( 594)هیچ کنجی بیدد و بیدام نیست |
|
جز به خلوتگاه حق آرام نیست |
( 595)کنج زندان جهان ناگزیر |
|
نیست بیپا مزد و بیدقّ الحصیر |
( 596)والله ار سوراخ موشی در روی |
|
مبتلای گربه چنگالی شوی |
دد و دام: جانور وحشى و اهلى، و در اینجا استعارت از آسیبهاى بسیار و اندک است.
خلوتگاه حق: بریدن از دنیا و روى آوردن به خدا، حالتی است که درآن جز بنده وخدایش کسی راه ندارد.
زندان جهان: تشبیه جهان مادی به زندان، اشاره است به حدیث« الدّنیا سجنُ المومن وجنّةُ الکافر» [1]
پا مزد: پاى مزد، حَقُّ القَدم.
دَقُّ الحَصِیر: کوفتن حصیر، یا بوریا کوبی، در اصطلاح ضیافتی است که به مناسبت خانهْ جدید می دهند، آمدن به دنیا هم ضیافتی و مهمانی با خود دارد. باید دانست که یکى از معنیهاى حصیر، زندان است. چنان که در قرآن کریم آمده است «وَ جَعَلْنا جَهَنَّمَ لِلْکافِرِینَ حَصِیراً: و دوزخ را براى کافران زندان کردیم.»[2] ظاهراً مقصود از «دق الحصیر» در این بیت رنج زندان و کارهاى سختى است که زندانبانان به عهده زندانیان مىنهادند و اندک خوردنى بدانها مىدادند. مولانا گوید دنیا براى دنیا پرستان همچون زندان است، رنج مىبرند و اندکى روزى مىخورند، تا دوره زندانى بودنشان سپرى شود.
والله ار سوراخ موشی در روی: یعنی جهان جای آسایش نیست، وظاهراً به این حدیث نظر دارد که:« لو کان المومن فی حُجرِضَبٍّ لقیّضَ اللهُ له مَن یُؤذیهِ»[3]
( 594) هیچ گوشهاى در عالم بىمزاحم نیست فقط خلوتگاه خداوندى است که مىتوان در آن جا آرام گرفت. ( 595) کنج زندان جهان هم بىزحمت و درد سر نخواهد بود. ( 596) بخدا که اگر بسوراخ موشى فرار کنى گرفتار گربه چنگالى خواهى شد.
هیچ گوشهای از این جهان، خالی از انسانهای درّندهخو و حیوانصفت نیست. تنها خلوتگاه حضرت حق است که آرامش و فراغت دارد. هر گوشهای از این دنیا که مانند زندان است و هیچ چارهای هم از آن نیست, بدون بار تکلیف و زحمت نمیباشد. تشبیه جهان مادی به زندان میتواند برگرفته از این حدیث باشد: «الدنیا سجن المؤمن و جنّة الکافر».مولانا میگوید: آمدن به این دنیا (زندان)، ناگزیر است اما بیفایده هم نیست و دق الحصیر و ضیافتی را با خود دارد. در هرحال جهان جای آسایش نیست. به خدا سوگند! اگر فرضاً به سوراخ موشی هم که فرار کنی باز اسیر چنگال گربهای خواهی شد. ظاهراً به این حدیث نظر دارد: «لو کان المومن فی حجر ضبّ لقیض الله له من یوذیه؛ اگرمؤمن به سوراخ سوسمار هم بخزد، باز حق تعالی کسی را بر او میگمارد تا آزارش دهد.»
رسم چنان بود که چون در محضر قاضى مفلس بودن مدیونى اثبات مىشد، قاضى مىگفت تا او را گرد شهر بگردانند و به مردم نشان دهند که او را مالى نیست تا کسى با وى داد و ستد نکند. این داستان به نقل از محاضرات راغب و اخبار الظِّراف، چنین آمده است که شخصى را که مفلس بود به حکم قاضى بر خر نشاندند و گرد شهر گرداندند، تا کسى چیزى بدو نفروشد. چون صاحب خر در پایان روز مفلس را پیاده کرد بدو گفت کرایه خر بده؟ گفت ابله پس از بامداد در چه کار بودیم. این داستان در تأیید داستان پیش است که طمع دیده را مىبندد. [1]
تعریف: شناساندن.
( 588) بود شخصى مفلسى بىخان و مان |
|
مانده در زندان و بندِ بىأمان |
|||
( 589) لقمه زندانیان خوردى گزاف |
|
بر دل خلق از طمع چون کوهِ قاف |
|||
( 590) زهره نه کس را که لقمه نان خورد |
|
ز آن که آن لقمه رُبا گاوش برد |
|||
|
( 591)هر که دور از دعوت رحمان بود |
|
او گدا چشم است اگر سلطان بود |
||
|
( 592) مر مروّت را نهاده زیر پا |
|
گشته زندان دوزخى ز آن نان رُبا |
||
|
( 593) گر گریزى بر امید راحتى |
|
ز آن طرف هم پیشت آید آفتى |
مُفلِس: اسم فاعل از افلاس. افلاس: در لغت بىچیز شدن است و در اصطلاح فقهى و حقوقى عدم کفایت دارایى مدیون است براى پرداخت وامى که به عهده دارد.
زندان بی امان: یعنی بدون رهایی، حبس ابد.
گزاف: بىحد، بىاندازه.
چون کوه قاف: کنایت از تحمل نکردنى، رنج آور، سنگین.
لقمه رُبا: کسى که لقمه دیگرى را رباید. کنایت از شکم باره. نیز درندهاى که لقمهاى از پیش کسى یا درندهاى به رباید.
با همه خستگى دلم بوسه رباید از لبت گربه شیر دل نگر لقمه رباى چون تویى
(خاقانى)
گاو بردن: کنایت از خوراک را ربودن. یک جا خوردنى را بردن. یعنی این مفلس آن قدر حریص بود که گاو یک لقمه اش بود.
دعوتِ رحمان: مهمانى خدا. کنایت از غذاى روحانى و معنوی یافتن است.
گدا چشم: حریص، آزمند، کسی که هرچه داشته باشد، بازچشمش دنبال مال دیگران است.
مُرُوّت: انصاف، جوانمردى.
آن طرف: آن سو، از سوى دیگر، بدان جا که گریختهاى.
( 588) مفلس بىخانمانى در زندان بود و مدتها در آن جا مانده بود. ( 589) نان و طعام زندانیان را بزور مىگرفت و مىخورد و در دل زندانیان از طمع چون کوه قاف سنگینى مىکرد. ( 590) کسى نمىتوانست لقمه نانى به آزادى بخورد زیرا که لقمه را از دست افراد ربوده مىخورد. ( 591) هر کس از رحمت خداوند دور باشد اگر پادشاه هم باشد گدا طبع بوده و چشم طمعش همواره باطراف نگران است. ( 592) این زندانى مردانگى را زیر پا نهاده و زندان را در نظر زندانیان دوزخى ساخته بود. ( 593) اگر بامید راحتى بطرفى بگریزى از آن طرف هم آفتى را خواهى دید که بطرف تو پیش مىآید.
( 577)هر نبیّی گفت با قوم از صفا |
|
من نخواهم مزد پیغام از شما |
( 578)من دلیلم حق شما را مشتری |
|
داد حق دلالیم هر دو سری |
( 579)چیست مزد کار من دیدار یار |
|
گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار |
( 580)چل هزار او نباشد مزد من |
|
کی بود شِبه شَبَه دُُرّّ عدن |
( 581)یک حکایت گویمت بشنو بهوش |
|
تا بدانی که طمع شد بند گوش |
( 582)هر که را باشد طمع الکن شود |
|
با طمع کی چشم و دل روشن شود |
( 583)پیش چشم او خیال جاه و زر |
|
همچنان باشد که موی اندر بصر |
( 584)جز مگر مستی که از حق پر بود |
|
گرچه بدهی گنجها او حر بود |
( 585)هر که از دیدار برخوردار شد |
|
این جهان در چشم او ُمردار شد |
( 586)لیک آن صوفی ز مستی دور بود |
|
لاجرم در حرص او شب کور بود |
( 587)صد حکایت بشنود مدهوش حرص |
|
در نیاید نکتهای در گوش حرص |
من نخواهم مزد پیغام: برگرفته است از قرآن کریم در آیههاى بسیاریاز جمله آیه شریفهْ «قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِی اَلْقُرْبى[1]
دَلیل: راهنما.
حق شما را مشترى: برگرفته است از آیه «إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرى مِنَ اَلْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ: خدا خریده است از مؤمنان جانها و مالهاى آنان را که از آنان باشد بهشت».[2]
داد حق دلاّلیم: برگرفته است از قرآن کریم.[3] پاسخ پیمبران به منکران که مزد ما با خداست. و از شما مزدى نمىخواهیم.
هر دو سرى: دو سر خرید و فروخت. دلاّلى دو سره آن است که دلاّلان هم از خریدار و هم از فروشنده چیزى ستانند. پیغمبران مزد هر دو سر را از خدا مىگیرند.
چل هزار: ابو بکر بازرگان بود چون پیغمبر (ص) مبعوث شد، بدو گروید. چهل هزار درهم داشت آن درهمها را در راه تقویت مسلمانان هزینه کرد و با پنج هزار درهم به مدینه آمد و در مدینه چنان کرد که در مکه.[4]
مردار شدن: اِشارت است به جمله «الدنیا جیفه و طلابها.[5]» و در سخن امیر مؤمنان (ع) است «و إیاک أن تَغتَرَّ بما تَرى مِن إخلادِ اهلها وَ تَکالُبِهِم عَلَیها»[6]
آن صوفى: صوفى که به خانقاه رفت.اشاره به داستان گذشته دارد.
مستی: یعنی مستی از عشق حق است که هر که چنین مستی ندارد، حرص دنیا او را از مشاهدهْ حقیقت باز می دارد.
مدهوش حرص: یعنی حریص.
گوشِ حِرص: اضافه استعارى است، یعنی گوش ظاهری که فقط امور این دنیا ومسائل این دنیا را می شنود.
هر پیامبری، بدون طمعورزی بود که توانست مسئولیت ارشاد و تعلیم و هدایت خلق را عهدهدار شود و به مردم اعلان کند: ای مردم! از شما مالی نخواهم که مزد مرا خدا تعهد کرده است: «وَیَا قَوْمِ لا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ مَالاً إِنْ أَجْرِیَ إِلاَّ عَلَى اللّهِ وَمَآ أَنَاْ بِطَارِدِ الَّذِینَ آمَنُواْ إِنَّهُم مُّلاَقُو رَبِّهِمْ وَلَکِنِّیَ أَرَاکُمْ قَوْمًا تَجْهَلُونَ»:اى قوم! من به خاطر این دعوت، اجر و پاداشى از شما نمىطلبم؛ اجر من، تنها بر خداست! و من، آنها را که ایمان آوردهاند، (بخاطر شما) از خود طرد نمىکنم؛ چرا که آنها پروردگارشان را ملاقات خواهند کرد؛ (اگر آنها را از خود برانم، در دادگاه قیامت، خصم من خواهند بود؛) ولى شما را قوم جاهلى مىبینم![7] من راهنما هستم و خدا مشتری شما؛ حقتعالی، حق دلالی مرا دو جانبه داده است. این کلام، از مضمون آیه 111 سورهْ توبه گرفته شده است که خداوند مال و نفس مؤمنان را خریدار است و به آنها که در راه او مال و جان انفاق کنند، بهشت را خواهد داد. مولانا مزد خدایی و رفتن به بهشت را اینگونه تفسیر میکند: منظور، دیدار حق و رسیدن به اوست و میگوید: در برابر دیدار حق، ثروت چهلهزار دیناری که ابوبکر در راه اسلام صرف کرد، مانند "شبه" در مقایسه با مروارید عدن است. مولانا میگوید: طمع و آز، گوش هوش انسان را میبندد؛ هرکسی که به این صفت رذیله دچار شود، زبانش به هنگام سخن گیر میکند و با بودن میل به طمع، کی چشم و گوش انسان روشن میشود. خیال خام در مورد جاه و مال، مانند مویی است که در چشم آزمند میروید که بسیار آزار دهنده یا کشنده است، مگر آنکسی که از عشق خدا سرشار و سرمست باشد. اگر گنجهای دنیا را هم به او بدهند، باز بندهْ جاه و زر نمیشود. او آزادهای است که اسیر آنها نمیشود. هرکس که از دیدار الهی بهرهمند شد، در چشم او این دنیا با همه فریبندگیاش، مُرداری بیش نیست. ولی آن صوفی مقلد، از مستی شراب الهی دور و بیگانه بود؛ به همین جهت، او شبکور بود؛ یعنی به سبب حرص، چشمانش در شب دنیا قادر به دیدن جمال حق نبود. پس هرکس از عشق حق، مستی ندارد، حرص دنیا او را از مشاهده حقیقت باز میدارد. هرکس که از دعوت و ضیافت حق تعالی، بیگانه و از غذای روحی و معنوی، دور باشد، گدا سیرتی است که هرچه داشته باشد، باز چشمش دنبال مال دیگران است.
[1] - آیات: 23 شورى،51 هود 57 فرقان 109، 127، 145، 164، 180 شعراء 86 ص .
[2] - سوره توبه، آیه111
[3] - (در سورههاى فرقان، شعراء، ص)
[4] - (مآخذ: صحیح مسلم، صفة الصفوة)
[5] - احادیث مثنوى، ص 216
[6] - (نهج البلاغه، نامه 31)
[7]. سوره هود، آیهْ 29.
( 572)صاف خواهی چشم و عقل و سمع را |
|
بر دران تو پردههای طمع را |
( 573)زآن که آن تقلید صوفی از طمع |
|
عقل او بر بست از نور و لمع |
( 574)طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع |
|
مانع آمد عقل او را ز اطلاع |
( 575)گر طمع در آینه بر خاستی |
|
در نفاق آن آینه چون ماستی |
( 576)گر ترازو را طمع بودی به مال |
|
راست کی گفتی ترازو وصف حال |
لُمَع: جمع لُمعَة: درخشش.
( 572) اگر مىخواهى چشم عقل و شنوائى تو خالى از غبار و پرده باشد پرده طمع را پاره کن . ( 573) زیرا تقلید صوفى از اثر طمع بود که چشم او را از دیدن نور حقیقت بر بست. ( 574) طمع بطعام و سماع و حال عقل او را از اطلاع بقضیه مانع گردید . ( 575) اگر آینه داراى طمع بود آن هم مثل ما منافق مىشد . ( 576) اگر ترازو بمال طمع داشت کى مقادیر را براستى تعیین مىکرد .
مولانا میگوید: روشن کردن چشم و گوش و عقل برای ادراک حقایق، این است که طمعهای این دنیا را ترک کنی؛ طمع مثل پردهای است که در برابر چشم دل یا چشم باطن، مانع مشاهدهْ حقیقت است. همچنان که طمع آن صوفی مهمان نگذاشت که عقل او حقیقت را دریابد. مولانا قضاوت درست را به کار آینه و ترازو تشبیه میکند، اما طمع میتواند آینه و ترازو را هم به دروغ وادارد.
( 557)تو نیایی و نگویی مر مرا |
|
که خرت را میبرند ای بینوا |
( 558)تا خر از هر که بود من وا خرم |
|
ورنه توزیعی کنند ایشان زرم |
( 559)صد تدارک بود چون حاضر بدند |
|
این زمان هریک به اقلیمی شدند |
( 560)من که را گیرم که را قاضی برم |
|
این قضا خود از تو آمد بر سرم |
( 561)چون نیایی و نگویی ای غریب |
|
پیش آمد این چنین ظلمی مهیب |
( 562)گفت والله آمدم من بارها |
|
تا تو را واقف کنم زین کارها |
( 563)تو همیگفتی که خر رفت ای پسر |
|
از همه گویندگان با ذوقتر |
( 564)باز میگشتم که او خودواقف است |
|
زین قضا راضیست مردیعارف است |
( 565)گفت آن را جمله میگفتند خوش |
|
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش |
( 566)مر مرا تقلیدشان بر باد داد |
|
که دو صد لعنت بر آن تقلید باد |
( 567)خاصه تقلید چنین بیحاصلان |
|
خشم ابراهیم با بر آفلان |
از هر که بود: نزد هر کس باشد، هر کس که خر را خریده است.
واخریدن: دو باره خریدن، باز خریدن.
تَوزیع: بخش کردن.
هم شدى توزیع کودک دانگِ چند همَّتِ شیخ آن سخا را کرد بند
424/د 2
تَدارُک: جبران کردن و به سامان آوردن، سر و صورت دادن.
که را گیرم: چه کسى را مسئول دانم، خر خود را از که بخواهم.
که را قاضى برم: چه کسى را مدیون خویش دانم و براى گرفتن حق خود از او نزد قاضىاش برم.
این قضا...: تو سبب این پیش آمد بد شدى که بر من رفت.
واقِف: آگاه، با خبر.
عارف: دانا.
با: بادا، باشد.
ذَوق آمدن: خوش آمدن.
آفِل: فرو شونده. غروب کننده.
تقلید:در مقابل تحقیق است.
خشم ابراهیم را بر آفلان: اشاره است به آیههاى سوره مائده در نپذیرفتن ابراهیم ماه و آفتابِ غروب کننده را به خدایى.
( 557) آیا تو نباید بیایى بمن بگویى که خرت را دارند مىبرند؟. ( 558) تا خر مرا هر کس برده بگیرم یا قیمت آن را برندگان میان خود تقسیم کرده بدهند.( 560) حالا من گریبان چه کسى را بگیرم کدام کس را مسئول دانسته نزد قاضى ببرم این بىتکلیفى تقصیر تو است. ( 561) چون تو نیامدى بمن بگویى این مصیبت بر من وارد شد. ( 562) خادم گفت بخدا من چند مرتبه آمدم تا تو را از این قضیه با خبر گردانم. ( 563) تو هى مىگفتى خر برفت و خر برفت از قضا از همه آنها این کلمات را گرمتر ادا مىکردى. ( 564) چون چنین مىدیدم بر گشته بخود مىگفتم که او از قضیه با خبر است و چون مرد عارفى است تن باین قضا داده است. ( 565) صوفى گفت آنها همه خر برفت مىگفتند من هم بهیجان آمده گفتم . ( 566) مال مرا تقلید کردن از آنها بباد داده که دو صد لعنت بر این تقلید باد . ( 567) مخصوصاً تقلید همچو کسانى که آبروى خود را براى نان ریختند، انسان های بیهوده. همانطور که ابراهیم خلیل، ستارهها را خدا میپنداشت و چون افول کردند، گفت: "لا احبّ الآفلین" .
خادم گفت: حقیقت این است که من مجبور شدم؛ زیرا صوفیان به من حمله کردند و من از جانم بیمناک شدم. صوفی مسافر گفت: گیرم که آنها با زور خر را از تو گرفتند، آیا نباید بیایی و به من بگویی که ای بیچاره خرت را بردند و میخواهند بفروشند؟ خادم گفت: به خدا قسم چند بار آمدم تا تو را از این کار آگاه کنم، ولی تو همصدا با دیگر صوفیان و پُرشورتر از آنان، نغمهْ خر برفت را میخواندی و من فکر کردم که به یقین تو میدانی. صوفی مسافر گفت: دیگران میگفتند، من هم از آنها تقلیدوار میگفتم. بهراستی تقلید کردن از آنان مرا به باد داد و بیچارهام کرد. گفتن من یک گفتن تقلیدی محض و بازتاب و تأثیر شور و حال درویشان بود. من سخن این درویشان بیحقیقت را ندانسته تقلید کردم، همانطور که ابراهیم خلیل، ستارهها را خدا میپنداشت و چون افول کردند، گفت: "لا احبّ الآفلین"
( 568)عکس ذوق آن جماعت میزدی |
|
وین دلم زآن عکس ذوقی میشدی |
( 569)عکس چندان باید از یاران خوش |
|
که شوی از بحر بیعکس آبکش |
( 570)عکس کاول زد، تو آن تقلید دان |
|
چون پیاپی شد شود تحقیق آن |
( 571)تا نشد تحقیق از یاران مبر |
|
از صدف مگسل نگشت آن قطره در |
عکس: پرتو، انعکاس.
ذوقى: ذوق کننده، شاد.
از بحر بىعکس آب کشیدن: استعاره از رسیدن به حقیقت و رستن از تقلید.
از صدف نگسلیدن: استعاره از دامن شیخ را از دست ندادن و پى او رفتن.
قطره دُر نشدن: کنایه از به کمال نرسیدن.
( 568) ذوق و حال آن جماعت در من منعکس مىشد و از این انعکاس در دل خود احساس ذوق مىکردم. ( 569) بقدرى باید از انعکاس ذوق یاران متأثر گردید تا رسید بجایى که مقابل مقام بىعکس غلام و بنده شد. ( 570) انعکاس اولیه تقلید است و پس از آن که مکرر گردید مبدل بتحقیق مىگردد. ( 571) تا بتحقیق نرسیدهاى از یاران و رفقاى خود جدا مشو تا قطره کاملا بدل بدر نگردد از صدف نباید جدا شود .
مولانا درادامه بحث تقلید، میگوید: اینکه ما گفتیم تقلید کار بدی است، منظور ما تقلیدی است که به تحقیق منجر نگردد، وگرنه تقلیدی که به تحقیق بیانجامد، امری است ضروری و لازم. زیرا تأثیر یاران و بازتاب شخصیت آنها در کمال سالک، مؤثر است، اما به شرط آنکه سالک را در راهی بیندازد که از دریای هستی مطلق ، آب برگیرد و بهرهمند شود؛ در آغاز، هر سالکی کارهای پیران و یاران خود را تقلید میکند، اما همین تقلیدها میتواند به تحقیق بینجامد. تا هنگامی که مقلد، محقق نشده است، باید همنشینی یاران را ادامه دهد؛ درست مانند قطره بارانی که به اعتقاد پیشینیان، درون صدف میافتد و به مروارید تبدیل میشود و پیش از آنکه تبدیل به مروارید شود، آنرا از صدف بیرون نمیآورند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |