نسبت دادن گناه [به دوست]، پیک جدایی است . [امام علی علیه السلام]
عرشیات
قصه خلیفه واعرابی درویش(5)
سه شنبه 92 دی 24 , ساعت 8:45 صبح  

انتقاد از شیخان ریاکار، علل فساد و انحطاط تصوّف،

بگفتهْ استاد فروزانفر: مولانا، شیخان مدعى و ریاکار مردم فریب را که بطمع کسب جاه و مال، بنا حق بر مسند ارشاد مى‏نشستند و مردمان ساده دل و زود باور را از راه مى‏بردند، انتقاد مى‏کند و مفاسد تبعیت آنها را بر مى‏شمارد بدین گونه که چون اساس تربیت صوفیانه مبتنى بر عمل و ریاضت است و درین راه، وصول بمدارج کمال، از طریق صحبت و بحکم محیط متناسب، حاصل مى‏گردد بناچار، کسى که متصدى تربیت مریدان است، نخست باید خویش را مهذب ساخته و مدارج سلوک را بپاى صدق و صفا پیموده باشد تا مریدان از تاثیر صحبت و دیدن اعمال نیک او، متاثر شوند و گرم در کار آیند و این راه دراز پر آفت را بقوت ایمان در هم سپرند، کسى که خود اسیر هواى نفسانى است و چشم بمال مریدان دوخته دارد و از اقبال خلق مست غرور مى‏شود و نزد توانگران و اصحاب جاه بتملق مى‏شتابد و از دیدار آنان بى‏نوایى و فقر معنوى او آشکار مى‏گردد، هرگز نمى‏تواند هوى و شهوت دیگران را در هم شکند و آن کس که زندانى اوهام و اسیر تقلید عادات و تلقینات است، قادر نیست که هیچ کس را به آزادى و حریت عقلى و روحانى برساند، گذشته از آن که نتیجه‏ى تعلیم و تربیت غلط آنست که سرمایه‏ى هوش و قضاوت فطرى نیز بیک بارگى از میان برود و کسى که چنین تربیتى یافته و استعداد را از دست داده است دیگر نمى‏تواند که تربیت درست را بپذیرد و اگر بخت و اقبال آن سویى و غیبى او را در دامن پیرى راستین افکند تا از او ادب نفس و آیین ریاضت آموزد هرگز آن روشنى و صفا که نصیب مریدان پاک دل مى‏شود نخواهد یافت و آثار آن تربیت کژ و نادرست گاه بگاه از باطن او سر خواهد زد بدلیل آن که طبع غالبا بدان چه در گذشته پذیرفته است پیوندى دیر گسل دارد و رغبتش، هر چه دشوار تر، از آن مى‏گسلد، تربیت جوان بهمین جهت از تربیت پیر آسان تر است، مثال حسى که صوفیه مى‏آورند تخم افشاندن و خط نوشتن بر زمینى است که آن را کاشته باشند و کاغذى که نوشته باشند که هر چند بذر دوم ممکن است بروید ولى بذر نخستین نیز بهمراه آن مى‏روید و آن مایه از نیروى زمین که باید به بذر دوم برسد تا نیک ببالد و بر دهد بالطبع بدان نمى‏رسد، همچنین اگر چه ممکن است خط را بقلم درشت تر بر کاغذى نوشته بنگارند با این حال آن چه اول نوشته‏اند بر جاى مى‏ماند و اگر پاکش کنند آثار نوشته‏ى پیشین بر صفحه‏ى کاغذ نمودار است. تصوف، در آغاز کار، روش کسانى بود که مسجد و مدرسه، آتش طلبشان را فرو نمى‏نشاند و سیرابشان نمى‏کرد و بیرون از رسوم متداول در صفوف نماز و حلقه‏هاى تدریس، راهى بسوى حقیقت مى‏جستند، گروهى بودند که خوشیهاى این جهانى از ریاست و حکومت و نشستن بر مسند قضا و فصل دعاوى و منبر و ساده‏ى تدریس و داشتن مال فراوان و زنان زیبا روى، دام تزویر بر سر راهشان نمى‏گسترد، همتى بلند داشتند چنان که سر بکونین فرو نمى‏آوردند و تنها مطلوب و مقصود آنها شناخت خدا و کشف اسرار آفرینش بود، عامه از آنها مى‏رمیدند و دنیا داران از دیدارشان کرانه مى‏گرفتند، آنها از هیچ آفریده طمع باز جست و تفقد نداشتند و هیچ کس بدانها پشیزى نمى‏بخشید ولى همین که این طریقت رواج یافت و مردم از علماى ظاهر سر خوردند، توانگران بدین سبب و علل دیگر که زاده‏ى اجتماع آن روزگار بود، و اکنون که از ذکر آنها تن مى مى‏زنیم، بتصوف و صوفیان روى آوردند و خانقاههاى بسیار در هر شهرى پى افکندند و بسبب نفرت از علماى ظاهر و جور حکام، دست در دامان صوفیان زدند و نذور و فتوح در دامانشان ریختند و بعضى از صوفیان را تباه کردند، در نتیجه، جاه طلبان و مال دوستان خرقه‏ى درویشى در تن افکندند و بحیلت و فریب‏کارى بر مسند ارشاد نشستند، از آغاز قرن چهارم این دگرگونى در تصوف راه یافت و بتدریج بالا گرفت و در قرن ششم و هفتم سخت نیرومند شد ابو القاسم قشیرى در آغاز کتاب معروف خود (رساله‏ى قشیریه) ازین نابسامانى شکایت مى‏آغازد، حکیم سنایى در حدیقه، صوفیان نا راست را انتقاد مى‏کند و عادات زشت و اخلاق ناستوده‏ى آنها را وصفى بلیغ مى‏فرماید[1] اوحدى مراغه‏اى که در آغاز قرن هشتم مى‏زیسته است (متوفى 738) هم فصلى به صوفیان ریا کار دنیا پرست در جام جم اختصاص داده است [2] مولانا نیز در مواضع مختلف از مثنوى پرده از روى کار پیران مدعى بر گرفته است، خواجه حافظ هم در غزلهاى خود بدین طایفه طعنه‏هاى طنز آمیز زده است.

در ادامه استاد فروزانفر در شرح بیت« 2291 و2292» چنین می گوید:شناختن انسان کارى سخت دشوار و یا ممتنع است و مانند شناسایى دیگر جانوران سهل و زود یاب نیست زیرا آنها بحکم غریزه عمل مى‏کنند، غریزه براه خود مى‏رود و اختلاف نمى‏پذیرد، آدمى همه‏ى آن غرائز را داراست ولى عاقل است و مى‏تواند امیال خود را در زیر پرده‏ى نفاق و ریا بپوشد و هر چند گرگ صفت باشد بلباس میشى کم آزار در آید و مردم را فریب دهد، علاوه بر آن که آدمى از قواى مختلف ترکیب شده است و بواسطه‏ى داشتن حافظه و استعداد قوى مى‏تواند که صفات و خصوصیات اشیا و اشخاص دیگر را کسب کند و یا بتکلف از خود فرا نماید، این نیروهاى مختلف در وجود آدمى بعضى بحال کمون و برخى در حال ظهور موجود است، قوانین و شرایع و عادات و سنن و ترس از مواخذه و عقاب و رسوایى و بد نامى و گاهى نیز نابودن وسایل و اسباب و محیط مناسب، مانع از آنست که این اوصاف کار و خاصیت خویش را پدید آرد ولى ناپیدایى و عدم ظهور، بر عدم وجود آنها دلالت نمى‏کند و همین که وسایل و محیط سازگارى آماده شد ذهن و فکر آدمى را در تصرف مى‏گیرد و بکارى که خلاف قوانین و سنن است وا مى‏دارد، در چنین حالتى شرم بیکسو مى‏رود و ترس و هراس در پیش چشم مصور نمى‏گردد و انسان آن چه نباید، مى‏کند و مرتکب خلافى مى‏شود که ارتکاب آن از جانب وى بهیچ روى بدلها نمى‏گذشت مثل آن که فردى متقى و پرهیزکار بوقت بیدارى هر چه بیش تر و تمام تر عفت مى‏ورزد و کار بد نمى‏کند ولى بهنگام خواب که بیم و هراس قوانین و ترس رسوایى بحدى قابل ملاحظه وجود ندارد، دزدى مى‏کند و باده مى‏خورد و قمار مى‏بازد و شهوت را در کار مى‏آورد، این نکته، نشانه‏ى آنست که اوصاف و عقاید ناپسند از ضمیر آدمى بکلى سترده نشده است. بدین جهت معرفت انسان بسیار مشکل و یا ممتنع است و بظاهر هیچ کس اطمینان نتوان داشت و اى بسا مردم بى‏آزار که مورى را زیر پاى خود رنجور نمى‏کنند و دم از حمایت حیوانات مى‏زنند و بمحض اینکه محیط آنها عوض مى‏شود خون هزاران کس از نوع انسان را بى‏محابا بر خاک مى‏ریزند، سائر امیال و شهوات را ازین نمونه قیاس بر توان گرفت. حکما نیز مى‏گویند که انسان از قواى الهى و حیوانى و طبیعى مرکب است و هر یک از اینها به سهم خود در اعمال و اخلاق انسان تاثیرى جدا دارد و آدمى هم فرشته و هم درنده و هم ستورى بى‏شعور و بار کش تواند بود. [3] شیخ سعدى نیز مى‏گوید:

            توان شناخت بیک روز در شمایل مرد             که تا کجایش رسیده است پایگاه علوم‏

            ولى ز باطنش ایمن مباش و غره مشو             که خبث نفس نگردد بسالها معلوم‏

گلستان، ص 188

کشمکش نیروهاى یزدان و اهرمن در کیش زردشتى و مانوى و تنازع «جنود عقل» و «جنود جهل» در روایات معصومین علیهم السلام اشارتى به آمیختگى قواى خیر و شر، در انسان است.



[1]   - حدیقه، ص 670- 666

[2]   - جام جم اوحدى، طبع طهران، ص 226- 220

[3]   - الامتاع و الموانسه، طبع مصر، ج 3، ص 96، 109، 112، 187


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه خلیفه واعرابی درویش(4)
سه شنبه 92 دی 24 , ساعت 8:44 صبح  

نقد مدعیان هدایت و ارشاد

ظهور صور خیالى بر سالک،

(2282)ظاهر ما چون درون مُدّعی

 

در دلش ظلمت، زبانش شعشعی

(2283)از خدا بویی نه او را، نه اثر

 

دعوی‌اش افزون زشیث و بوالبشر

(2284)دیو ننموده ورا هم نقش خویش

 

او همی گوید: زابدالیم بیش

(2285)حرف درویشان بدو ز دیده بسی

 

تا گمان آید که هست او خود کسی

(2286)خرُده گیرد در سخن بر بایزد

 

ننگ دارد از درون او یزید

(2287)بی‌نوا از نان و خوان آسمان

 

پیش او ننداخت حق یک استخوان

شعشعى: تابناک، گسترده نور، نسبت است به شعشعه بمعنى انتشار نور. مولانا این کلمه را باز هم در مثنوى استعمال کرده است:

            هین مشو پنهان ز ننگ مدعى             که تو دارى نور وحى شعشعى‏

مثنوى، ج 4، ب 1455

شیث: فرزند آدم است و در لغت عبرانی به معنای هبة‌الله، یعنی بخشش خداست، زیرا پروردگار عطایای الهی را در دل این پیامبر القا کرده است.

هم نقش خویش: « هم» در این جا به معنی «حتی» است،یعنی با این که حتی دیوخود را به او نشان نمی دهد، مدعی دیدار حق است وخود را از ابدال ومردان پیوسته به حق برتر می داند.

با یزید: طیفور بن عیسى بن سروشان بسطامى از اکابر صوفیه، (متوفى 234 یا 261) در بسطام.

یزید: پسر معاویه بن ابى سفیان، آن ستمکار خمر باره (متوفى 64).

نان و خوان آسمان: به کنایه: معانى غیبى و حقایق الهامى.

مولانا می گوید: مدعی ظاهر فریب، درونش تاریک است، زیرا در آن نور حق نیست؛ اما زبانش تابناک و نورانی است، زیرا سخنان فریبنده و پر رونق او می‌تواند بر مریدان تأثیر بگذارد. این مدعی دروغین ارشاد، از خدا رنگ و بویی ندارد، ولی در ادّعا از حضرت شیث پیامبر و آدم ابوالبشر نیز فراتر رفته و خود را بالاتر از آنها می‌داند.

این مدعی درحالی‌که شیطان او را لایق ندانسته که خود را به او نشان بدهد، ادعای دیدار حق دارد و خود را از اولیاء‌الله می‌شمرد؛ از کلمات اولیای حق و مردان خدا می‌دزدد و در مقام وعظ و خطابه، افسون‌وار بر مردم می‌خواند تا آنها را شیفته خود سازد و گمان کنند او صاحب مقامات است. در مقام حرف و سخن حتی به مقام با‌یزید (ابو یزید طیفور بسطامی، عارف بلند‌آوازه قرن سوم هجری و آورنده نظریه سُکر در سیر الی‌الله) ایراد وارد می‌کند، درحالی‌که یزید بن‌معاویه با آن همه ستمگری و پلیدی از چنین کسی ننگ دارد. مولانا می‌گوید: این مدعی فریب‌کار، نه تنها از اسرار الهی و معانی غیبی نصیبی ندارد، بلکه در پیشگاه الهی به اندازه سگ هم ارزش ندارد تا پاره استخوانی جلویش بیندازد.

مولانا به افراد ساده‌لوح و مریدان خوش‌باور، هشدار می‌دهد که مواظب باشند تا در دام چنین شیادانی گرفتار نشوند و می‌گوید: ای طالب و ای سالک! تو مرید کسی شده‌ای که او از فرومایگی، حاصل عمر و دینت را تباه می‌کند. آن‌که بر او اقتدا می‌کنی بر هوای نفس و نفسانیات خود فائق نیامده است، پس چگونه می‌تواند تو را بر حیله‌های نفس شیطانی چیره گرداند. او نه تنها چشم‌های تو را نورانی نخواهد کرد، بلکه دیدگانت را نیز تیره و تار خواهد نمود.

مولانا در بیت« 2284»ببعد اشاره دارد به صور خیالیهْ سالک می گوید: سالکان بوقت ذکر و دوام مراقبت از خود غافل مى‏شوند و حالتى خواب آسا بر ایشان عارض مى‏گردد و در آن حالت، معانى را بر شکل صور خیالى مى‏بینند چنان که بهنگام خواب، گاه باشد که شیطان بر آنها ظاهر مى‏شود در نقش خود یا بصورت یکى از اولیا، صوفیان در ظهور معانى به کسوت صور خیالى از اشخاص و الوان و جز آن سخنها دارند. [1]

دشوارى شناختن انسان،

 (2288)او ندا کرده که خوان بنهاده‌ام

 

نایب حقم، خلیفه زاده‌ام

(2289)الصلا ساده دلان پیچ پیچ

 

تا خورید از خوان جودم سیر، هیچ

(2290)سال‌ها بر وعده فردا، کسان

 

گرد آن در گشته، فردا نارسان

(2291)دیر باید که سرّ آدمی

 

آشکارا گردد از بیش و کمی

(2292)زیر دیوار بدن گنج است، یا

 

خانه مار است و مور و اژدها؟

(2293)چون که پیدا گشت کو چیزی نبود

 

عمر طالب رفت، آگاهی چه سود؟

خوان بنهاده‌ام: گسترندن سفره، ودراینجا منظور این است که شیادان فریبنده ساده‌دلان گرفتار و بیچاره را به سوی سفره‌‌ای فرا می‌خوانند که در آن از حقایق و معارف غیبی تهی است.

خلیفه زاده‌ام:یعنی خود را خلیفةالله دانستن.

الصلا: یعنی آتش و در اصطلاح آتشی است که اعراب بر می‌افروختند تا رهگذاران گرسنه در شب به سوی آن بیایند و به پناه‌گاه و خوراکی برسند.

پیچ پیچ: سخت پیچیده، مجازا گرفتار و کسى که راه بجایى نبرد.

فردا نارسان: یعنی بدون این که به فردایی برسند وآینده یی داشته باشند. چیزى که حاصل نشود و بطالب نرسد.

دیر باید: یعنی زمانی بس طولانی نیاز دارد.

عمر طالب رفت، آگاهی چه سود: اگرچه ممکن است گذر زمان هویت انسان‌ها را آشکارا سازد، اما چه سود که عمر تباه گشته مریدان باز نمی‌گردد.

مولانا می گوید: این مدعیان شیادان فریبنده که خود را نایب حق و خلیفةالله می‌داند، ندا سر می‌دهد و ساده‌دلان گرفتار و بیچاره را به سوی سفره‌‌ای فرا می‌خوانند که در آن از حقایق و معارف غیبی تهی است.

مدعی، با وعده‌های فردای روشن، مریدان را به خود مشغول می‌دارد، اما هرگز آینده روشنی در کار نیست. به راستی آشکار شدن روحیات چنین اشخاص دغل‌کاری به زمانی بس طولانی نیاز دارد تا معلوم گردد در پس این چهره‌های به ظاهر پسندیده چه باطنی هولناک نهفته است. آیا زیر این دیوار تن، گنج و معارف حقایق ربانی نهفته شده یا لانه مار و اژدهاست؟ اگرچه ممکن است گذر زمان هویت انسان‌ها را آشکارا سازد، اما چه سود که عمر تباه گشته مریدان باز نمی‌گردد.



[1]   - برای اطلاع بیشتر رجوع شود به کتاب اوراد الاحباب، انتشارات دانشگاه طهران، ص 306- 301، مناقب اوحد الدین کرمانى، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ص 168)

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه خلیفه واعرابی درویش(3)
سه شنبه 92 دی 24 , ساعت 8:41 صبح  

مغرور شدنِ مریدانِ محتاج به مدِّعیانِ مزوّر وایشان را شیخ ومحتشم و

واصل پنداشتن ونقل را از نقد فرق نا دانستن وبر بسته را از بر رُسته

 

(2275) بهر این گفتند دانایان به فن            

 

میهمان محسنان باید شدن‏

(2276)تو مرید و میهمان آن کسی

 

کور باید حاصلت را از خسی

(2277)نیست چیره، چون تو را چیره کند؟

 

نور ندهد، مر تو را تیره کند

(2278) چون و را نورى نبود اندر قران            

 

نور کى یابند از وى دیگران‏

(2279) همچو اعمش کو کند داروى چشم            

 

چه کشد در چشمها الا که یشم‏

(2280) حال ما این است در فقر و عنا            

 

هیچ مهمانى مبا مغرور ما

(2281) قحط ده سال ار ندیدى در صور            

 

چشمها بگشا و اندر ما نگر

در عنوان این قسمت« بربسته» یعنی غیر اصلی وعرضی، و« بر رُسته» یعنی اصیل

محسنان: اشاره به مردان حق است.

میهمان محسنان باید شدن‏:در حدیث است: لا تاکل الا طعام تقى و لا یاکل طعامک الا تقى. (جز طعام مردم پرهیزکار مخور و باید که طعام ترا جز مردم پرهیزکار نخورند.) [1]

در مهمانى رفتن، شرط است که دعوت ستمکاران و مبتدعان و فاسقان و بد کاران را نپذیرند و همچنین است ضیافتى که از روى تکلف و براى خود نمایى و فخر کنند، میزبانى هر گاه مایه‏ى سرور میزبان نشود و منت میهمان نپذیرد و بر وى منت نهد در خور قبول نیست و مایه‏ى خوارى است، این شرطها را محمد غزالى در احیاء العلوم ذکر کرده است.[2] «اگر مهمان شوى مهمان هر کس مشو که حشمت را زیان دارد.»[3] بیت (2275) ناظر بدین نکات است. خاقانى مى‏گوید:

            از ساغر سپهر تهى کیسه مى مخور             وز سفره‏ى جهان سیه کاسه نان مخواه‏

            همت کفیل تست کفاف از کسان مجوى             دریا سبیل تست نم از ناودان مخواه‏

دیوان خاقانى، ص 376

مبا: مخفف (مباد) است که در نفرین و دعاى بد بکار مى‏رود:

            در میان عاشقان عاقل مبا             خاصه اندر عشق این لعلین قبا

دیوان، ب 1949

قِران: بستن و پیوستن دو چیز بیک دیگر، برابر داشتن دو چیز، اجتماع دو ستاره یا بیشتر.

اعمش: کسى که چشمش ضعیف است و پیوسته از آن آب مى‏ریزد.

قحط ده سال: به کنایه، خشکسالى و قحط متوالى و گران.

   ( 2275) براى همین بود که دانایان فرمودند باید مهمان نیکو کاران شد. ( 2276) تو مرید و مهمان کسى هستى که حاصل دسترنج ترا از پست فطرتى از نو مى‏گیرد.( 2277) او خود شجاع نیست چگونه بتو شجاعت مى‏بخشد خود نور ندارد البته بتو نور نخواهد بخشید بلکه تاریکى بتو مى‏دهد.( 2278) کسى که خود قرین نور نیست دیگران چگونه از او روشن مى‏شوند.( 2279) مثل کورى که معالج چشم باشد چه دارویى جز سنگ یشم بچشم مى‏کشد. ( 2280) در حال سختى و فقر حال ما همین است پس هیچ مهمانى بما مغرور نشود.( 2281) اگر قحطى ده ساله در خارج ندیده‏اى چشم خود را باز کن و بما بنگر.



[1]   - احیاء العلوم، طبع مصر، ج 2، ص 9.

[2]   - احیاء العلوم ج 2، ص 9، 10

[3]   - قابوسنامه، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ص 75.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه خلیفه واعرابی درویش(2)
سه شنبه 92 دی 24 , ساعت 8:39 صبح  

قصّ? اَعرابی ِدرویش وماجرای زن او با او، به سبب ِقلّت ودرویشی

گفتمان نفس و عقل در فقر وتنگدستی

(2263)یک شب اعرابی زنی مر شوی را

 

گفت و از حد برد گفت و گوی را

  (2264)کین همه فقر و جفا ما می‏کشیم

 

جمله عالم در خوشی، ما نا‌خوشیم

  (2265)نانمان نی، نان خورشمان درد و رشک

 

کوزه مان نی، آبمان از دیده اشک

  (2266)جامه ما روز، تاب آفتاب

 

شب نهالین و لحاف از ماهتاب

  (2267)قرص مه را قرص نان پنداشته

 

دست، سوی آسمان بر‌داشته

  (2268)ننگ درویشان ز درویشیّ ما

 

روز و شب از روزی اندیشیّ ما

اعرابى: یک تن عرب بیابانى،

اعراب: کسانى هستند از قوم عرب که در بیابان زندگى مى‏کنند، مفرد آن، اعرابى است بر قیاس اسمهاى جنس که مفرد آن، به (ى) در آخر کلمه تشخیص مى‏شود، مثل روم، رومى، کرد، کردى، زنج، زنجى. اعراب، اسم جنس است و جمع عرب نیست، عرب به شهر نشینان این قوم اختصاص دارد.[1]

نهالین: زیر اندازى چار گوشه که آگین پنبه‏ى آن مانند لحاف، اندک است و در زیر پا مى‏گسترند، توشک. در آنندراج بکسر اول ضبط شده است.

قرص مه را قرص نان پنداشته: کنایه است یعنی از فرط نیاز وفقر، هرچیزی را که گرد وسفید باشد نان می پنداریم.

روزى اندیشى: حالت تفکر در قوت و طعام روزانه.

ننگ درویشان ز درویشیّ ما: بیانگر نهایت فقر وفلاکت وتنگدستی است ،این که روز وشب در فکر روزی هستیم در مکتب درویشان ننگ است.

قصهْ اعرابیِ درویش و ماجرای زن او از حکایت‏های پر مضامینی است که مولانا برای طرح اندیشه و افکار بلند خویش مطرح کرده است. به نظر می‏رسد در این داستان، زن نمادی از نفس آدمی ‏و مرد اعرابی نمادی از عقل باشد. همان‌گونه که می‏دانید از نظر مولانا حکایت و داستان، پیمانه‌ای بیش نیست تا او بتواند معارف و حقایق الهی را به تشنگان حقیقت بنو‌شاند.

حکایت از این‌جا آغاز می‏شود که شبی زن عربِ بیابان‌نشینی با شوهرش در گفت‌وگو زیاده روی کرد. زن می‏گفت: این همه فقر و تنگ‌دستی و ستمی که می‏کشیم، نظیر ندارد. زیرا دیگران در ناز و خوشی به سر می‏برند و ما این چنین در ناخوشی هستیم. نان برای خوردن نداریم، به‌‌جای نان ، درد و رنج و غبطه بر اموال دیگران می‏خوریم. هنگام روز، لباس ما پرتو و گرمای خورشید است و زیرانداز و لحافمان در شب، جز مهتاب نیست. از فرط نیاز و فقر، هر چیزی را که گرد و سفید باشد نان می‏پنداریم و دست دراز می‏کنیم تا قرص ماه را به جای قرص نان بگیریم. این‌که ما روز و شب و همهْ اوقات در فکر رزقو روزی هستیم، در مکتب درویشان ننگ است.

(2269)خویش و بیگانه شده از ما، رمان

 

بر مثال سامری از مردمان

  (2270)گر بخواهم از کسی یک مشت نسک

 

مر مرا گوید‌‌خمش کن، مرگ و جسک

  (2271)مر عرب را فخر غزو است و عطا

 

در عرب تو، همچو اندر خط، خطا

  (2272)چه غزا ما بی‏غزا خود کشته ایم

 

ما به شمشیر عدم، سر‌گشته‌ایم

  (2273)چه عطا ما بر گدایی می‏تنیم

 

مر مگس را در هوا رگ می‏زنیم

  (2274)گر کسی مهمان رسد، گر من منم

 

شب بخسبد، دلقش ازتن بر کَنَم

سامری: از مردان بنی اسرائیل و پسر خالهْ حضرت موسی بود. مطابق روایات هنگامی ‏که موسی به کوه طور رفت، سامری گوساله‌ای از زر ساخت و از خاک پای اسب جبرئیل در دهان او ریخت. گوساله به صدا درآمد و بنی اسرائیل این را معجزهْ سامری دانستند و به دستور او گوساله را پرستیدند. اما سر انجام پروردگار به دعای موسی، سامری را منفور آفریدگان ساخت و او در خواری جان سپرد.

و بعضى گفته‏اند که اگر کسى دست بدو مى‏زند آن کس و سامرى هر دو تب زده مى‏شدند.[2]

نسک: بپارسى، عدس را گویند که از حبوب خوردنى است.

مرگ و جسک: مرگ و بلا، تعبیرى است که بیشتر در مورد نفرت و نفرین بکار مى‏رود.

جسک: بلا و رنج است:

غزو وغزا: یعنی جنگ آوری، حمله به اقوام دیگر.

ما به شمشیرعدم : یعنی فقر وبیچارگی مانند شمشیردارد ما را می کشد.

عطا: یعنی بخشش.محتوای کلام مولانا این است که :زن به شوهر می گوید: تو نشانه یی از عرب بودن ومفاخر عرب نداری، نه به جنگ می روی ونه چیزی داری که ببخشی.

مگس را رگ زدن: به کنایه، جست و جو و استقصاى بلیغ در مواد غذایى و ساختن بطعام اندک و پلید مانند عنکبوت که خون مگس را مى‏مکد.

اگر من منم: یعنی اگر به میل خودم باشد.

دلق: جامهْ خشن درویشان.

زن به شوی میگوید:تنگ‌دستی ما آن‌چنان شهرت یافته و زبان‌زد شده که خویش و بیگانه از ما می‏رمند؛ مانند رمیدن مردم از سامری. وضع ما چنان وخیم است که اگر از کسی اندکی عدس طلب کنیم بی‏تردید به من می‏گوید خاموش و ساکت باش، بمیر و دم مزن. عرب‌ها به جنگیدن و بخشیدن، مباهات می‏کنند، اما تو در میان آنها به خطا رفتی و از آیین و روش آنها منحرف شده‌ای و دیگر در شمار آنان محسوب نمی‏‏شوی. ما چگونه می‏توانیم به جنگ برویم درحالی‌که ما خود با شمشیر فقر وفاقه سر بریده‌ایم. عطا و بخششی مطرح نیست. ما آن قدر فقیریم که بر فقر خود تار تنیده‌ایم تا اگر مگسی در هوا بگذرد گرفتارش کنیم و چون عنکبوت خون مگس را بمکیم. فقرما آن چنان است که اگر مهمانی بر ما وارد شود به ناچار شبانه برمی‏خیزم و جامه کهنه مهمان را مورد دستبرد قرار می‏دهم.



[1]   - صحاح اللغه، تاج العروس، در ذیل: عرب.

[2]   - قصص الانبیاء، ثعلبى، طبع مصر، ص 178- 175 تفسیر طبرى، طبع مصر، ج 16، ص 137- 130،


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه خلیفه واعرابی درویش(1)
سه شنبه 92 دی 24 , ساعت 8:36 صبح  

قصهْ خلیفه که در کرم در زمان خود از

حاتم طایی گذشته بود ونظیر خود نداشت

 

(2255) یک خلیفه بود در ایام پیش             

 

  ‏ کرده حاتم را غلام جود خویش‏

  (2256) رایت اکرام و داد افراشته            

 

فقر و حاجت از جهان برداشته‏

  (2257) بحر و کان از بخشش‏اش صاف آمده            

 

داد او از قاف تا قاف آمده‏

  (2258) در جهان خاک ابر و آب بود            

 

مظهر بخشایش وهاب بود

  (2259) از عطایش بحر و کان در زلزله            

 

  ‏ سوى جودش قافله بر قافله‏

  (2260) قبله‏ى حاجت در و دروازه‏اش            

 

رفته در عالم به جود آوازه‏اش‏

  (2261) هم عجم هم روم هم ترک و عرب            

 

  ‏ مانده از جود و سخایش در عجب‏

  (2262) آب حیوان بود و دریاى کرم            

 

زنده گشته هم عرب زو هم عجم‏

حاتم: حاتم بن عبد الله طائى مردى است مشهور بجود و کرم که در اوائل اسلام مى‏زیست، پسر او، عدى بن حاتم از صحابه‏ى حضرت رسول اکرم (ص) و از شیعیان حضرت امیر مومنان على (ع) بود و بسال 67 وفات یافت.[1]

رایت چیزی افراشتن:یعنی کاری را به کمال رساندن.

ابر وآب:یعنی موجب رویش وافزایش امکانات حیاتی بود.

وهاب: بسیار بخشنده، یکى از اسماء و صفات الهى است که در قرآن و حدیث آمده است.

قاف تا قاف:قدما می پنداشتند دور سطح زمین را کوهستانی به نام قاف گرفته است.«ازقاف تا قاف» یعنی از این سر تا آن سر دنیا.

بحر (دریا) و کان: در زبان فارسى مثل است براى کرم و جود، ظاهرا بمناسبت آن که مروارید و جواهر از آنها بدست مى‏آید.

سوى جودش قافله بر قافله: یعنی کاروانها پیاپی به سوی او می آمدند تا از جود او بهره مند شوند.

آب حیوان بود: یعنی مای? زندگی بود.

 ( 2255) در زمانهاى پیش خلیفه‏اى بود که از جود و کرم حاتم طائى را غلام خود کرده بود.( 2256) بیرق جود و بخشش را بلند کرده فقر و بى‏چارگى را از جهان برداشته بود.( 2257) دریا و معدن از اثر بخشش او نزدیک با تمام شده و عدل و داد او سراسر جهان را گرفته بود.( 2258) در جهان خاکى مظهر ابر و آب بود که همه را سیراب کرده و فیض بخشى مى‏نمود بلکه مظهر اسم وهاب شده بود.( 2259) دریا و معدن بر اثر جودش متزلزل و قافله‏هاى فراوان از ارباب حاجت بسوى او روان بودند.( 2260) در خانه او قبله حاجات شده آوازه جودش به اقصى بلاد جهان رسیده.( 2261) عرب و عجم، ترک ورومى از عطاى او در عجب بودند.( 2262) دریاى کرم بود و آب حیات که هم عرب از او زنده شده و هم عجم.



[1]   - اسد الغابه طبع مصر، ج 3، ص 394- 392.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 189 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1401815 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]