( 2210)پس عمرگفتش که: این زاری تو |
|
هست هم آثار هوشیاری تو |
|
( 2211)راه فانی گشته راه دیگر است |
|
زآن که هشیاری گناهی دیگر است |
|
( 2212)هست هشیاری ز یاد ما مضی |
|
ماضی و مستقبلت پرده خدا |
|
( 2213)آتش آن را زن به هر دو، تا به کی |
|
پُرگره باشی از این هر دو چو نی؟ |
|
( 2214)تا گره با نی بود، همراز نیست |
|
همنشین آن لب و آواز نیست |
|
( 2215) چون به طوفى خود به طوفى مرتدى |
|
چون به خانه آمدى هم با خودى |
|
( 2216)ای خبرهات از خبر ده بیخبر |
|
توبه تو از گناه تو بتر |
|
( 2217)ای تو از حال گذشته توبه جو |
|
کی کنی توبه از این توبه؟ بگو |
هست: یا هستی، توجه انسان به خود و باز ماندن از توجه به حق است.
هشیاری: حالت بندهای است که معرفت به حق دارد اما سلوک او به سوی حق نیز همراه با توجه به خویشتن است.
استغراق :در مقابل هستی قرار دارد؛ یعنی بنده چنان در عظمت پروردگار و مشاهده جمال حق فرو رفته باشد که از خویشتن یاد نکند.
فانی گشته: کسی که مستغرق در حق است و هرگز به هوشیاری برنمیگردد.
ماضی و مستقبلت پرده خدا: مضمون سخن این است که انسان درحال هشیاری از گذشته یاد می کند وسخن از توبه می گوید وهمین توجه به ماضی ومستقبل واحساس زمان ومکان نشان? آن است که به خود میاندیشد، نه به پروردگار.
مرتدى: کسى که ردا پوشیده باشد، مجازا محتجب .
طوف: گشتن بر گرد چیزى، گشتن در کوچه و بازار.
خبر ده: آن که آگاهى بخشد، حق تعالى در این مورد،
( 2210) عمر گفت اى پیر این ناله و زارى تو هم علامت هوشیارى تو است.( 2212) هشیارى از یاد وقایع گذشته است و گذشته و آینده هر دو حجاب عالم الهى است. ( 2213) تا کى مثل نى پر گره هستى گذشته و آینده را آتش بزن و بسوزان. ( 2214) تا نى گره دارد هم راز و همنشین لب جان بخش و حامل آواز روح بخش او نخواهد بود.( 2215) تو اگر باطراف خود طواف کنى و افکارت در اطراف خودت باشد مرتدى و اگر هم بخود آیى باز با خودى.( 2216) اى کسى که سخنان و خبرهاى تو از خبر دهنده حقیقى بىخبر است توبه تو بدتر از گناه تو است.() آن که فانى شده ترانهاش ترانه دیگرى است هشیارى و تذکر گناهان هم گناه دیگرى است.( 2217) تو که از گناه گذشته مىخواهى توبه کنى از این توبه که گناه دیگرى است چه وقت توبه خواهى کرد.
مولانا میگوید «زاری تو نشانه هوشیاری است»، هوشیاری (صحو) حالت بندهای است که معرفت به حق دارد اما سلوک او به سوی حق نیز همراه با توجه به خویشتن است. این در مقابل کسی است که از خودبیخود شود و نتواند بر اعمال و گفتههای خود در حین سلوک مسلط گردد، که اصطلاحاً آن را «سُکر» مینامند. مولانا مسئله صحو و سکر، یا هوشیاری و بیخودی را چنان مطرح میکند، که پیداست در نظر او سکر بر صحو ترجیح دارد .
سپس مولانا از معنای توبه حقیقی سخن میگوید: بازگشت به حق (توبه) باید همراه با فنای خود باشد و هوشیاری نشانه توجه به خود است. انسان در حال هوشیاری از گذشته یاد میکند و سخن از توبه میگوید و همین توجه به ماضی و مستقبل و احساس زمان و مکان، نشانه آن است که به خود میاندیشد، نه به پروردگار. این اندیشه به خود و توجه به گذشته و آینده، مثل گرههای نی است که تا آنها را از درون نتراشند، نفس نیزن از آن نمیگذرد. معرفت حق مانند نفس نیزن، هنگامی از نی وجود ما عبور میکند که گرههای خود و علایق خود را باز کرده باشیم. مولانا میگوید: وقتی که تو از حق خبر میدهی و سخن میگویی، توجه به خودداری و پروردگار را با میزان و معیار خود میسنجی؛ یعنی با اینکه این خبر و آگاهی را خود حق به تو داده است، امّا آنچه میگویی وصف پروردگار نیست، زیرا با الفاظ و زبان نمیتوان او را شناساند. «و من عرف الله کلّ لسانه». وقتی که از توبه حرف میزنی، در حقیقت از خود سخن میگویی و این توجه به خود از هر گناهی بدتر است. بنابراین از این توبه نیز باید توبه کرد.
به گفتهْ استاد فروزانفر محتوای کلی این ابیات این است که:همچنان که مادهى واحد در یک زمان ممکن نیست که معروض دو صورت و یا دو عارض ناهمتا و مخالف قرار گیرد و فى المثل یک پاره چوب هم در خانه باشد و هم عصا و یا سیاه و سپید، احوال قلبى نیز چنین است و اگر دلى محل بسط شود به قبض متصف نمىگردد و اگر معروض خوف باشد هم در آن حال، به رجا موصوف نیست، وصول بهر مقامى از مقامات سلوک مانند: زهد و ورع و توکل، نیز موقوف است به عبور از مقامى که سالک بدان متصف است، گذاره کردن هیچ مقامى بدون استیفاى تمام حقوق و کمالات و شرائط تحقق آن، هم امکان پذیر نیست بنا بر این این راهروان در این طریق تا حالتى را باز نهلند بحالت دیگر نمىرسند و تا از مقامى که حقوق آن را استیفا کردهاند، عبور نکنند بمقام دیگر وصول نمىیابند مثل آن که تا مادهى، صورت موجود را رها نکند محل صورت دیگر نتواند بود پس هر حالتى و مقامى که سالک در مىیابد بمنزلهى حجاب است نسبت بمقام و حالت دیگر، این احتجاب را مولانا مثل مىزند بحالت کسى که بیرون خانه در گردش است و باز بخانه مىآید، او در هر یک ازین دو حال، از دیگرى باز مىماند چنان که تا در گردش است از آسایش اقامت و تا در خانه است از فوائد تفرج، محروم و بىنصیب است، این بیت بمنزلهى دلیل است از براى بیت پیشین که گفته بود: آتش درین احوال باید زد و از همه باید گذشت تا اوصاف بشریت زوال پذیرد و فنا حاصل آید. استاد نیکلسون گفته است که مولانا پیر توبه کار را تشبیه مىکند به کسى که بیرون از خانه گردش مىکند و همواره برى از خیال و اندیشهى دیدنیهاى خویش بخانه باز مىگردد بدان مناسبت که پیر توبه کرده و از یاد گذشته غافل نمانده بود، این معنى هم خالى از مناسبت نیست.
( 2203)آه کز یاد ره و پرده عراق |
|
رفت از یادم دم تلخ فراق |
( 2204)وای کز ترّی زیر افگند خرُد |
|
خشک شد کشت دل من، دل بمُرد |
( 2205)وای کز آواز این بیست وچهار |
|
کاروان بگذشت و بیگه شد نهار |
( 2206)ای خدا! فریاد زین فریاد خواه |
|
دادخواهم، نه ز کس، زین دادخواه |
( 2207)داد خود از کس نیابم جز مگر |
|
زآن که او از من به من نزدیکتر |
( 2208)کین منی از وی رسد دم دم مرا |
|
پس ورا بینم، چو این شد کم مرا |
( 2209)همچو آن، کو با تو باشد زر شُمر |
|
سوی او داری، سوی خود، نظر |
ره یا راه: در موسیقی به معنای مقام یا پرده است.
پرده عراق: نام یکی از دوازده پرده موسیقی قدیم است.
زیر افگند: یکی از مقامات موسیقی است که دو شعبه خرد و بزرگ برای آن قائل بودهاند. در موسیقی کهن، نواختهای زیر، بم، اقرب به زیر و اقرب به بم، هریک را بهگونهای از طبایع منسوب میدانستهاند و زیر افگند خرد را به طبیعت رطوبی نسبت میدادهاند و «ترّی زیر افگند خُرد» با توجه به همین اعتقاد و به معنای لطافت و نرمی این پرده است.
این بست و چهار: هر یک از دوازده پرده موسیقی قدیم دو شعبه دارد و منظور از بست وچهار همین شعبههای دوازده مقام است.
کاروان بگذشت: یعنی من از راه ماندم وبه معرفت حق نرسیدم.
بیگاه شد: یعنی فرصت از دست رفت.کسى که در میان راه مىخفت و از کاروان باز مىماند ممکن بود که راه را نشناسد و بخطر افتد. سعدى مىگوید:
خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل
گلستان سعدى، ص 5
فریاد خواه: متظلم و کسى که دیگرى را بمدد طلبد.
داد خواه: شاکى که طالب رسیدگى و عدالت است.
زآن که او از من به من نزدیکتر: پیر از خود شکایت دارد و از دست خود به کسی پناه میبرد که از خودش به او نزدیکتر است و در قرآن فرموده است: «وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ»:ما انسان را آفریدیم و وسوسههاى نفس او را مىدانیم، و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم![1]. ونیز اشاره دارد به آیه:«وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُواْ لِی وَلْیُؤْمِنُواْ بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ»:و هنگامى که بندگان من، از تو در باره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم! دعاى دعا کننده را، به هنگامى که مرا مىخواند، پاسخ مىگویم! پس باید دعوت مرا بپذیرند، و به من ایمان بیاورند، تا راه یابند (و به مقصد برسند)![2]
منى: وجود شخصى که از آن به (من) تعبیر مىکنند، یعنی خود بینی وخود پسندی
( 2203) آه که از اشتغال باوزان و آوازها و پردهها و دستگاه عراق نواى تلخ فراق و زحمت جدایى از عالم الهى از یادم رفت.( 2204) افسوس که از ترس ریزه کاریهاى دستگاه (زیر افکند) کشتزار دلم خشک شده دل مرده شدم( 2205) آه که از این بیست و چهار آواز چون ساعات روز کاروان عمر گذشت و روز به آخر رسید.( 2206) خدایا فریاد از دست این کسى که فریاد نموده و داد خواهى مىکند من داد مىخواهم اما نه از کس دیگر بلکه از خود داد خواه.() چون در جهان من خود داد خود را ندادم هفتاد سال عمر عزیزم از دست رفت.( 2207) بداد من نخواهد رسید مگر همان کسى که از من بمن نزدیکتر است.( 2208) این منیت آن به آن از او بمن مىرسد پس اگر این منیت که حجاب است کم شد او را خواهم دید.( 2209) تو باید مثل کسى که اکنون زر براى تو مىشمارد نظرت بسوى او باشد نه بطرف خودت.
آن قدر در اندیشه نواختن پردههای گوناگون بودم که فراق حق و جدایی و دوری از اصل هستی را فراموش کردم. پیر صاحب چنگ میگوید: اگر چه این پرده زیر افگند بسیار لطیف و تر است، اما کشتزار دل من از آن خشکید و در آن نهال معرفت حق بارور نشد. پیر نادم میگوید: من از راه ماندم و به معرفت حق نرسیدم. فرصتها از دست رفته و اشتغال به امر این جهانی (نوازندگی و خوانندگی) مرا از حق دور کرده است. پیر از خود شکایت دارد و از دست خود به کسی پناه میبرد که از خودش به او نزدیکتر است.
مولانا از این نزدیکى و ادامهى وجود شخصى بسبب فیض الهى نتیجه مىگیرد که باید جز بدو توجه نکنیم و تنها از وى استعانت جوییم، این نکته را بمثالى محسوس روشن مىسازد و بدین صورت که آدمى هر گاه مىخواهد پول از کسى بگیرد، تمام حواس خود را بدان کس که پول را مىشمارد و تسلیم مىکند، معطوف مىدارد تا بدان حد که از احوال خود ممکن است غافل شود، وجود و دوام زندگى موهبتى است ایزدى که ارزش آن در وهم نمىآید و آن مانند سکهى زر که دانه دانه مىشمارند، بتعاقب تجلى و دم بدم مىرسد پس بخدا باید توجه داشت و ادامهى این بخشش را ازو باید خواست.
( 2197)چون بسی بگریست و از حد رفت درد |
|
چنگ را زد بر زمین وخرد کرد |
( 2198)گفت ای بوده حجابم از اله |
|
ای مرا تو راهزن از شاهراه |
( 2199)ای بخورده خون من هفتاد سال |
|
ای ز تو رویم سیه پیش کمال |
( 2200)ای خدای با عطای با وفا |
|
رحم کن بر عمر رفته در جفا |
( 2201)داد حق عمری که هر روزی از آن |
|
کس نداند قیمت آن در جهان |
( 2202)خرج کردم عمر خود را دم به دم |
|
در دمیدم جمله را در زیر و بم |
از حد رفت درد: یعنی تأثرش از حد گذشت.
حجاب: در اصطلاح هر چیزی را گویند که سالک را از ادراک حقیقت باز دارد، حتی عبادت بسیار .
گفت ای بوده حجابم از اله: یعنی پیر به چنگ خود گفت: ای که مانع دیدن حق بوده ای.
خوردن خون: عملى بوده است که جنگاوران از روى خشم و کینه جویى مىکردهاند، بمعنى غم و غصه خوردن مىآید.
ای ز تو رویم سیه: یعنی تو ای چنگ! مرا روسیاه کرده ای.
پیش کمال: یعنی در برابر پروردگاری که کمال مطلق است.
عمر رفته درجفا: یعنی عمری که در راه ناحق مصرف شده است.
در زیر و بم: یعنی در نوازدگی وخوانندگی.
( 2197) گریستن آغاز کرد و پس از آن که گریه زیادى کرده تأثرش از حد گذشت چنگ را بر زمین زده خورد کرد.( 2198) و گفت اى آلتى که میانه من و خداى من حجاب بوده و از شاه راه هدایت راه مرا زده و گمراهم کردهاى.( 2199) و هفتاد سال تمام خون مرا خورده و روى مرا در پیشگاه کمال سیاه کردهاى برو معدوم باش.( 2200) پس از آن عرض کرد اى خدائى که بخشش و وفاى تو پایان ندارد بر عمر تلف شده من رحمت آر.( 2201) خداوند عمرى داده که قیمت یک روز آن را کسى نمىتواند معین کند.( 2202) عمر خود را صرف کرده همه را زیر و بم دمیدم و چنگ زدم.
پیر خطاب به چنگ میگوید: ای که هفتاد سال مرا از زندگی حقیقی دور کرده و در حقیقت مرا کشته و خونم را خوردهای و در برابر پروردگاری که کمال مطلق است رو سیاه کردهای! عمرم در راه ناحق صرف شد و تمام لحظههای زندگیام را در نوازندگی گذراندم. ای خدا! من تحمل این همه لطف را ندارم.
دربارهى ارزش عمر آدمى مولانا مىگوید: ((تو مپندار که همه اسراف آن باشد که چند در مى بگزاف خرج کنى یا چند خروار گندم بىحساب خرج کنى یا میراثى بگزاف مال بسیار بعشرت خرج کند، اسراف بزرگ آنست که عمر عزیز [بىهوده صرف کنى] که یک ساعت عمر بصد هزار دینار نیابند که الیواقیت تشترى بالمواقیت و المواقیت لا تشترى بالیواقیت چون وقت عمر مهلت دهد یاقوتها و گوهرها بدست توان آوردن اما بصد هزار یواقیت و جواهر، مواقیت عمر نتواند خریدن)).[1]
( 2189) چون نظر اندر رخ آن پیر کرد |
|
دید او را شرمسار و روى زرد |
( 2190) پس عمر گفتش مترس از من مرم |
|
کت بشارتها ز حق آوردهام |
( 2191) چند یزدان مدحت خوى تو کرد |
|
تا عمر را عاشق روى تو کرد |
( 2192) پیش من بنشین و مهجورى مساز |
|
تا به گوشت گویم از اقبال راز |
( 2193) حق سلامت مىکند مىپرسدت |
|
چونى از رنج و غمان بىحدت |
( 2194) نک قراضهى چند ابریشم بها |
|
خرج کن این را و باز اینجا بیا |
( 2195) پیر لرزان گشت چون این را شنید |
|
دست مىخایید و بر خود مىتپید |
( 2196) بانگ مىزد کاى خداى بىنظیر |
|
بس که از شرم آب شد بىچاره پیر |
از من مرم: یعنی از من فرار نکن، وحشت نکن.
بشارت: یعنی مژده وخبر خوب وخوشحال کننده.
مِدحت: یعنی مدح وستایش.
مهجورى ساختن: دورى جستن، کناره گیری
قراضه: تکه های ریز از فلز، پارهى زر و سیم و بریده از دینار و درهم، این پاره نیز بمصرف مىرسیده است، در تعبیر مولانا، محمول بر تواضع است و گر نه مىدانیم که عمر هفت صد دنیار تمام بر گرفته بود.
دست خاییدن: دست خود را گاز گرفتن، به نشانهْ تأسف وپشیمانی
بس:یعنی بس کن که من تحمل این همه لطف را ندارم
( 2189) عمر چون بر وى پیر نگریست دید که خجل و هراسناک است.( 2190) گفت اى پیر نترس من از طرف خداوند مژدهاى براى تو دارم.( 2191) خداوند این قدر صفات حسنه تو را بر شمرد که عمر عاشق دیدار تو گردید.( 2192) نرو و پیش من بنشین که رازهایى بتو گفته و اسرارى که هست بتو اطلاع دهم.( 2193) حق ترا سلام رسانده و حالت را مىپرسد و مىفرماید با رنج و غم بىحساب چگونهاى و چونى. ( 2194) اینک چند سکه ناقابل ابریشم بها است اینها را گرفته خرج کن و وقتى تمام شد باز اینجا بیا.( 2195) پیر همین که این سخن را شنید بدنش لرزیدن گرفت و از شدت تأثر دست خود را خائیده بخود مىپیچید.( 2196) و صدا مىزد که اى خداى بىهمتا- بىچاره پیر بسکه خجل و شرمنده گردید.
( 2178) پس عمر ز آن هیبت آواز جست |
|
تا میان را بهر این خدمت ببست |
( 2179) سوى گورستان عمر بنهاد رو |
|
در بغل همیان دوان در جست و جو |
( 2180) گرد گورستان دوانه شد بسى |
|
غیر آن پیر او ندید آن جا کسى |
( 2181) گفت این نبود دگر باره دوید |
|
مانده گشت و غیر آن پیر او ندید |
( 2182) گفت حق فرمود ما را بندهاى است |
|
صافى و شایسته و فرخندهاى است |
( 2183) پیر چنگى کى بود خاص خدا |
|
حبذا اى سر پنهان حبذا |
( 2184) بار دیگر گرد گورستان بگشت |
|
همچو آن شیر شکارى گرد دشت |
( 2185) چون یقین گشتش که غیر پیر نیست |
|
گفت در ظلمت دل روشن بسى است |
( 2186) آمد او با صد ادب آن جا نشست |
|
بر عمر عطسه فتاد و پیر جست |
( 2187) مر عمر را دید و ماند اندر شگفت |
|
عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت |
( 2188) گفت در باطن خدایا از تو داد |
|
محتسب بر پیر کى چنگى فتاد |
همیان: کیسهى پول که بر میان بندند، غالباً از چرم.
دوانه،: صفت از دویدن
صافی: صاف، پاک. کسی که دل از خود دوستی ودنیا دوستی پاک کرده باشد.
حبذا: کلمهى عربى است که در مورد ستایش و اعجاب بکار مىرود، نظیر آن، در پارسى: چه نیکو، چه خوب، چه خوش، خوشا.
گفت در ظلمت دل روشن بسى است: یعنی اگر چه ظاهرش به اهل صلاح نمی ماند اما آن بند? محبوب خدا باید همین پیرچنگی باشد.
محتسب: کسى را گویند که از جانب خلیفه یا نایب او و ولات مسلمین منصوب شود براى آن که مراقب احوال مسلمانان باشد و مصالح آنها را رعایت کند، وظیفهى او، امر به معروف بود آن جا که معروفى متروک مانده باشد و نهى از منکر بود هر گاه منکرى اظهار شود و در حقیقت وظیفهى او شامل امورى مىشد که اکنون بر عهدهى شهربانى و شهردارى است مثل بستن میخانهها و اماکن فساد و رسیدگى بکلیهى امور خلافى و مراقبت در امر ارزاق و پیمانهها و ترازوها و احوال معابر و کار کسبه که کم نفروشند و جنس تباه و فاسد بمشتریان ندهند، این چنین کسى مىبایست که از احکام شرع مطلع و از موارد معروف و منکر آگاه باشد و آن مایه قدرت داشته باشد که متخلفان را ردع و منع و در صورت لزوم تعزیر کند و بدین جهت ادارهى احتساب، کارمندان و مجریان مقتدر داشت که اوامر محتسب را اجرا مىکردند، این محتسبان گاهى نیز از غرض پاک نبودند و بر مردم تهمت مىزدند تا از آنها رشوه بگیرند و چون میخانهها را مىبستند وحق تفتیش نیز داشتند و مىتوانستند بخانههایى که احتمال وجود شراب در آنها مىرفت بریزند و خمها را بشکند و یا اهل ذوق را از دیگر امور عشرت انگیز باز دارند، از این رو شعرا آنها را خوش نمىداشتند و در اشعار خود از آنها گله و شکایت مىکردند و بباد استهزاء مىگرفتند چنان که دیوان کمتر شاعرى در روزگارى که محتسبان مقتدر بودند و خشک مغزى مفرط بر عامه مستولى بود از ذکر محتسبان و اعمال ناسازگارشان تهى تواند بود. اطلاق محتسب بر عمر الخطاب براى آنست که او در امر معروف و نهى از منکر سخت مبالغه مىکرد و پیوسته دره و دوالى چرمین بجهت اجراى حد و تعزیر بر میان خود بسته داشت.[1]
[1] - الاحکام السلطانیة از ابو الحسن ماوردى، ص 249- 231، الاحکام السلطانیة از قاضى ابو یعلى، ص 292- 268، احیاء العلوم، ج 2، ص 232- 214.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |