دستاورد دانش، بی رغبتی به دنیاست . [امام علی علیه السلام]
عرشیات
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(145)
جمعه 93 دی 5 , ساعت 6:13 عصر  

فرمودن والى آن مرد را، که: این خار بُن

را که  نشانده‏اى بر سر راه بر کَن 

رهایی از رذائل اخلاقی و هوای نفسانی 

 

( 1230)بیخ‌های خوی بد محکم شده

 

قوت بر کندن آن کم شده

( 1231)همچو آن شخص درشت خوش‌سُخُن

 

در میان ره نشاند او خاربُن

( 1232)ره گذریانش ملامت‌گر شدند

 

پس بگفتندش بکَن این را نکَند

( 1233)هر دمی آن خاربن افزون شدی

 

پای خلق از زخم آن پر خون شدی

( 1234)جامه‌های خلق بدریدی ز خار

 

پای درو‌یشان بخستی زار زار

( 1235)چون به جد حاکم بدو گفت اینبکن

 

گفت آری بر کنم روز‌یش من

( 1236)مدتی فردا و فردا وعده داد

 

شد درخت خار او محکم نهاد

( 1237)گفت روزی حاکمش ای وعده کژ

 

پیش آ در کار ما واپس مغژ

( 1238)گفت الایام یا عم بیننا

 

گفت عجل لا تماطل دیننا

( 1239)تو که می‌گویی که فردا این بدان

 

که بهر روزی که میاید زمان

( 1240)آن درخت بد جوان‌تر می‌شود

 

وین کننده پیر و مضطر می‌شود

این حکایت توضیحی وتمثیلی است برای مضمون بیت 1230. شاید مولانا حکایت را از قصهْ مردی اقتباس کرده باشد که در راه پیامبر(ص) خار می ریخت !

دُرُشت: این کلمه در مثنوى به معنی هاى مختلف به کار رفته است. در این بیت با توجه به صفت بعد، گران، نامتجانس ، سنگ دل مناسب‏تر مى‏نماید .

پای درو‌یشان: که پا پوش ندارد ،منظور پا برهنه است.

غَژیدن: نشسته بر روى زمین خود را کشیدن، کند راه رفتن.

واپس غَژیدن: کنایه از تعلّل کردن، امروز و فردا گفتن، از زیرکار در رفتن.

الأَیّام...: روزگار میان ماست، هنوز وقت داریم.

عَجِّل...: شتاب کن، در پرداخت وام ما تأخیر مکن.

گفت الایام یا عم بیننا ..: ترجمه بیت: مرد گفت: ای عمو، ای بزرگ! روزهای زیادی هست و فرصت خواهیم داشت. حاکم گفت: شتاب کن، در ادای این وظیفه‌ای که پیش‌رو داری و سستی نکن.

 فردا: اشاره است به واپس افکندن توبه از کارهاى زشت، چنان که در فرموده‏ى على (ع) است: «گناه را مقدم سازد و توبه را واپس اندازد.»[1]

          صوفى ابن الوقت باشد اى رفیق             نیست فردا گفتن از شرطِ طریق‏

133 / د /1

          مگو نام فردا اگر صوفیى             همین دم یکى شو اگر هم دمى‏

(دیوان کبیر، ب 33474)

مولانا می‌گوید که آن‌چه ما را می‌آزارد، در موارد زیادی بدی‌های خود ماست. چه نیکو گفته است یحیى بن معاذ: خوى بد معصیتى است که با وى هیچ طاعت سود ندارد و خوى نیکو طاعتى است که با وى هیچ معصیت زیان ندارد.»[2] اگر خوى بد در کسى پیدا شود با تعلیم و ریاضت آن را از میان توان برد لیکن اگر روزگاران بگذرد و آن خوى در دل راسخ شود و ریشه دواند علاج پذیر نباشد.  

 

( 1241)خاربن در قوت و برخاستن

 

خارکن در پیری و در کاستن

( 1242)خاربن هر روز و هر دم سبز وتر

 

خارکن هر روز زار و خش‌تر

( 1243)او جوان‌‌تر می‌شود توپیرتر

 

زود باش و روزگار خود مبر

( 1244)خاربن دان هر یکی خویبدت

 

بارها در پای خار آخر زدت

( 1245)بارها از خوی خود خستهشدی

 

حس نداری سخت بی‌حس آمدی

( 1246)گر ز خسته گشتن دیگر کسان

 

که ز خلق زشت تو هست آن رسان

( 1247)غافلی باری ز زخم خود نه‌ای

 

تو عذاب خویش و هر بیگانه‌ای

( 1248)یا تبر بر گیر و مردانه بزن

 

تو علی‌وار این در خیبر بکن

( 1249)یا به گلبن وصل کن این خار را

 

وصل کن با نار نور یار را

( 1250)تا که نور او کشد نار تو را

 

وصل او گلشن کند خار تو را

خسته گشتن: آسیب دیدن.

رَسان: (صفت فاعلى در معنى مفعولى) رسیده.

درِ خیبر: واژه‏اى عبرى و به معنى قلعه است ،استعارت از خوى بد. خیبر نام ناحیتى است در 180 کیلو مترى مدینه بر سر راه شام. در آن جا قلعه‏هایى بود که یهودیان در آن زندگی می کردند و زمینهاى آن ناحیه را زراعت مى‏کردند. در سال هفتم هجرى بر اثر خیانتى که از آنان دیده شد رسول (ص) لشکر بدان جا برد و امیر مؤمنان (ع) در آن لشکرکشى قلعه خیبر را فتح کرد.

گُلبن: استعاره از مرشد و راهنماى کامل.

مولانا برای رهایی از خوی بد و اخلاق زشت و به‌طورکلی رذائل اخلاقی، دو راه پیشنهاد می‌کند: یا مانند مولا علی(ع) که در سال هفتم هجری درِ قلعه خیبر را کَند و آن قلعه را از یهود گرفت، باید قلعه تن و علایق مادی را گرفت و خوی بد را از درون خود راند و یا باید دست به دامن مرشدی زد تا «خار» وجود از اتّصال به گلبن هدایت او گل شود.



[1] - (نهج البلاغه، کلمات قصار: 150)

[2] - (کیمیاى سعادت، ج 2، ص 5)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(144)
جمعه 93 دی 5 , ساعت 6:10 عصر  

عبادت قوی ترین عامل تقرب به خداست(2)


 ( 1219) ای خُنُک آن را که او ایام پیش

 

مغتنم دارد گزارد وام خویش

( 1220) اندر آن ایام کش قدرت بود

 

صحت و زور دل و قوت بود

( 1221)وان جوانی همچو باغ سبز و تر

 

می‌رساند بی‌دریغی بار و بر

( 1222)چشمه‌های قوت و شهوت روان

 

سبز می‌گردد زمین تن بدان

( 1223)خانه‌ی معمور و سقفش بس بلند

 

معتدل ارکان و بی تخلیط و بند

( 1224)پیش از آن کایام پیری در رسد

 

گردنت بندد به حبل من مسد

( 1225)خاک شوره گردد و ریزان و سست

 

هرگز از شوره نبات خوش نرست

( 1226)آب زور و آب شهوت منقطع

 

او ز خویش و دیگران نامنتفع

( 1227)ابروان چون پالدم زیر آمده

 

چشم را نم آمده تاری شده

( 1228)از تشنج رو چو پشت سوسمار

 

رفته نطق و طعم و دندان‌ها ز کار

( 1229)روز بیگه لاشه لنگ و ره دراز

 

کارگه ویران عمل رفته ز ساز

خُنُک: خوشا.

ایّام: جمع یوم: روز.

ایّام پیش:روزگار توانایی و نیرومندی است، روزهاى پیش از مردن، روزهاى جوانى.

گزاردن: ادا کردن، دادن.

وام گزاردن: در سخنان امیر المؤمنین (ع) آمده است: «حال که سالم و تندرستید نه بیمار، و در گشایش هستید نه به تنگى دچار، در گشودن گردنهاى خود بکوشید، پیش از آن که، آن چه در گرو است بگیرند و از شما توبه نپذیرند». [1] و نیز فرماید: «با کرده‏هاى خود بر اجلهاتان سبقت بگیرید چه شما در گرو آنید که از پیش خریده‏اید و پاداش آن را مى‏گیرید که پیشا پیش فرستاده‏اید.»[2]

ارکان: جمع رکن: پایه. معتدل ارکان: استوار، بر پا.

تخلیط: در لغت آمیختن است، و در اینجا مقصود مرمّت کردن است چنان که ریخته‏هاى دیوار را با خشت و آجر پر کنند تا خانه سالم نموده باشد.

بی‌تخلیط: یعنی بدون خرابی

بی بند: یعنی بست، پایه، بی‌آن‌که نیاز باشد؛ زیرا دیوار این خانه حایل و شمعی بگذارند تا از افتادن آن جلوگیری کند.

حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ: ریسمانى از لیف خرما.[3]که پروردگار در آن سوره، ابولهب، عموی پیامبر(ص) را نفرین کرده است.

مُنقَطع: بریده، از میان رفته.

پالدُم: پاردم، رانکى، تسمهْ زین یا پالان است؛ دوال که در عقب پالان است و بر دو کفل خر، اسب، یا قاطر افتد تا دم را نگه دارد و این سو و آن سو نرود:

          پشت او خَم گشت همچون پشت خُم             ابروان بر چشم همچون پالدم‏

2075 / د /1

تشنج: در هم رفتن و چروکیدن پوست صورت است.

 زوربیگه: فرصت از دست رفته است.

در ابیات قبل، صحبت از این بود که عبادت، مانند کندن خشت‌های دیوار زندگی مادی است که به‌تدریج، مانع برداشته می‌شود و ما را به آب حیات می‌رساند. در این ابیات مولانا به غافلان هشدار می دهد که تا به هنگام داشتن نیروى جوانى رو به خدا آورند و حق بندگى بگزارند. اگر آن گاه که نفس سرکش و در هیجان است و آتش شهوتش سوزان در رشته طاعتش کشانند و به آب شکیبایى خاموشش سازند، شایسته قرب رحمان‏اند و گر نه به هنگام پیرى که نیروها از دست رفته و قوت و شهوتى نمانده و کارى از دست بر نمى‏آید عبادت هنرى نیست . در روایات اسلامی بر طاعت در ایّام جوانى تأکید شده است. از جمله حدیثى است از رسول (ص) که خدا هفت تن را در سایه خود جاى مى‏دهد، روزى که جز سایه او سایه‏اى نیست یکى از آنان جوانى است که در عبادت خدا پرورش یابد.[4] و همین معنى را شیخ بهایى به نظم آورده است: [5]

          در جوانى کن نثار دوست جان             رَو عَوانٌ بَینَ ذلِک را بخوان‏

          پیر چون گشتى گران جانى مکن             گوسفند پیر قربانى مکن‏

مولانا در ادامه کسانی را که دور از راه خدا به پیری می‌رسند، در شمار ابولهب و زن او آورده است. مولانا در توصیف حالت غم‌زدهْ پیران، ابروان فروافتاده آنها را به پالدُم تشبیه کرده است.



[1] - (نهج البلاغه، خطبه 183)

[2] - (نهج البلاغه، خطبه 190)

[3] - سوره مسد، آیه 5

[4] - (مسند احمد، ج 2، ص 439)

[5] - (شیخ بهایى، نان و حلوا، ص 10)

 

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(143)
جمعه 93 دی 5 , ساعت 6:7 عصر  

عبادت قوی ترین عامل تقرب به خداست(1)

( 1210)فایدهْ دیگر که هر خشتی کز این

 

بر کنم آیم سوی ماء معین

( 1211)کز کمی خشت دیوار بلند

 

پست‌تر گردد به هر دفعه که کند

( 1212)پستی دیوار قربی می‌شود

 

فصل او درمان وصلی می‌بود

( 1213)سجده آمد کندن خشت لزب

 

موجب قربی که واسجد واقترب

( 1214)تا که این دیوار عالی‌گردن است

 

مانع این سر فرود آوردن است

( 1215)سجده نتوان کرد بر آب حیات

 

تا نیابم زین تن خاکی نجات

( 1216)بر سر دیوار هر کوتشنه‌تر

 

زودتر بر می‌کند خشت ومدر

( 1217)هر که عاشق‌تر بود بر بانگآب

 

او کلوخ زفت‌تر کند ازحجاب

( 1218)او ز بانگ آب پر می‌تاعنق

 

نشنود بیگانه جز بانگبلق

مَعین: روان، جارى.

کمى خشت: کاسته شدن.

کَند: کندم. (حذف ضمیر فاعلى)

قُرب: نزدیکى.

فَصل: جدایى، و مقصود شکافتن دیوار است.

وَصل: رسیدن، و در اینجا رسیدن به آب مقصود است.

لَزِب: چسبنده، سخت.

وَ اُسْجُدْ وَ اِقْتَرِبْ: سجده کن و نزدیک شو.[1]

سجده کردن: کنایه از نزدیک شدن.

مَدَر: کلوخ، گلهاى زبر به هم چسبیده که در آن سنگى نباشد.

زَفت: یعنی گران و ضخیم، ستبر، درشت.

عُنُق: گردن.

عالی گردن: یعنی بر افراشته و پا برجا.

آب حیات: پروردگار است که به ما زندگی جاودانه می‌دهد.

حجاب: یعنی مانع، همان دیوار تن و دل‌بستگی‌های مادی است.

مى: استعاره از ذوق و شوق رسیدن به آب.

پُر می‌تا عُنُق: کسی که بسیار شراب نوشیده و مست است؛ یعنی تشنه از صدای آب مست می‌شود، اما آن‌که تشنه نیست، فقط صدای افتادن کلوخ‌ها را در آب می‌شنود.

بُلُق: (اسم صوت) بانگ آب، چون سنگى یا کلوخى در آن افکنند.

 ( 1210) فایده دیگر کار من این است که هر خشت از دیوار بکنم بتو نزدیک مى‏شوم‏. ( 1211) زیرا از کمى خشت دیوار کوتاه‏تر شده مرا بتو نزدیکتر مى‏سازد. ( 1212) پستى دیوار باعث نزدیکى شده جدا کردن خشت او درمان وصلى مى‏گردد. ( 1213) کندن خشت این دیوار بمنزله سجده است زیرا که این عمل باعث قرب بوده و فرموده‏اند : سجده کن و نزدیک شو. ( 1214) تا این دیوار با گردن افراشته بر سر پا ایستاده است مانع از سر فرود آوردن خواهد بود . ( 1215) تا از این تن خاکى نجات نیابى به آب حیات سجده نتوانى کرد . ( 1216) هر کس که بر بالاى دیوار تشنه‏تر باشد زودتر خشت و سنگ مى‏کند. ( 1217) و آن که عشقش ببانگ آب بیشتر است کلوخ و خشت بزرگتر از دیوار مى‏کند. ( 1218) او از بانگ آب درونش تا گلو پر از مى گردیده ولى بیگانه از آن بانگ جز صداى تلق تلق چیزى نمى‏شنود.

هر خشتی از دیوار دلبستگی‌های مادی و زندگی این جهانی کنده شود، به آب خوش‌گوار نزدیک‌تر می‌شویم. پست کردن دیوار زندگی مادی، موجب نزدیک شدن به پروردگار است و جدایی از این زندگی (فصل او)، سبب وصال حق است که درمان دردهای روح است؛ مولانا می‌گوید: عبادت و سجده کردن، مانند کندن خشت‌های دیوار است. هر سجده‌ای که می‌کنیم به خدا نزدیک‌تر می‌شویم و به همین دلیل در قرآن آمده است: «وَ اُسْجُدْ وَ اِقْتَرِبْ »  سجده کن و پیش‌تر بیا. خودى و خود بینى مانعى است که آدمى را از خضوع به درگاه حضرت حق باز مى‏دارد. هر اندازه که انسان بکوشد و این مانع را پست‏تر کند و تن خاکى را نادیده‏تر بگیرد به خدا نزدیک خواهد شد. در این تکاپو هر که به خدا عاشق‏تر است، تن و متعلّقات تن نزد او بى‏ارزش‏تر است و آن را که چنین حالت بود در مقام شوق است که شوق از جاى برخاستن دل بود به دیدار محبوب. قشیرى گوید: «هم از وى (استاد ابو على) شنیدم که گفت از علامت شوق آرزوى مرگ بود بر بساط عافیت.»[2]



[1] - سوره علق،آیه 19

[2] - (ترجمه رساله قشیریه، ص 578)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(142)
جمعه 93 دی 5 , ساعت 6:5 عصر  

کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوى آب

رابطه انسان با خدا

رمز جدایى از جسم و اتصال به حق

( 1196)بر لب جو بوده دیواری بلند

 

بر سر دیوار تشنهْ دردمند

( 1197)مانعش از آب آن دیوار بود

 

از پی آب او چو ماهی زار بود

( 1198)ناگهان انداخت او خشتی در آب

 

بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب

( 1199)چون خطاب یار شیرین لذیذ

 

مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ

( 1200)از صفای بانگ آب آن ممتحن

 

گشت خشت‌انداز از آن‌جا خشت‌کن

( 1201)آب می‌زد بانگ یعنی هی تو را

 

فایده چه زین زدن خشتی مرا

( 1202)تشنه گفت آبا مرا دو فایده‌ است

 

من از این صنعت ندارم هیچ دست

( 1203)فایدهْ اول سماع بانگ آب

 

کو بود مر تشنگان را چون رباب

( 1204)بانگ او چون بانگ اسرافیل شد

 

مرده را زین زندگی تحویل شد

( 1205)یا چو بانگ رعد ایام بهار

 

باغ می‌یابد ازو چندین نگار

( 1206)یا چو بر درویش ایام زکات

 

یا چو بر محبوس پیغام نجات

( 1207)چون دم رحمان بود کآن از یمن

 

می‌رسد سوی محمد بی‌دهن

( 1208)یا چو بوی احمد مرسل بود

 

کان به عاصی در شفاعت می‌رسد

( 1209)یا چو بوی یوسف خوب لطیف

 

می‌زند بر جان یعقوب نحیف

 نَبیذ: شرابى که از خرما سازند، و به معنى مطلق شراب مست کننده نیز به کار رفته است.

مُمتحن: آزرده.

سَماع: شنیدن.

رُباب: از آلات موسیقى همانند تنبور. به شکلهاى گوناگون (مثلث یا مربع شکل با تارهایى از هفت تا دوازده با دسته‏اى کوتاه و آن را با دست یا با مضراب مى‏نواخته‏اند.[1]

بانگ اسرافیل: بانگى که اسرافیل در صور دمد تا مردگان زنده شوند. و این بانگ دوم است. در بانگ اول زندگان بمیرند.

          همچو اسرافیل کآوازش به فن             مردگان را جان در آرد در بدن‏

1916/ د / 1

 ایّامِ زَکات: روزهایى است که در آن روز مالداران که مال آنان به حدّ نصاب زکات رسیده، زکات آن را به مستحقان بپردازند. زکات گندم، جو، و خرما معمولاً در پاییز که محصول به دست آید پرداخته مى‏شود، و زکات نقدینه را پس از پایان سال، و زکات عید فطر را در نخستین روز ماه شوال دهند.

دَم رحمان از یمن: اشارت است به حدیثى که از رسول (ص) نقل کرده‏اند که «إنِّى لَأَجِدُ نَفَسَ الرَّحْمنِ مِن جانبِ الیَمَن.»[2] «أجِدُ نَفَسَ رَبِّکُم مِن قِبَلِ الیَمَن.»[3] و این حدیث را در باره اویس قرنى که از مردم یمن است آورده‏اند. این حدیث از زمره برخى حدیثهاست که یمانیان براى مفاخره با قیسیان بدان استشهاد کرده‏اند. چه، یمانیان که سپس انصار لقب گرفتند پس از جنگهاى عراق و روى کار آمدن معاویه و امویان مقهور گردیدند، و قیسیان به تحقیر آنان پرداختند. در این دوره حدیثهایى مى‏بینیم که برخى در ستایش قیسیان است و برخى در ستایش یمانیان. اویس قرنى از زمره تابعین و از بزرگان آنان است و زندگانى او به درستى روشن نیست.

 بوى یوسف: برگرفته است از آیه «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لا أَنْ تُفَنِّدُونِ: همانا من یوسف را مى‏یابم اگر کم خردم خوانید.»[4]

حکایتی که با این ابیات آغاز می شود تمثیلی است از رابطهْ انسان با پروردگار، انسان تشنه دیدار حق است وزندگی مادی دیواری است برسر راه او، وکنده شدن خشت و شنیدن بانگ آب رمز جدایى از جسم و اتصال به حق است. روح انسانى پیوسته در کوشش است تا به جهانى که در آن بود برسد، اما تن براى او حجابى یا دیوارى است. عارف باید با تحمل ریاضت این حجاب را بر دارد.

          حجاب چهره جان مى‏شود غبار تنم             خوشا دمى که از آن چهره پرده بر فکنم‏

(حافظ)

و با هر ریاضتى گوشه‏اى از این دیوار ویران شود و با هر ویرانى روزنه‏اى براى شنیدن بانگ حق پدید گردد تا آن جا که تن بکلّى ویران شود و حجابى میان بنده و حق تعالى نماند.

تشنه از بالای دیوار می‌گوید: بانگ آب، مانند صور اسرافیل، وجود مرده مرا زنده می‌کند و مرا از این زندگی مادی، به عالم دیگر می‌برد. این صدای آب، مثل صدای رعد بهاری است که اگر صدای خوشی نیست، باز فایده‌ای در پی دارد. مولانا به رابطهْ روحانی پیامبر(ص) با اویس قرنی اشاره می‌کند؛ اویس یکی از اولیاست که در یمن، شتربانی می‌کرد و مطابق روایات، یک پیوند معنوی و روحانی میان او و پیامبر(ص) بوده؛ پیامبر در حدیثی فرموده است: « من از جانب یمن، نفس پروردگار را می‌یابم». در سرگذشت اویس می‌خوانیم که او، هرگز پیامبر(ص) را ندیده بود، اما همهْ حالت‌های او را می‌دانست و روزی که در جنگ دندان پیامبر(ص) را شکستند، اویس نیز به موافقت او، یک دندان خود را شکست. همچنین مولانا در برشمردن فوائد آب می گوید که: بانگ آب، همانند بوی حضرت رسول اکرم است که سبب شفاعت گناه‌کاران می‌شود یا هم‌چون بوی یوسف نازنین و زیباست که به روح یعقوب زار و نحیف می‌رسد و چشم نابینای پدر را بینا می‌کند.



[1](قاموس الموسیقى العربیة، ص 82)

[2] - (احادیث مثنوى، ص 73، از احیاء علوم الدین)

[3] - (سفینة البحار، ج 2، ص 735 ج 1، ص 53)

[4] - سوره یوسف،آیه 94


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(141)
جمعه 93 دی 5 , ساعت 6:1 عصر  

بارورشدن روح انسانی از معرفت الهی

( 1187)جانِ کُل با جان جزو آسیب کرد

 

جان ازو دُرّی سِتَد در جیب کرد

( 1188)همچو مریم جان از آن آسیب جیب

 

حامله شد از مسیح دل‌فریب

( 1189)آن مسیحی نه که بر خشک وتر است

 

آن مسیحی کز مساحتبرتر است

( 1190)پس ز جان جان چو حامل گشت جان

 

از چنین جانی شود حامل جهان

( 1191)پس جهان زاید جهانی دیگری

 

این حشر را وا نماید محشری

( 1192)تا قیامت گر بگویم بشمرم

 

من ز شرح این قیامت قاصرم

( 1193)این سخن‌ها خود به معنی یاربی است

 

حرف‌ها دام دم شیرین‌لبی‌است

( 1194)چون کند تقصیر پس چون تن زند

 

چون‌که لبیکش به یارب می‌رسد

( 1195)هست لبیکی که نتوانی شنید

 

لیک سر تا پای بتوانی چشید

جانِ کل: وجود کلى، که هستیهاى جزئى همه از اوست، بلکه پرتوى از اوست.

جانِ جزو: وجود جزئى، ممکن، مخلوق.

آسیب کردن: مربوط گشتن،رابطه یافتن.

دُرّ: استعاره از بهره‏اى که وجود جزئى از وجود کلى مى‏یابد.

جَیب: گریبان.

آسیب جیب: کنایت از روحى که به قدرت حق تعالى در مریم دمیده شد و عیسى (ع) حامل گشت.

          بانگ حق اندر حجاب و بى‏حجاب             آن دهد کو داد مریم را ز جیب‏

1934/ د / 1

بر خشک و تر بودن: اشاره است بدان چه بعضى در باب نامگذارى مسیح گفته‏اند که چون در روى زمین راه مى‏رفت و زمین را مساحت مى‏کرد، مسیح نامیده شد.

از مساحت برتر بودن: در قالب جسم در نیامدن، نامحدود بودن، و آن قدرت حق تعالى است که پیمبران از آن قدرت بهره‏مندند.

جان جان: در تعبیر مولانا فراوان و به چند معنى به کار رفته است، در اینجا مقصود هستى مطلق است.

          زور جان کوه کَن شَقِّ حجر             زور جانِ جان در انشَقَّ القَمَر.

1478 / د /1

جان: هستیهاى جزئى.

حامل بودن جهان: استعاره از تأثیرى است که هر یک از وجودهاى جزئى پس از اتصال با روح کلّى در طبیعت مى‏نهند.

پس ز جان جان چو حامل گشت جان : یعنی وجود کلّى، یا وجود بحث بسیط که در این جا از آن به «جان جان» تعبیر شده است، در جان جزئى اثر می گذارد. از این تأثیر و تأثر که آن را به دمیدن روح در مریم و حامله شدن او به عیسى همانند کرده است، جهانى دیگر زاده شد و از این جهان، جهان دیگر و این فنا و بقا مستمر است.

          بس کسانى کز جهان بگذاشته‏اند            لا نیند و در صفات آغشته‏اند

          در صفات حق صفات جمله‏شان             همچو اختر پیش آن خور بى‏نشان‏

          گر ز قرآن نقل خواهى اى حَرون             خوان جمیعٌ هُم لَدَینا مُحضَرون‏

444- 442 / د / 4

و این بقاى پس از فنا را عارفان «قیامت کبرى» خوانند و بعضى الطامة الکبرى را بدان تفسیر کرده‏اند.

حشر: جمع گروه.

وانمودن: نشان دادن.

مَحشر: محل گرد آمدن، و نیز روز قیامت.

شرح این قیامت: یکى از معنیهاى قیامت ظهور انبیا و اولیاست، چنان که مولانا رسول (ص) را «صد قیامت» گوید.

          پس محمد صد قیامت بود نقد             ز آن که حل شد در فناى حلّ و عقد

          زاده ثانى است احمد در جهان             صد قیامت بود او اندر عیان‏

          پس قیامت شو قیامت را ببین             دیدن هر چیز را شرط است این‏

756، 751، 750 / د /6

یا رب: کنایه از خدا را خواندن و بدو استغاثه کردن.

حرف‌ها دام دم شیرین‌لبی‌است: ظاهراً معنى برگرفته است از آیه «وَ قالَ رَبُّکُمُ اُدْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ: و گفت پروردگارتان بخوانید مرا تا بپذیرم شما را.»[1]

چون: چرا، براى چه.

تن زدن: کنایه از خاموش بودن.

 ( 1187) جان کلى با جان جزوى تماس پیدا کرده و پرتو افکنده و جان جزوى درى از این تماس گرفته و بچاک گریبان خود نهاد. ( 1188) چون جان حضرت مریم که از پرتو آن تماس که در گریبان خود دید بمسیح دل فریب حامله گردید. ( 1189) نه آن مسیحى که در دریا و خشکى است بلکه آن مسیحى که بالاتر از مکان و زمان است‏. ( 1190) پس وقتى جان از جان جان حامله شد از جنین جانى جهان حامله مى‏گردد. ( 1191) آن وقت است که جهان جهان دیگرى مى‏زاید و این توده و جمعیت را محشرى نمایش مى‏دهد. ( 1192) من اگر تا قیامت شرح این قیامت را بشمارم باز از شرح آن قاصرم‏. ( 1193) این سخنان که مى‏گویم بمنزله یا رب گفتن و خواندن خداوند است و این حرفها براى آنست که شیرین لبى را بسخن وادار نماید. ( 1194) چرا سخن نگوید و چرا از سخن گفتن تن بر زند که هر دم در جواب یا رب او لبیک مى‏رسد. ( 1195) این لبیکى است که شنیدن نتوانى ولى سر تا پایت آن را مى‏چشد.

معنای سخن مولانا این است که رابطهْ روح مطلق الهی با روح جزوی ما، می‌تواند ما را به نور معرفت، روشن کند؛ همان‌طور که صدف از باران مروارید می‌گیرد و در گریبان خود می‌پرورد یا همان‌طور که روح‌القدس از گریبان مریم عَذرا وارد شد و او را به مسیح بارور کرد. اما مسیحی که جان خداجو از آن حامله می‌شود، چیزی مانند جسم عیسی مسیح نیست، مسیحی است که در مساحت‌ها و اندازه‌های محدود این جهانی نمی‌گنجد؛ حقیقت مطلق است که زمان و مکان محدودش نمی‌کند. مولانا می‌گوید: وقتی روح انسانی از معرفت الهی بارور، شود؛ خود می‌تواند همهْ جهان را بارور کند و نور معرفت حق را در دیگران بتاباند. از این باروری دوم، جهان دیگری می‌زاید؛ یعنی در این عالم خاکی، یک عالم معنوی و الهی پدید می‌آید. بعد از آن‌که جهان دیگری از این جهان خاکی زاییده شد، محشری برپا می‌شود و همواره این باروری و زایش، پیاپی است و خلق، قیامت پشت قیامت می‌بینند؛ قیامت‌هایی که شرح آنها ممکن نیست.

مولانا بار دیگر احساس می‌کند که زبان و بیان، راز حقیقت را نمی‌تواند به خوبی بیان کند؛ می‌گوید: این حرف‌ها ذکری است با پروردگار و وسیله‌ای است برای آن‌که ما را با آن معشوق "شیرین لب"، همدم کند. کسی که در برابر یاربّ گفتن، ندای لبیک خداوند را می‌شنود، از این یارب گفتن، خودداری نمی‌کند. این لبیک الهی، یک کلمه نیست که او بگوید و تو بشنوی، لبیکی است که اگر شایستگی پیدا کنی، آن را باسراپای خود می‌چشی.



[1] - سوره غافر،آیه 60


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   101   102   103   104   105   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 155 بازدید
بازدید دیروز: 291 بازدید
بازدید کل: 1404860 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]