اولیاى حق، واسطه فیضاند
( 1936)اژدهایی خرس را درمیکشید |
|
شیرمردی رفت و فریادش رسید |
( 1937)شیر مرداناند در عالم مدد |
|
آن زمان کافغان مظلومان رسد |
( 1938)بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند |
|
آن طرف چون رحمت حق میدوند |
( 1939)آن ستونهای خللهای جهان |
|
آن طبیبان مرضهای نهان |
( 1940)محض مهر و داوری و رحمتاند |
|
همچو حق بیعلت و بیرشوتاند |
( 1941)این چه یارى مىکنى یک بارگیش |
|
گوید از بهر غم و بىچارگیش |
( 1942)مهربانی شد شکار شیرمرد |
|
در جهان دارو نجوید غیر درد |
( 1943)هر کجا دردی دوا آنجا رود |
|
هر کجا پستیست آب آنجا دود |
در انوار سهیلى که تحریرى از کلیله و دمنه است. سخن از دوستى باغبان با خرس است. و خلاصه آن اینکه: باغبانى از غایت تنهایى با خرس طرح دوستى افکند. و خرس در باغ او خانه گرفت. چون باغبان به خواب مىرفت مگسان بر روى او مىنشستند و خرس آنها را مىراند. لکن مگسان باز هجوم مىآوردند. خرس براى آن که باغبان را از گزند مگسان آسوده کند سنگى بزرگ بر روى باغبان افکند، مگسان را آسیب نرسید و باغبان بمرد.[1] در این قصه نیز مانند قصه های دیگر مولانا به ضبط وحفظ جزئیات توجهی ندارد ومضمون کلی را برای ادای مقصود خود به کار می گیرد.
شیر مردان: استعاره از اولیای خدا است.
ستونهاى خللهاى جهان: انقروى از ابو درداء آورده است: پیمبران میخهاى زمین بودند، چون نبوت منقطع شد خدا جاى آنان مردمى از امت مرا گمارد که آنان را ابدال گویند. آنان بر مردم به بسیارى روزه و نماز برترى نیافتند بلکه به خوى نیک و نیت درست و دل سالم براى همه مسلمانان و نصیحت ایشان به خاطر رضاى خدا. اینان خلیفههاى پیمبراناند. مردمى هستند که خدا آنان را براى خود بر گزید و با علم خود خالص خویششان گردانید. و آنان چهل صِدّیقاند. سى تن از ایشان دلهاشان بر (مثال) دل ابراهیم خلیل الرحمناند. زمین به واسطه آنان بر پاست و خدا مکروهات را به آنان از مردم زمین باز مىگردانند. باران به خاطر آنان مىبارد و روزى به سبب آنان داده مىشود و به برکت ایشان بر دشمنان پیروز مىشوند (انتهى) مضمون برخى از این روایت را در «زیارت جامعه» مىتوان دید. [2]
محض: خالص.
داورى: داد دهى، دادگرى.
بىرشوتاند: در کار نیک از کسى مزد نمىخواهند.
من نکردم امر تا سودى کنم بلکه تا بر بندگان جودى کنم
1756 / د /2
این چه: براى چه؟ چرا.
یک بارگى: از جان و دل.
( 1936) اژدهایى مشغول بلع خرسى بود که شیر مردى بفریادش رسید . ( 1937) بلى وقتى افغان مظلومان بلند مىشود شیر مردان در عالم کمک آنها هستند . ( 1938) و از هر جا که بانگ مظلومى بلند شود چون رحمت حق به- آن طرف مىدوند . ( 1939) همانها که ستون شکست خوردگان جهان و طبیب مرضهاى نهانى بوده . ( 1940) مهربانى محض و داورى و رحمت خالصند و چون حق تعالى بدون سبب و علت و پاداش بداد مظلومان مىرسند . ( 1941) اگر بپرسند که براى چه اینان را یارى مىکنى مىگوید فقط براى آن که بىچاره و غمگین است. ( 1942) اسباب شکار شیر مردان مهربانى است زیرا که در جهان دارو فقط درد سر را سراغ مىگیرد . ( 1943) دوا بجایى مىرود که درد هست و احسان بسراغ فقیر مىرود .
اولیاى حق، واسطه فیضالهی اند از جانب خداوند. چنان که در حدیث است « زمین از امام تهى نبود تا اگر مؤمنان چیزى افزودند، بر گرداند و اگر کاستند براى آنان تمامش سازد».[3] جامى در این باره چنین نویسد: خداوند سبحانه و تعالى برهان نبوى را باقى گردانیده است. و اولیا را سبب اظهار آن کرده... از آسمان باران به برکات اقدام ایشان آید، و از زمین نبات به صفاى احوال ایشان روید و بر کافران مسلمانان نصرت به همت ایشان یابند.[4]
مولانا می افزاید، تنها مردان حق در این جهان، دلاوران و شیرمردانی هستند که هرگاه ستمدیدگان، فریاد یاری برکشند به یاری آنان شتاباند. و همانند رحمت حقتعالی بدان سو میدوند. مردان حق، همچون ستونهایی برای دنیای رو به ویرانی و طبیب بیماریهای پنهان هستند. آنان سراپا محبت و دادرسی و عدالتاند و مانند حق تعالی، رحمت و لطفشان بیشائبه و بدون علت است. سبب یاری به دیگران را، اندوه و بیچارگی ستمدیده میدانند و بس. شیرمردان همانند دارویی هستند که خود در پی درد میروند و آن را درمان میکنند.
[1] - (انوار سهیلى، ص 159 به بعد)
[2] - نوادر الاصول ترمذى
[3] - (اصول کافى، ج 1، ص 178)
[4] - (نفحات الأنس، ص 19)
( 1920)همچو بوبکر ربابی تن زنم |
|
دست چون داود در آهن زنم |
( 1921)تا محال از دست من حالی شود |
|
مرغ پر برکنده را بالی شود |
( 1922)چون یدالله فوق ایدیهم بود |
|
دست ما را دست خود فرمود احد |
( 1923)پس مرا دست دراز آمد یقین |
|
بر گذشته ز آسمان هفتمین |
( 1924)دست من بنمود بر گردون هنر |
|
مقریا برخوان که انشقالقمر |
( 1925)این صفت هم بهر ضعف عقلهاست |
|
با ضعیفان شرح قدرت کی رواست |
( 1926)خود بدانی چون برآری سر ز خواب |
|
ختم شد والله اعلم بالصواب |
بو بکر رَبابى: از صوفیانی است که سالها در سکوت زندگی کرد. عرفا ناگفتن اسرار را به حالت او تشبیه میکنند.
دست در آهنزدن: پرداختن به کارهای سخت است و این ناگفتن رازها خود یکی از آن کارهای دشوار پیشوا و مرشد است.
چون داود: اشاره است بدان چه مفسران در باره داود (ع) نوشتهاند که: چون بر بنى اسرائیل ولایت یافت شبها ناشناس مىگردید و از مردم در باره خود مىپرسید. شبى فرشتهاى به صورت آدمى بر وى پدید شد از او در باره داود (ص) پرسید، فرشته گفت نیک است، اما از بیت المال مىخورد. داود پیشه زره سازى گرفت و خدا آهن را در دست او نرم ساخت.[1]
محال حالی شود: یعنی ناممکن امکان پذیرد و همچنانکه مرغ بیبال و پر به پرواز آید، روح مردم ناآگاه نیز از هدایت پیامبر بال بگیرد و پرواز کند.
چون یَدُ اللَّه: برگرفته است از آیه «إِنَّ اَلَّذِینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبایِعُونَ اَللَّهَ یَدُ اَللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ: آنان که با تو بیعت مىکنند همانا با خدا بیعت مىکنند. دست خدا برتر دست آنان است».[2]
دست او را حق چو دست خویش خواند تا ید اللَّه فوق ایدیهم براند
2972/ د / 1
دستِ دراز: کنایه از قدرت فراوان.
مُقرى: قرآن خوان.
انشَقَّ القَمَر: ماه شکافته شد. برگرفته است از آیه «اِقْتَرَبَتِ اَلسَّاعَةُ وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ.»[3]
این صفت: قدرت رسول (ص) بر کارهاى خارق عادت.
خواب: استعاره از ادراک حسى.
سر از خواب بر آوردن: مردن و حشر شدن پس از آن یا حس را رها کردن و به عقل گراییدن.
خواب و خورت ز مرتبه عقل دور کرد آن گه رسى به خویش که بىخواب و خور شوى
(حافظ)
وَ اللَّهُ أعلَمُ بالصَّواب: و خدا بدان چه درست است داناتر است.
در این ابیات مولانا به آیهْ شریفه سوره «فتح» اشاره میکند که: «دست خدا بالای دست کسانی است که در راه حق کار میکنند و دست آنها در کارها دست خداست.» مولانا از زبان پیامبر میگوید: چون دست انبیا دست خداست، دست من میتواند از عالم خاک فراتر رود. به همین دلیل معجزهْ شکافتن ماه صورت میگیرد. به آیهْ شریفه سوره «قمر» اشاره دارد که درباره این معجزه پیامبر است. البته اینها حقایق توصیفناپذیری است که ما فقط در حد عقلهای ضعیف آنها را توصیف میکنیم. اگر تو سر از خواب برداری و اسرار الهی را درک کنی، میدانی چه میگویم. همین و بس. خدا بهتر میداند.
( 1927)مر تو را نه قوت خوردن بدی |
|
نه ره و پروای قیکردن بدی |
( 1928)میشنیدم فحش و خر میراندم |
|
رب یسّر زیر لب میخواندم |
( 1929)از سبب گفتن مرا دستور نی |
|
ترک تو گفتن مرا مقدور نی |
( 1930)هر زمان میگفتم از درد درون |
|
اهد قومی انهم لایعلمون |
( 1931)سجدهها میکرد آن رسته ز رنج |
|
کای سعادت ای مرا اقبال و گنج |
( 1932)از خدا یابی جزاها ای شریف |
|
قوت شکرت ندارد این ضعیف |
( 1933)شکر حق گوید تو را ای پیشوا |
|
آن لب و چانه ندارم و آن نوا |
( 1934)دشمنی عاقلان زین سان بود |
|
زهر ایشان ابتهاج جان بود |
( 1935)دوستی ابله بود رنج و ضلال |
|
این حکایت بشنو از بهر مثال |
خر میراندم: یعنی بدون توجه به دشنامهای تو کار خودم را میکردم،
رَبِّ یَسِّر: (جمله دعائیه) یعنیپروردگار من آسان کن، اشاره دارد که موسی برای مقابله با فرعون از خدا یاری میخواهد: «قَالَ رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِیوَیَسِّرْ لِی أَمْرِی»:(موسى) گفت: «پروردگارا! سینهام را گشاده کن؛و کارم را برایم آسان گردان![4]
مرد عاقل میگوید: من فرصت نداشتم یا عقلاً مُجاز نبودم که سبب تازیانهزدن را برای تو بگویم و از طرفی نمیتوانستم تو را در آن حال واگذارم. من هم مثل پیامبر در واقعه احُد میگفتم: خدایا، این مردم نمیدانند، آنها را هدایت کن.مولانا می گوید: واقعیت این است که: مردان خدا مظهر شفقت وهادیان مردم نادان اند، که در خواب غفلتاند، آنان که خواهان مار و کژدمِ شهوت اند. اولیاى حق آنان را اندرز مىدهند و گاه تکلیفهاى سخت بر عهدهشان مىنهند تا آن کژدم و مارها را از درون خود برون اندازند. در عین حال نه اجازه دارند تا سبب این تکلیفها را چنان که باید بیان دارند و نه می توانند غافلان را به حال خودشان گذارند، ناچار پى در پى هدایت آنان را از خدا خواهاناند.
[1] - (کشف الاسرار، ج 8، ص 112)
[2] - سوره فتح،آیه 10
[3] - سوره قمر،آیه 1
[4] - «طه»، آیههای 25 و26
( 1900)گفت خود تو جبرئیل رحمتی؟ |
|
یا خدایی که ولی نعمتی؟ |
( 1901)ای مبارک ساعتی که دیدیم |
|
مرده بودم جان نو بخشیدیم |
( 1902)تو مرا جویان مثال مادران |
|
من گریزان از تو مانند خران |
( 1903)خر گریزد از خداوند از خری |
|
صاحبش در پی ز نیکو گوهری |
( 1904)نه از پی سود و زیان میجویدش |
|
لیک تا گرگش ندرّد یا ددش |
( 1905)ای خنک آن را که بیند روی تو |
|
یا درافتد ناگهان در کوی تو |
( 1906)ای روان پاک بستوده تو را |
|
چند گفتم ژاژ و بیهوده تو را |
( 1907)ای خداوند و شهنشاه و امیر |
|
من نگفتم جهل من گفت آن مگیر |
( 1908)شمهای زین حال اگر دانستمی |
|
گفتن بیهوده کی تانستمی |
( 1909)بس ثنایت گفتمی ای خوشخصال |
|
گر مرا یک رمز میگفتی ز حال |
( 1910)لیک خامش کرده میآشوفتی |
|
خامشانه بر سرم میکوفتی |
( 1911)شد سرم کالیوه عقل از سر بجست |
|
خاصه این سر را که مغزشکمتر است |
( 1912)عفو کن ای خوبروی خوبکار |
|
آنچه گفتم از جنون اندر گذار |
( 1913)گفت اگر من گفتمی رمزی از آن |
|
زهرهْ تو آب گشتی آن زمان |
( 1914)گر تو را من گفتمی اوصاف مار |
|
ترس از جانت برآوردی دمار |
( 1915)مصطفی فرمود اگر گویمبه راست |
|
شرح آن دشمن که در جان شماست |
( 1916)زهرههای پردلان هم بردرد |
|
نی رود ره نی غم کاری خورد |
( 1917)نه دلش را تاب ماند در نیاز |
|
نه تنش را قوت روزه و نماز |
( 1918)همچو موشی پیش گربه لا شود |
|
همچو بره پیش گرگ از جا رود |
( 1919)اندر او نه حیله مانَد، نه روش |
|
پس کنم ناگفتهتان من پرورش |
جبرئیل رحمت: یعنی واسطهای که رحمت خدا را میآورد.
ولینعمت: کسی است که عهدهدار سرپرستی و رساندن احتیاجات دیگری باشد.
لیک تا گرگش ندرّد: نظیر آن، حکایتى است که جامى از رفتار موسى (ع) با برّه به نظم در آورده است و در پایان داستان گوید:
کوشش من که در قفاى تو بود نز براى خود از براى تو بود
گر تو را با تو واگذاشتمى لطف خویش از تو باز داشتمى
بهر گرگ و پلنگ خون آشام طعمه چاشت مىشدى یا شام
(سلسلة الذهب، ص 5)
در کوى افتادن: آشنا شدن.
روان پاک:کنایه از فرشتگان. و در آن اشاره است به آیه «وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ»[1]
آشوفتن: غضب کردن، خشمگین شدن.
خواهم که بدانم من جانا تو چه خود دارى باز از چه بر آشوبى باز از چه بیازارى
(منوچهرى)
خامش کرده میآشوفتی: یعنی بیآن که چیزی بگویی آشوب برپا میکردی و خشم خود را نشان میدادی.
کالیوه: به معنای گیج و منگ، سر گشته است.
مصطفى فرمود: اشاره به حدیثى است که انقروى آن را چنین نقل کرده است « لو تَعلَمُونَ ما أعلَمُ لَبَکَیتُم کَثِیراً وَ لَضَحِکتُم قَلِیلاً وَ ما أکَلتُم طَعاماً عَلى شَهوَةٍ أبَداً وَ لا شَربِتُم شَراباً عَلى شَهوَةٍ أبداً وَ لاَ دَخَلتُم بَیتاً تَستَظِلُّونَ فِیهِ وَ لَمَررتُم عَلَى الصُّعُداتِ تَلدِمُونَ صُدُورَکُم وَ تَبکُونَ عَلَى أنفُسِکُم: اگر مىدانستید آن چه مىدانم بسیار مىگریستید و کم مىخندیدید و خوردنى را از روى اشتها نمىخوردید و نوشیدنى را از روى اشتها نمىنوشیدید و به خانهها در نمىشدید که در سایه آن در آیید و بر گردنههاى دشوار مىگذشتند و سینههاى خود را بر آن مىکوفتید وبرخود می گریستید.» این روایت در سنن ابن ماجه با کمی تفاوت آمده است.[2]
شخص رهیده از خطر مرگ، به امیر می گوید: تو مانند مادران مهربان مرا دنبال میکردی که رنجی را از من بزدایی، ولی من مانند الاغ از دست تو فرار میکردم. این سخنان کسی است که بر حسب باطن، گرفتار مار نفس امّاره است. آنکه یکهتاز میدان ارشاد و هدایت است، به نفس، ریاضت میدهد تا جانش از خطر آن نفس مار صفت رهایی یابد. کلام مولانا یادآور این حدیث نبوی است که: «اعدی عدوّک نفسک التی بین جنبیک»؛ سرسختترین دشمن شما نفس شماست که در شما جای گرفته است. بنابراین منظور مولانا از این تمثیل همانگونه که اشاره شد این است که اولیاى حق اگر کارى کنند یا تکلیفى دشوار بر سالکان نهند برای آن است که بدانند که آن تکلیف دشوار به سود آنان خواهد بود. چنان که عبادت رنجى است برای مکلف ، لیکن او را به خدا نزدیک می کند. و یا پرداخت مال به مستمند نقصانى است به ظاهر، اما دارنده مال را از گزند تهاجم گرسنگان مصون مىدارد. همچنین هر یک از اعمال واجب را هم در این جهان سودى است، چه رسد به پاداشها که خدا در آخرت براى گزارنده نهاده است و نجاتى است از عذابى که براى نافرمانان آماده است، اما مصلحت چنان است که پیمبران شَمّهاى از آن را با مکلّفان باز گویند چرا که اگر تمام گفته شود تاب شنیدن را نخواهند داشت.
[1] - سوره بقره، آیه30
[2] - (سنن ابن ماجه، حدیث 4190، و نگاه کنید به: سنن دارمى، کتاب رقاق، باب لو تعلمون ما اعلم)
( 1882)عاقلی بر اسپ میآمد سوار |
|
در دهان خفتهای میرفت ما |
( 1883)آن سوار آن را بدید و میشتافت |
|
تا رماند مار را فرصت نیافت |
( 1884)چونکه از عقلش فراوان بد مدد |
|
چند دبوسی قوی بر خفته زد |
( 1885)برد او را زخم آن دبوس سخت |
|
زو گریزان تا به زیر یک درخت |
( 1886)سیب پوسیده بسی بد ریخته |
|
گفت ازین خور ای بهدرد آویخته |
( 1887)سیب چندان مر ورا در خورد داد |
|
کز دهانش باز بیرون میفتاد |
( 1888)بانگ میزد کای امیر آخر چرا |
|
قصد من کردی تو نادیده جفا |
( 1889)گرتو را از اصل است با جانم ستیز |
|
تیغ زن یکبارگی خونم بریز |
( 1890)شوم ساعت که شدم بر تو پدید |
|
ای خنک آن را که روی تو ندید |
( 1891)بیجنایت بیگنه بی بیش و کم |
|
ملحدان جایز ندارند این ستم |
( 1892)میجهد خون از دهانم با سخن |
|
ای خدا آخر مکافاتش تو کن |
( 1893)هر زمان میگفت او نفرین نو |
|
اوش میزد کاندرین صحرا بدو |
( 1894)زخم دبوس و سوار همچو باد |
|
میدوید و باز در رو میفتاد |
( 1895)ممتلی و خوابناک و سست بد |
|
پا و رویش صد هزاران زخم شد |
( 1896)تا شبانگه میکشید و میگشاد |
|
تا ز صفرا قیشدن بر وی فتاد |
( 1897)زو بر آمد خوردهها زشت و نکو |
|
مار با آن خورده بیرون جست ازو |
( 1898)چون بدید از خود برون آن مار را |
|
سجده آورد آن نکوکردار را |
( 1899)سهم آن مار سیاه زشت زفت |
|
چون بدید آن دردها از وی برفت |
این حکایت، تمثیلی است برای ابیات پیشین، به ویژه بیت1880 و1881 که فرمود:
ز آن که از عاقل جفایى گر رود از وفاى جاهلان آن به بود
گفت پیغمبر عداوت از خرد بهتر از مهرى که از جاهل رسد
اصل قصّه را مولانا باید در کتاب «الفرجُ بعدَالشّدَةِ» قاضی ابوعلی تَنوخی دیده باشد ومشابه آن با اختصار در فردوس الحکمة نیز آمده است.[1] و سیب خوردن و دویدن و به قى افتادن رمز ریاضت، و رنجاندن امیر رمز تکلیفهایى که مربیان و اولیاى خدا بر سالکان مىنهند.
از عقلش فراوان بد مدد: خرد بسیار داشت.
دبّوس: گرز آهنین، تازیانه و به تخفیف «باء» نیز آمده است:
چون زند بر مهره شیران دبوس شصت من چون زند بر گردن گردان عمود گاو ساز
(منوچهرى، به نقل از لغتنامه)
برد او را...: استناد فعل به آلت. (مرد دبّوسى چند بر او زد و او را به سوى درخت راند).
رماند مار را: یعنی بازگرداند یا دور کند.
زخم: ضربت.
ز اصل است با جانم ستیز: با من دشمنى دیرینه دارى.
شوم: بد، نامبارک.
بر تو پدید شدم: تو را دیدم.
بیش و کم: یعنی بدون اینکه من خلاف کرده باشم و حقی را ناحق کرده باشم.
ملحد: به معنای بیدین است.
مُمتَلِى:به معنای انباشته ، آکنده شکم و پر است.
مىکشید و مىگشاد: به راه مىبرد و رها مىکرد.
صفرا: صفرا که در معده گرم باشد زود به قى دفع شود.
سهم: ترس، هیبت.
زفت: به معنای چاق و درشت ، ستبر، قوى است.
( 1882) شخص عاقلى سواره از راهى عبور مىکرد و در معبر او کسى خفته بود و مارى بدهنش مىرفت . ( 1883) سوار همین که این حال را دید شتاب کرد تا شاید بتواند مار را از او دور کند ولى فرصت از دست رفته و مار بشکم او رفته بود . ( 1884) چون عاقل بود فوراً پیش رفته چند تازیانه محکم بر آن خفته زد . ( 1885) خفته بیدار شده از جا جست و سوار باز خم تازیانه او را به حال دویدن و فرار تا زیر درختى برد . ( 1886) که در زیر آن درخت سیب پوسیده فراوان ریخته بود و گفت از این سیبها بخور . ( 1887) بضرب تازیانه و تهدید چندان سیب گندیده بخورد او داد که از دهانش بیرون مىریخت . ( 1888) و مىگفت اى امیر آخر من بتو چه کردهام که قصد هلاکم را دارى . ( 1889) اگر قصد جان مرا کردهاى تیغ از نیام بر کش و خونم را بریز. ( 1890) چه ساعت شومى بود که من جلو چشم تو پیدا شدم خوشا به کسى که روى تو را نبیند . ( 1891) بدون هیچ تقصیر و جرمى و بدون هیچ گناه و سابقهاى حتى ملحدان هم این قدر ظلم در حق کسى روا نمىدارند . ( 1892) در وقت سخن- گفتن از دهنم خون مىجهد خداوندا مکافات این شخص را تو بده . ( 1893) او هى نفرین مىکرد و سوار با تازیانه او را زده و مىگفت در این صحرا بدو . ( 1894) سوار با تازیانه او را زده و در جلو اسب مىدواند بطورى که در هر چند قدم برو در مىافتاد . ( 1895) شکمش پر و خودش از اثر خواب سست و از ضربت تازیانه پا و سر و صورت و بدنش هزاران زخم پیدا کرد . ( 1896) تا شبانگاه در همین کش و قوس بود تا صفرا در درون او بجوش آمده . ( 1897) و قى کردن آغاز نمود و بالاخره تمام آن چه خورده بود قى کرد و یک مرتبه مار هم در ضمن خوراکیها بیرون افتاد . ( 1898) وقتى مار را دید در جلو سوار بسجده افتاد . ( 1899) آن مار سیاه زشت و ضخیم را که دید از هیبت آن تمام دردها را فراموش کرده .
مولانا معتقد است از مردان حق و عاقلان خداجو، هر رنج و آزاری به ما برسد حتما قصد خیری در آن هست. او در این قسمت، تمثیلی را برای توضیح میآورد. مولانا میگوید: درست مانند امیری که در این قصه، مرد خفته را میزند و میدواند و به «قیکردن » وامیدارد تا «ماری» را که از دهان وارد شکم او شده بیرون بیندازد.
( 1872)سرکه افزودیم ما قوم زحیر |
|
تو عسل بفزا کرم را وا مگیر |
( 1873)این سزد از ما چنان آمد ز ما |
|
ریگ اندر چشم چه فزاید عمی |
( 1874)آن سزد از تو ایا کحل عزیز |
|
که بیابد از تو هر ناچیز چیز |
( 1875)ز آتش این ظالمانت دل کباب |
|
از تو جمله اهد قومی بد خطاب |
( 1876)کان عودی در تو گر آتش زنند |
|
این جهان از عطر و ریحان آگنند |
( 1877)تو نه آن عودی کز آتش کم شود |
|
تو نه آن روحی که اسیر غم شود |
( 1878)عود سوزد کان عود از سوز دور |
|
باد کی حمله برد بر اصل نور |
( 1879)ای ز تو مر آسمانها را صفا |
|
ای جفای تو نکوتر از وفا |
( 1880)زآن که از عاقل جفایی گر رود |
|
از وفای جاهلان؛ آن به بود |
( 1881)گفت پیغمبر: عداوت از خرد |
|
بهتر از مهری که از جاهل رسد |
زَحیر: یعنی رنج و ناراحتی، لیکن در مثنوى و دیوان شمس به معنی: بىتمیز، بىذوق، به کار رفته است.
لذت عشق بتان را ز زحیران مطلب صبح کاذب بود این قافه را سخت مُضِلّ
(فرهنگ نوادر لغات و تعبیرات دیوان کبیر، ص 314)
این سزید از ما: آدمى چون از نفس و عقل سرشته است پیوسته در معرض خطا کردن است و به خواهش نفس بهیمى مرتکب گناه مىشود.
ریگ: استعار از هوى و شهوت. تعبیری است از نقاط ضعف و بدیهای مردم ناآگاه؛ که جلوی دید معنوی آنها را میگیرد.
چشم: استعاره از عقل. (پیروى از هواى نفس دیده خرد را کور مىسازد).
کحل: سرمه، تقویت کننده بینایی است ومرد کامل برای جبران نقص بینایی باطن بهکار میبرد.
اِهدِ قَومى: راهنمایى کن قوم مرا. این جمله در احادیث مثنوى به دو صورت آمده است: «اَللَّهُمَّ اهدِ قَومِى فَإنَّهُم لا یَعلَمُونَ» «رَبِّ اغفِر لِقَومِى فَإنَّهُم لا یَعلَمُون.» و مأخذ آن احیاء علوم الدین، صحیح مسلم، و مسند احمد ذکر شده است.[1] مؤلف اعلام الورى نویسد: در جنگ احد هنگامى که چهره رسول خدا (ص) آسیب دید، بدو گفتند آنان را نفرین نمىکنى. گفت «اللَّهُمَّ اهدِ قَومِى فَإنَّهُم لا یَعلَمُونَ».[2] لیکن در تفسیر عیاشى آمده است که رسول (ص) این جمله را هنگام تقسیم غنیمتهاى حنین فرمود.[3]
کان عود: استعاره از مرتبه عالى کمال که در اولیاست.
آتش زدن: آزار رساندن، و در آن اشاره است بدان چه معاندان به شمس نسبت مىدادند و او را ملحد و گمراه مىخواندند و چندان در پى آزار او بر آمدند که ناپدید شد.
گفت پیغمبر: اشاره به جملهاى است که آن را از رسول خدا (ص) آوردهاند. «العَدُوُّ العاقِل وَ لاَ الصَّدیقُ الجاهِل.» و از سخنان مولى امیر مؤمنان (ع) است «إیَّاکَ وَ مُصادَقَةُ الأَحمَقِ فَإنَّهُ یُرِیدُ أن یَنفَعَکَ فَیَضُرَّکَ.»[4]
مولانا حالت مردان حق را در برابر ناآگاهان، مشابه حالت پیامبر میداند، زمانیکه در جنگ اُحُد سنگی به سوی او پرتاب شد و دندانش را شکست؛ اما پیامبر خشمگین نشد، و فقط فرمود: «اللهم اهدقومی فانّهم لایعلمون؛ خدایا قوم مرا هدایت کن، اینها ناداناند.» سپس مولانا میگوید: این آزارها چیزی از وجود مرد حق نمیکاهد. وجود او «اصل نور» و عین روشنایی است که اگر باد شعله را خاموش کند «اصل نور» در هستی باقی میماند. مولانا میگوید: رنج و آزاری که از مردان حق و عاقلان خداجو به ما میرسد؛ از «وفا» و دوستی نااهلان بهتر است.
[1] - (احادیث مثنوى، ص 60)
[2] - (اعلام الورى، ص 83، بحار الانوار، ج 21، ص 96)
[3] - تفسیر عیاشى (ج 2، ص 92)
[4] - (نهج البلاغه، کلمات قصار: 38)
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |