخل :یعنی زنجیر بخل ،تشبیه بخل به زنجیرى که بدست و گردن آویخته باشد برگرفته از آیه شریفه « وَ لا تَجْعَلْ یَدَکَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِکَ»[3] یعنى دست خود را بگردنت با زنجیر مبند (که کنایه از امساک و بخل است).
( 1944) اگر آب رحمت لازم دارى پستى گزین تا شراب رحمت نوشیده و مست شوى . ( 1945) متعاقب یک رحمت رحمت اندر رحمت همىآید خود را در یک رحمت مستغرق ساز . ( 1946) تا غرق رحمت شده بالا بروى و چرخ را زیر پا گذاشته از بالاى آسمانها بانگ سماع و آوازهاى دل پذیر بشنوى . ( 1947) پنبه وسواس از گوش خود بیرون کن تا نداى آسمانى بگوشت برسد . ( 1948) موى عیب را از چشمان خود بیرون آر تا باغها و سروستان غیب را مشاهده کنى . ( 1949) مغز و بینى خود را از زکام اوهام دفع کن تا بوى خوش خداوندى بمشامت برسد . ( 1950) از تب و صفراى بدى اثرى نگذار تا طعم شیرینى جهان را بچشى. ( 1951) داروى مردى بخور و عنین راه نرو تا صدها خوب رو در نظرت جلوهگر شوند. ( 1952) کنده تن را از پاى جان باز کن تا بگرد چمن زار الهى جولان کند. ( 1953) زنجیر بخل را از دست و گردن خود دور ساز تا از چرخ کهن بخت نو بیابى .
موضوع سخن، گسستن از دلبستگیها و وابستگیهای این جهانی و مظاهر مادی و پیوستن به معنویات و مقامات روحانی است که تا از آن دل نکنی به این دلدار نرسی. اگر به آب رحمت نیاز داری، خود و زندگی این جهانی را خوار و کوچک شمار. در این مرتبه است که انسان از عرش الهی آواز میشنود. بنابراین زندگی این جهانی و ارزشهای مادی را باید ناچیز بدانی تا هستی حقیقی و معرفت حق را دریابی. تا وقتی که حجابها و پردههای نفسانی بر گوش باطن آدمی کشیده شده باشد، نمیتواند بانگ غیبی را بشنود؛ لذا مولانا میگوید: از گوش جان، پنبه وسواس شیطانی را برون کن تا از آسمان، سروشی پر خروش به گوش تو رسد. دو چشمت را از موی عیب پاک کن تا باغ و بوستان عالم غیب را مشاهده کنی. تا وقتی سالک، چشم دل خود را از معایب نفسانی پاک نکرده باشد، نمیتواند باغ معارف و بوستان اسرار غیب را مشاهده کند. زکام خواهشهای نفسانی را از مغز و بینیات بزدای تا نسیم جانبخش الهی به مشام تو برسد. تب و صفراهای باطنی، ذائقه درونی انسان را مختل میسازد و نمیتواند طعم شیرین حقایق را بچشد. به مرتبه اهلالله و مردان حق واصل شو تا صد نوع از حقایق بکر و عروسان روحانی برای تو خودنمایی کنند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |