خداوند، چرکی و ژولیدگی را دشمن می دارد . [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
عرشیات
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(140)
جمعه 93 دی 5 , ساعت 6:0 عصر  

( 1181) تا که نفریبد شما را شکل من

 

نقل من نوشید پیش از نقل من

( 1182) ای بسا کس را که صورت راه زد

 

قصد صورت کرد و بر الله زد

( 1183) آخر این جان با بدن پیوسته است

 

هیچ این جان با بدن مانند هست

( 1184) تاب نور چشم با پیه است جفت

 

نور دل در قطرهْ خونی نهفت

( 1185) شادی اندر گرده و غم در جگر

 

عقل چون شمعی درون مغز سر

( 1186) این تعلق‌ها نه بی کیف است و چون

 

عقل‌ها در دانش چونی زبون

فریفتن شکل: فریب ظاهر خوردن. چنان که مشرکان مکه چون رسول (ص) را مى‏دیدند مى‏گفتند: «ما لِهذَا اَلرَّسُولِ یَأْکُلُ اَلطَّعامَ وَ یَمْشِی فِی اَلْأَسْواقِ: این فرستاده را چه افتاده است که مى‏خورد و در بازارها راه مى‏رود.» [1]

 نُقل نوشیدن: استعاره از بهره گرفتن از دانش. چنان که امیر مؤمنان (ع) مى‏فرمود: «أیُّهَا النَّاسُ سَلُونِى قَبلَ أَن تَفقِدُونى: مردم، از من بپرسید پیش از آن که مرا نیابید».[2]

نَقل: مردن، از این جهان رستن.

راه زدن: فریفتن، به اشتباه انداختن، از راه بردن.

بَر أَللّه زدن: کنایه از عاصى شدن به خدا، و خدا را به خشم آوردن.

          حق از آن پیوست با جسمى نهان             تاش آزارند و بینند امتحان‏

          بى‏خبر کآزارِ این آواز اوست             آب این خم متصل با آب جوست‏

2520- 2519 / د / 1

تاب نور چشم: چنان که امیر مؤمنان على (ع) فرماید: «اِعجَبُوا لِهذَا الإنسانِ یَنظُرُ بِشَحمٍ وَ یَتَکَلَّمُ بِلَحمٍ وَ یَسمَعُ بِعَظمٍ وَ یَتَنَفَّسُ مِن خَرمٍ: از این انسان شگفتى گیرید با پیه مى‏نگرد و با گوشت سخن مى‏گوید و با استخوان مى‏شنود و از شکافى دم بر مى‏آرد.»[3]

          نور را با پیه خود نسبت نبود                       نسبتش بخشید خلاّق ودود

          آدم است از خاک کى ماند به خاک             جِنّى است از نار بى‏هیچ اشتراک‏

2406- 2405 / د /4

قطرهْ خون : یا سویدا، نقطه‌ای است که به اعتقاد عارفان، مرکز محبت و معرفت است.

نهفت: نهفته، پنهان.

گُرده: قلوه.

غم در جگر: پزشکان قدیم اندوه و غم را ناشى از بیمارى جگر مى‏دانستند.

تَعَلُّق: بستگى.

بى‏کیف و چون: کیف یکى از نه مقوله اعراض است. و در تعریف آن گفته‏اند هیأتى است که مقتضى قسمت و نسبت نیست. «بى‏کیف و چون» در این بیت، یعنى حقیقت آن را درک نمى‏توان کرد.

 ( 1181) براى اینکه شکل من شما را فریب ندهد پیش از آن که سخنان مرا بپذیرید شیرینى مرا بچشید. ( 1182) صورت بسى از مردمان را گمراه کرده و بخیال صورت ظاهر بر علیه او قیام کرده ولى در واقع با خدا ستیزه کرده است. ( 1183) ببینید جان ببدن پیوسته ولى آیا این دو هیچ بهم شباهت دارند؟ ( 1184) تابش نور چشم با پیه قرین بوده و نور دل در قطره خونى نهفته است‏ ( 1185) شادى در پشت سر و غم در جگر و عقل چون شمع فروزانى در مغز سر است‏ ( 1186) این تعلقها به چه کیفیت و چگونه است؟ عقل از فهم آن عاجز است‏.

در ابیات پیشین، صحبت از این بود که فنای ما سبب بقای ماست؛ همان‌طور که آب و خاک، وقتی که وجود خاکی و آبی آنها از میان برود، گیاه و گل پدید می‌آید؛ در گیاه آب و خاک هست، اما نه به صورت این آب و خاک؛ در این‌جا مولانا می‌خواهد بگوید: همان‌طور که آب و خاک، با گیاه یک رابطهْ ناپیدا دارند، میان هستی ما و هستی حق نیز پیوندی هست که به شکل و صورت ظاهر انسان و به وجود مادی او ربط ندارد و شما ای دوستان! برای آن‌که شکل من، شما را نفریبد، باید حقایقی را که می‌گویم دریابید و اسیر الفاظ و نقل من نشوید. با این حال، عاشقان صورت و شکل هم ممکن است راهی به خدا بیابند. مولانا برای توضیح بیشتر می‌گوید: بافت‌های پیه و چربی دید ندارد، اما در چشم، همین بافت‌ها با بینایی همراه می‌شود. ویا چنان که مى‏دانیم زنده جان دارد، اما آن چه از زنده مى‏بینیم تن است، و از آثارى که جان در تن مى‏نهد هستى را در مى‏یابیم.آثارى که از جان در تن پدید مى‏گردد یا خاصیتهایى که از اعضا ظاهر مى‏شود هر یک کیفیتى از آن خود دارد لیکن عقلهاى ما آن چگونگى را در نمى‏یابد.

  جان کلام مولانا این است که این عواطف و ذهنیات ما، در ظاهر، هیچ رابطهْ خاصی با جگر یا کلیه یا مغز نباید داشته باشند، اما دارند و ما از کیفیت این رابطه‌ها بی‌خبریم و نمی‌توان گفت که این رابطه‌ها کیفیت و چگونگی ندارد. عقل ما در شناخت این چگونگی درمانده است.

          تن ز جان و جان ز تن مستور نیست             لیک کس را دید جان دستور نیست‏

8 / د /1



[1] - سوره فرقان،آیه 7

[2] - (نهج البلاغه، خطبه 189)

[3] - (نهج البلاغه، کلمات قصار: 8)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(139)
جمعه 93 دی 5 , ساعت 5:59 عصر  

اولیای حق هم جنس با حق نیستند، فانی در حقند

( 1174)من نِیَم جنس شهنشه دور ازو

 

لیک دارم در تجلی نور ازو

( 1175)نیست جنسیت ز روی شکل و ذات

 

آب جنس خاک آمد در نبات

( 1176)باد جنس آتش آمد در قوام

 

طبع را جنس آمده ست آخر مدام

( 1177)جنس ما چون نیست جنس شاه ما

 

مای ما شد بهر مای او فنا

( 83)چون فنا شد مای ما او ماند فرد

 

پیش پای اسپ او گردم چو گرد

( 1179)خاک شد جان و نشانی‌های او

 

هست بر خاکش نشان پای او

( 1180)خاک پایش شو برای این نشان

 

تا شوی تاج سر گردن‌کشان

دور از او: حاشا، چه نسبت با او.

جنسیّت: هم جنس بودن، یعنی مناسبت و خاصهْ مشترکی که دو چیز را به سوی یک‌دیگر می‌کشاند.

آب جنس خاک: در اینجا مقصودِ مولانا از جنسیّت، منطقى نیست بلکه خاصیّت مشترک است.

نَبات: رستن، روییدن. و مقصود این است که آب در رویانیدن نبات، خاصیت خاک را دارد.

باد جنس آتش...: در اینجا نیز خاصیت مشترک مقصود است. آن چنان که آتش هیزم را مى‏سوزاند باد نیز آتش را در این خاصیت نیرو مى‏دهد. پس باد و آتش هر دو در سوزاندن جنسیت «خاصیت» مشترک دارند.

قِوام: بر پا داشتن.

مُدام: شراب، که به ظاهر جنسى مخالف جنس آدمى است اما به خورنده نشاط مى‏دهد.

شاه ما: مقصود وجود مطلق، و حضرت حق است جلّ و علا.

ما: هستى.

بهر ماى او فنا شدن: در او نیست گردیدن و به هستى رسیدن.

          من کسى در ناکسى در یافتم             پس کسى در ناکسى در بافتم‏

1735 / د /1

پیش پاى اسب گردیدن: به هستى او هست بودن. چون غبار که از حرکت سم اسب بر زمین پدید آید.

نشان پا: کنایه از اثر مؤثر.

 ( 1174) من وقتى از شاه دور هستم جنس او نیستم ولى در موقع تجلى نور او است که از من ظاهر مى‏شود. ( 1175) جنسیت از روى شکل و ماده و ذات نیست چنان که در عالم نباتى آب و خاک جنس یکدیگرند. ( 1176) و همچنین در موقع سوختن و جوشش هوا با آتش هم جنس مى‏گردد و در طبیعت دائماً جنس به جنس تبدیل مى‏شود ( 1177) ولى چون ما با پادشاه خود هم جنس نیستیم انیت مادر انیت او فانى گردید ( 1178) وقتى ما فانى شدیم و تنها او باقى ماند در پیش پاى اسب او چون گرد مى‏گردیم‏ ( 1179) خاک تبدیل بجان شده و نشانیهاى جان بر خاکش نشان پاى او است که بر این خاک قدم نهاده است‏ ( 1180) براى همین نشان خاک پاى او باش تا تاج سر گردن کشان عالم باشى‏. ‏

اولیاى حق را با حضرت حق تعالى سنخیّت و جنسیّت نیست چه، زیرا حضرت حق هست به ذات است و موجود به خود وواجب الوجود، اما اولیای حق ممکن الوجودند و هستى‏شان قائم به اوست. ولی چون هستى خود را در حضرت حق فنا کرده‏اند، به هستى او پاینده‏اند و بحقیقت باید گفت چون در او فانى شده‏اند، اویند و اثر قدرت او در آنان پیداست، حالى که دیگران گر چه به ظاهر و جسم با اینان هم شکل‏اند، اما آن پایه را ندارد. اگر کسى خواهد به چنان مقام برسد باید خود را در حق تعالى فنا کند.

مولانا این چنین مسئله را مطرح می کند که: جغدها گفتند: "خود چه جنس شاه باشد مرغکی؟ "دراین‌جا باز به این سخن پاسخ می‌دهد: من هرگز مدعی نشده‌ام که با حق یکی هستم، "دور از او" که من چنین بگویم. آن‌چه من گفتم این است که نور او بر همهْ ذرّات هستی می‌تابد و در آن که شایستگی دارد، تجلی می‌کند. من ذرّه‌ای هستم که گرد او می‌گردم و از او نور می‌گیرم. این مناسبت، به شکل یا حتی به ذات موجودات ربط ندارد. آب و خاک، شکل همانند یا ذات همانند ندارند، اما در گیاه، آب و خاک، جنس یک‌دیگر می‌شوند و یا برای این‌که آتش پا بگیرد و شعله‌ور شود باد به آن کمک می‌کند، در حالی‌که آتش و باد، دو عنصر جدا از هم هستند. شراب، با این‌که مستی‌آور است و برهم زنندهْ تعادل بدن است، اما سرانجام با طبع و مقتضیات حیاتی جسم، مناسبت پیدا می‌کند و مستی حاصل از آن، از بین می‌رود. در این مثال‌ها، مولانا نشان می‌دهد که آب و خاک و آتش و باد, خود محو و فانی می‌شوند و به عنوان نتیجهْ این مثال‌ها می‌گوید: پس وجود خاکی ما هم، چون از جنس وجود پروردگار نیست، باید فنا شود تا به حق بپیوندد و به بقای او باقی گردد. پس از فنای؛ ما، از هستی جز او چیزی نمی‌ماند و خاک وجود فانی شدهْ ما، نشانی از هستی حق با خود دارد و اگر چه خاک پای است، اما همهْ گردن‌کشان عالم و مدعیان قدرت این جهانی، این خاک را تاج سرخود می‌دانند.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(138)
سه شنبه 93 آذر 25 , ساعت 3:32 عصر  

مقام و قدرت اولیاى حق تعالى

( 1165)بازم و حیران شود در من هما

 

جغد کبْود تا بداند سرّ ما

( 1166)شه برای من ز زندان یاد کرد

 

صد هزاران بسته را آزاد کرد

( 1167)یک دمم با جغدها دمساز کرد

 

از دم من جغدها را باز کرد

( 1168)ای خنک جغدی که در پرواز من

 

فهم کرد از نیک‌بختی راز من

( 1169)در من آویزید تا نازان شوید

 

گرچه جغدانید شه‌بازان شوید

( 1170)آن‌که باشد با چنان شاهی حبیب

 

هر کجا افتد چرا باشد غریب

( 1171)هر که باشد شاه دردش را دوا

 

گر چو نی نالد نباشد بی نوا

( 1172)مالک ملکم نیم من طبل‌خوار

 

طبل بازم می‌زند شه از کنار

( 1173)طبل باز من ندای ارجعی

 

حق گواه من به رغم مدعی

هما: بلندپروازترین پرنده است؛ مثالی از اولیای حق است ،مرغ افسانه‏اى که گویند بر سر هر کس سایه افکند به پادشاهى مى‏رسد.

آزاد کردن از زندان: اشاره است به شفاعت رسول خدا (ص) از گناهکاران امّت در قیامت.

خُنُک: خوشا، خُرَّما.

پرواز: کنایه از مرتبه سیر الى اللَّه.

شهباز: باز در خور شاه، و نیز باز بزرگ،همان کسانی هستند که مشیت الهی دل آنها را روشن می‌کند.

بى‏نوا: مفلس، بى‏چیز. و در این بیت مقصود بى‏بهره ماندن از فیض است.

طبل باز: طبلى که براى پرواز مرغان مى‏زنند تا بپرند و باز از آنها شکار کنند.

          طبل باز تو هر آن جا که به آواز آید             نَسرِ طائر کند از قلّه گردون پرواز

(سلمان ساوجى)

طبل بازمن: آن ندایی است که پروردگار، بندگان ره یافتهْ خود را با آن به بهشت خویش می‌خواند

اِرجعى: برگرفته است از آیه «یا أَیَّتُهَا اَلنَّفْسُ اَلْمُطْمَئِنَّةُ اِرْجِعِی إِلى‏ رَبِّکِ راضِیَةً:» اى جان آرام، به سوى پروردگار خود باز گرد، خشنود پسندیده.»[1]

( 1165) من بازم و هماى بلند پرواز در کار من حیران است جغد کى است که از اسرار من با خبر شود؟. ( 1166) شاه براى خاطر من صد هزار زندانى را از بند آزاد نمود. ( 1167) یک دم مرا با جغدها دمساز کرده و از دم من جغدها را بباز تبدیل نمود. ( 1168) خوشا به آن جغدى که در موقع پروازم از خوشبختى بر از من پى ببرد. ( 1169) خود را بمن بیاویزید تا باز شوید و با اینکه جغد هستید بدل به شهباز شوید. ( 1170) کسى که محبوب چنین شاهى باشد بهر جا که بیفتد غریب نیست‏.  ( 1171) کسى که دواى دردش شاه باشد اگر چون نى ناله کند بى‏نوا نیست‏. ( 1172) من مالک الملکم نه مفت خوار شاه از دور براى بر گشتن من طبل باز مى‏زند. ( 1173) [طبل باز طبلى است که در شکار در موقع دور شدن باز مى‏زنند تا باز شنیده و باز گردد] طبل باز من نداى« اِرْجِعِی» و برغم مدعى خداوند در باره من گواهى داده است‏.

اولیای حق ، بلندپروازترین پرنده یی هستند، که جغد‌های اسیرِ زندگیِ مادی، اسرار آن مرتبه را در نمی‌یابند و حتی همای بلند پرواز هم، حیران به پرواز آنها می‌نگرد. پروردگار برای آن‌که از رنج انبیا و اولیای خود بکاهد، گاه به زندانیان این جهان عنایتی می‌کند و نور هدایت را در دل آنها می‌تاباند. برای آن‌که نَفَس مردان حق، در ناآگاهان اثر کند، باید مشیت حق موافق آن باشد و این پروردگار است که از دم من، جغدها را باز کرد. مرد حق که مشمول عنایت حق است، در هیچ جایی غریب نیست، بلکه عشق حق، نوای او و سرمایهْ اوست.

باز، به جغدان می‌گوید: من سلطنت فقر دارم، طمع‌کار و پرخور نیستم. پروردگار از دور "طبل باز" می‌زند که مرا به سوی خود بازگرداند.



[1] - سوره فجر، 27- 28


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(137)
سه شنبه 93 آذر 25 , ساعت 3:28 عصر  

مقام اولیاء در پیشگاه حضرت حق

( 1157)گفت باز اریک پر من بشکند

 

بیخ جغدستان شهنشه برکند

( 1158)جغد چه بود خود اگر بازی مرا

 

دل برنجاند کند با من جفا

( 1159)شه کند توده به هر شیب و فراز

 

صد هزاران خرمن از سرهای باز

( 1160)پاسبان من عنایاتوی است

 

هر کجا که من روم شه درپی است

( 1161)در دل سلطان خیال من مقیم

 

بی‌خیال من دل سلطان سقیم

( 1162)چون بپراند مرا شه در روش

 

می‌پرم بر اوج دل چون پرتوش

( 1163)همچو ماه و آفتابی می‌پرم

 

پرده‌های آسمان‌ها می‌درم

( 1164)روشنی عقل‌ها از فکرتم

 

انفطار آسمان از فطرتم

عنایت: توجه پروردگار به سالک است که او را در آگاهی به اسرار، یاری و رهنمایی می‌کند و از لغزش باز می‌دارد.

سَقیم: بیمار.

بر اوج دل پریدن: به منتهاى سیر و سلوک رسیدن. اگر عنایت الهى یار شود، سالک رهوار شود.

انفطار: شکافته شدن، آفریده شدن. و در آن اشاره ای است به حدیث «لَولاکَ لَما خَلَقتُ الأفلاکَ».

( 1157) باز گفت بدانید که اگر یک پر از پرهاى من بشکند شاهنشاه بن جغدستان را خواهد کند. ( 1158) جغد که قابل نیست اگر یک بازى با من جفا کرده دلم را برنجاند. ( 1159) شاه در هر نشیب و فرازى صد هزاران خرمن از سرهاى بازان توده خواهد نمود. ( 1160) عنایت شاه پاسبان من بوده و بهر جا که بروم او در پى من است‏. ( 1161) خیال من در دل سلطان مقیم بوده و بدون خیال من دل او رنجور است‏. ( 1162) شاه چون مرا پرواز دهد چون پرتو شاه بر اوج دل پرواز کرده‏. ( 1163) چون ماه و آفتاب پر گرفته پرده آسمانها را مى‏درم‏. ( 1164) روشنى آفتاب از فکرت من و گشودن آسمانها از آفرینش من است‏.

در مثنوی بارها به این مضمون بر می‌خوریم که انبیا و اولیای حق، در میان مردم نادان، آزار می‌بینند، اما آزار آنها امتحان مردم است. در قرآن کریم، مثال زندهْ آن، سرگذشت صالح پیامبر است که اندرز او را نپذیرفتند و شتر او را کشتند. در این ابیات، باز در مقام یک ولی سخن می‌گوید: حتی اگر یک مرد آگاه دل مرا برنجاند، باید منتظر انتقام الهی باشد. در ادامه، ولی کامل یا همان باز شاهی، پرواز و فعل خود را تابع مشیت حق و فعل حق می‌شمار و می‌گوید: اگر حق در راه خود مرا به کاری وادارد، برفراز دل‌ها پرواز می‌کنم و در دل‌ها، چون پرتو حق، اثر می‌گذارم و دل‌ها را روشن می‌کنم و تابش من، آسمان‌ها را می‌شکافد و اسرار ماورای عالم خاک را نمایان می‌کند. "عقل‌های" خردجو از اندیشه من روشنی می‌گیرند. خلقت مردان حق، موجب شکافتگی اسرار آسمانی است؛ زیرا مطابق آیهْ شریفه سورهْ احزاب، تنها انسان ( البته انسانی که راه به خدا دارد) می‌تواند امانت‌دار اسرار حق باشد.[1] بنابراین آفرینش این جهان به خاطر خلقت انسان کامل است که تجلّى آن در وجود رسول اکرم (ص) بود و اگر او به وجود نمى‏آمد خلقت جهان کمال نداشت.

          گر کند رَد از براى او کند             ور قبول آرد هم او باشد سنَد

          بى‏از او ندهد کسى را حق نوال             شمّه‏اى گفتم من از صاحب وصال

877- 876 / د / 5



[1] - سورهْ احزاب، آیهْ 72


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(136)
سه شنبه 93 آذر 25 , ساعت 3:27 عصر  

انسان و هدایت‌پذیری(2)


 ( 1142)باز، گوید: من چه در خوردم به جغد

 

صد چنین ویران فدا کردم به جغد

( 1143)من نخواهم بود این‌جا می‌روم

 

سوی شاهنشاه راجع می‌شوم

( 1144)خویشتن مکشید ای جغدان که من

 

نه مقیمم می‌روم سوی وطن

( 1145)این خراب آباد در چشم شماست

 

ورنه ما را ساعد شه ناز جاست

( 1146)جغد گفتا باز حیلت می‌کند

 

تا ز خان و مان شما را بر کند

( 1147)خانه‌های ما بگیرد اوبه مکر

 

برکند ما را به سالوسی ز وکر

( 1148)می‌نماید سیری این حیلت‌پرست

 

والله از جمله حریصانبدتر است

( 1149)او خورد از حرص طین را همچو دبس

 

دنبه مسپارید ای یاران به خرس

( 1150)لاف از شه می‌زند وز دست شه

 

تا برد او ما سلیمان را ز ره

( 1151)خود چه جنس شاه باشد مرغکی

 

مشنوش گر عقل داری اندکی

( 1152)جنس شاه است او و یا جنس وزیر

 

هیچ باشد لایق گوزینه سیر

( 1153)آن‌چه می‌گوید ز مکر و فعل و فن

 

هست سلطان با حشم جویای من

( 1154)اینت مالیخولیای ناپذیر

 

اینت لاف خام و دام گول‌گیر

( 1155)هر که این باور کند ازابلهی است

 

مرغک لاغر چه درخوردشهی است

( 1156)کمترین جغد ار زند بر مغز او

 

مر ورا یاری گری از شاه کو

ویران: خراب، و در اینجا استعاره از دنیا و زینتهاى آن است که «وَ مَا اَلْحَیاةُ اَلدُّنْیا إِلاَّ مَتاعُ اَلْغُرُورِ.»[1]

سوى وطن رفتن: استعاره از سیر الى اللَّه و باز گشت به حق.

تا ز خان و مان شما را بر کند: اشاره‌ای است به آیهْ شریفهْ قرآن که درباریان فرعون، وقتی سخن موسی را شنیدند، گفتند:«یُرِیدُ أَن یُخْرِجَکُم مِّنْ أَرْضِکُمْ فَمَاذَا تَأْمُرُونَ»: همانا این شخص (موسی) جادوگری داناست که می‌خواهد شما را از سرزمینتان بیرون کند؛ چه فرمان می‌دهید؟[2]

ناز جا: جاى نازیدن. چنین است در نسخه قونیه، و در نسخه نیکلسون: باز جاى (جاى باز گشتن).

طین را همچو دبس می‌خورد: یعنی گِل را مثل شیرهْ خرما می‌خورد و ازحرص، مزه آن را نمی فهمد.

سَلیمان: ساده‌دلان.

لوزینه: نوعی شیرینی با مغز گردو را گویند.

وَکر: لانه.

حیلت پرست: مکار، حیله‏گر.

دنبه به خرس سپردن: نظیر گوشت را به گربه سپردن، کنایت از خائنى را امین شمردن.

سَلیم: ساده دل، نادان.

سیر لایق گوزینه بودن: گوزینه حلوایى است که با گردوى کوفته سازند، و لوزینه را از آرد بادام و شکر آمیخته با گلاب فراهم آورند و پیداست سیر را که بد بوست نتوان با لوزینه یا گوزینه آمیخت. سیر در لوزینه نهادن: با ظاهر نیک و درون بد کسى را فریفتن.

          هست مهر زمانه پر کینه             سیر دارد میان لوزینه‏

(سنایى)

فعل و فن: کنایت از حیله‏گرى و مکّارى.

حَشَم: لشکر، اطرافیان.

مالیخولیا: بیمارى عصبى که با اختلال قواى عضلانى و دماغى همراه است. و در اینجا کنایه از یاوه گویى و سخنان نادرست است.


باز به جغدان می‌گوید: ای گروه گرفتاران ویرانه! خود را از پریشانی و اضطراب به هلاکت نرسانید؛ زیرا من در این ویرانه نخواهم ماند، بلکه به سوی وطن اصلی خود می‌روم. این ویرانه در نظر شما آباد و جای زیستن است، اما جایگاه من ساعد شاه است. سرکردهْ جغدان می‌گوید: این باز با این حیله و مکر می‌خواهد خانه و کاشانه ما را از ما بگیرد و این نیرنگی بیش نیست. اشاره‌ای است به آیهْ شریفهْ قرآن که درباریان فرعون، وقتی سخن موسی را شنیدند، گفتند: همانا این شخص (موسی) جادوگری داناست که می‌خواهد شما را از سرزمینتان بیرون کند؛ چه فرمان می‌دهید؟ به‌راستی تبه‌کاران نیز در جغدستان دنیا چنین پنداری نسبت به بازان بلند پرواز آسمان هدایت دارند که همواره در‌صدد ستیز با آنان بر‌می‌آیند. همواره چنین بوده است که فریفتگان شیطان دعوت حق را نمى‏پذیرند و اندرز و ارشاد مردان خدا را دام مکر به حساب گیرند. و هر چند آنان گویند ما را به دنیاى شما نیازى نیست، فرعون به پیروان خود مى‏گفت موسى ساحرى است که مى‏خواهد با افسون شما را از سرزمینتان بیرون کند.[3] قریش در پاسخ دعوت رسول خدا (ص) مى‏گفتند چرا خدا از میان همه تو را بر گزید و چرا از مکه یا طائف بزرگى را در خور این رسالت ندید.[4]    

          هر رسول شاه باید جنس او             آب و گل کو خالق افلاک کو

          مغز خر خوردیم تا ما چون شما             پشّه را داریم هم راز هما

2735- 2734 / د / 3

پیمبران مى‏گفتند از عذاب خدا بترسید و با ما در میفتید و آنان مى‏گفتند، نشان آن که خدا شما را قدرتى فزون‏تر از ما داده است، کو؟



[1] - سوره حدید،آیه 20

[2] - سورهْ اعراف، آیهْ 110

[3] - سوره شعراء،آیه 35

[4] - سوره زخرف،آیه 31


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   106   107   108   109   110   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 32 بازدید
بازدید دیروز: 291 بازدید
بازدید کل: 1404737 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]