دانش نه در آسمان است که بر شما فرود آید و نه در زیر زمین تا برایتان بیرون آید؛ بلکه دانش در دلهایتان سرشته شده است . به آداب روحانیان متأدّب شوید تا برایتان آشکار گردد . [امام علی علیه السلام]
عرشیات
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(125)
جمعه 93 آذر 14 , ساعت 11:40 صبح  

پیوند روح آدمی با روح الهی

( 1053)روح او با روح شه در اصل خویش

 

پیش از این تن بوده هم پیوند و خویش

( 1054)کار آن دارد که پیش از تن بده‌ست

 

بگذر از اینها که نو حادث شده‌ست

( 1055)کار عارف‌راست، کو نهاحول است

 

چشم او بر کشت‌هایاول است

( 1056)آن‌چه گندم کاشتندش و آن‌چه جو

 

چشم او آن‌جاست روز و شب گرو

روح او با روح شه...: برگرفته است از حدیث «الأَرواحُ جُنُودٌ مُجَنَّدَةٌ فَما تَعارَف مِنها ائتَلَفَ وَ ما تَنَاکر مِنها اختَلَف: روحها سپاهیان‏اند فراهم. آن چه از آنها آشنا باشند با یکدیگر الفت گیرند و آن چه ناآشنا بودند از هم جدا شوند.»[1]

کار: اختیار قدرت، اثر.

آن که پیش از تن بدست: روح که به امر حق تعالى از دیگر عالم به تن‏ها دمیده مى‏شود. و آن چه جسم و عوارض جسمانى است، پدید شده در این عالم است.

عارف: کسى که به نور حق مى‏بیند. کسى که چشم حقیقت بین دارد.

          آن چه تو در آینه بینى عیان             پیر اندر خشت بیند بیش از آن‏

          پیر ایشان‏اند کین عالم نبود             جان ایشان بود در دریاى جود

          پیش از این تن عمرها بگذاشتند             پیشتر از کشت بر برداشتند

          پیشتر از نقش جان پذرفته‏اند             پیشتر از بحر دُرها سفته‏اند

170- 167/ د / 2

أحوَل: دو بین. در این بیت کنایت از آن که تواناى دیدن حقیقت نباشد. ظاهر بین. که تنها توان درک عالم جسمانى را دارد.

کشتهاى اول: کنایه از مقدّرات الهى. آن چه در علم خدا گذاشته. آن چه خدا براى انسان مقدّر فرموده و سرانجام بدو خواهد رسید.

( 1053) گفتى روح او با روح شاه پیش از خلقت تن مربوط بوده‏اند . ( 1054) کار با آن جوهریست که پیش از این تن بوده و از اینها که بعداً حادث شده است باید بگذرى‏ . ( 1055) چشم عارف همواره راستگو و واقع بین بوده و احول نیست چرا که او همواره نظرش بکشته‏هاى اولى است و از روى آن نتیجه و میوه را مى‏داند . ( 1056) چشم او متوجه او است که در هر مزرعه چه کاشته‏اند و تخمى که پاشیده شده گندم است یا جو .

هستی ما پیش از آن‌که در عالم تعین ظاهر شود و به قالب خاکی درآید، در علم الهی وجود دارد. این هستی خاکی، حادث و ناپایدار است، اما آن هستی، به هستی حق پیوسته و جاودانه است. آن هستی غیر مادی، وحدت دارد و آن‌چه در ازل آفریده شده، یکی است. در این عالم خاک، جلوه‌های گوناگون آن هستی است. کسانی که فقط دید این جهانی دارند، مثل آدم احول، یکی را دو‌تا و چندتا می‌بیند. عارفان، چشم به کشته‌های ازلی دارند و در چشم آنها هرچه هست، یکی است. عارف، گندم و جو را جدا از یک‌دیگر و دو پدیده نمی‌داند؛ زیرا چشم به عالمی دوخته است که "پیش از این تن "وجود داشته است.



[1] - (احادیث مثنوى، ص 52 . بحار الانوار، ج 6، ص 249، از عقائد صدوق)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(124)
جمعه 93 آذر 14 , ساعت 11:39 صبح  

حسد بردن حَشَم بر آن غلام ِ خاص

 ( 1050)پادشاهى بنده‏اى را از کرم            

 

بر گزیده بود بر جمله حشم‏

( 1051)جامگىِّ او وظیفه چل امیر            

 

دَه یک قدرش ندیدى صد وزیر

( 1052)از کمال طالع و اقبال و بخت            

 

او ایازى بود و شه محمودِ وقت‏

جامگى: مقرّرى ماهانه، مواجب، مستمرى.

وظیفه: مقررى، دریافتى.

ایاز: غلام سلطان محمود که به خاطر زیرکى، سخت مورد علاقه او بود که در زمان او وپسرش مسعود، به فرمانداری چند ولایت نیز منصوب شد.

محمود: یمین الدوله، فرزند سبکتکین غزنوى، نام‏آورترین پادشاه غزنوى. سامانیان و مانده صفاریان را بر انداخت، به هندوستان لشکر کشید (وفات 421 ه. ق).

 ( 1050) پادشاهى یکى از بندگانش را از میان تمام تابعین و خدمه خود بر گزیده بود. ( 1051) قیمت جامه‏اش باندازه وظیفه چهل امیر بود و صد وزیر ده یک قدر او را در پیشگاه پادشاه نداشتند. ( 1052) از میمنت طالع وبلندى بخت و اقبال او ایاز و شاه محمود وقت بود.

این قصه عیناً درکتابه های پیش از مثنوی نیامده وچه بسا در ذهن مولانا گوشه هایی از سرگذشت ایاز غلام سلطان محمود ونکته هایی از احوال هشیارانی چون لقمان حکیم به هم آمیخته واین قصه را ساخته باشد. به هرحال مولانا در اینجا قصه را آغاز می کند اما پس از چهار بیت آن را از یاد می برد وبه سخنان خود می پردازد وچند لطیفه وقصهْ دیگر می گوید تا در بیت 1566 به یادش می آید که باز باید گشت به قصه ایاز.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(123)
جمعه 93 آذر 14 , ساعت 11:37 صبح  

اندیشه‏های انسان شکل‌دهندهْ زندگی ظاهری وباطنی ما هستند.

( 1032)از یک اندیشه که آید در درون

 

صد جهان گردد به یک دم سرنگون

( 1033)جسم سلطان گر به صورت یک بود

 

صد هزاران لشکرش در پی دود

( 1034)باز شکل و صورت شاه صفی

 

هست محکوم یکی فکر خفی

( 1035)خلق بی‌پایان ز یک اندیشه بین

 

گشته چون سیلی روانه بر زمین

( 1036)هست آن اندیشه پیش خلق خرد

 

لیک چون سیلی جهان را خورد و برد

( 1037)پس چو می‌بینی که از اندیشه‌ای

 

قایم‌است اندر جهان هر پیشه‌ای

( 1038)خانه‌ها و قصرها و شهرها

 

کوه‌ها و دشت‌ها و نهرها

( 1039)هم زمین و بحر و هم مهر و فلک

 

زنده از وی همچو کز دریا سمک

( 1040)پس چرا از ابلهی پیش تو کور

 

تن سلیمان است و اندیشه چو مور

( 1041)می‌نماید پیش چشمت که بزرگ

 

هست اندیشه چو موش و کوه گرگ

( 1042)عالم اندر چشم تو هول و عظیم

 

ز ابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم

( 1043)وز جهان فکرتی ای کم ز خر

 

ایمن و غافل چو سنگ بی‌خبر

( 1044)زآن‌که نقشی وز خرد بی‌بهره‌ای

 

آدمی خو نیستی خرکره‌ای

( 1045)سایه را تو شخص می‌بینی زجهل

 

شخص از آن شد نزد تو بازی و سهل

( 1046)باش تا روزی که آن فکر و خیال

 

بر‌گشاید بی‌حجابی پر و بال

( 1047)کوه‌ها بینی شده چون پشم نرم

 

نیست گشته این زمین سرد و گرم

( 1048)نه سما بینی، نه اختر، نه وجود

 

جز خدای واحد حی و‌دود

 

( 1049) یک فسانه راست آمد، یا دروغ            

 

تا دهد مر راستیها را فروغ‏

 

گُزین: پسندیده، محبوب، کار آمد.

صَفى: گزیده.

اندیشه: اراده و فکر، که اصل حیات است. و در همه انسانهاست و اصل وجود آنان همان فکرت است.

          اى برادر تو همان اندیشه‏اى             ما بقى تو استخوان و ریشه‏اى‏

          گر گُل است اندیشه تو گلشنى             ور بود خارى تو هیمه گلخنى‏

278- 277 / د /2

سَمَک: ماهى.

هَول: ترسناک، عظیم جثه.

آن فکر و خیال: اندیشه و جنبهْ درونی و معنوی هستی است که اگر سایه‏ها و اعراض و آثار ما را به خود مشغول نکند، آن را می‌توانیم ببینیم.

بر گشاید: جسم را رها کند. و مقصود روز قیامت است.

پشم: استعاره از عرضهاى جسمانى.

چون پشم: برگرفته است از آیه «وَ تَکُونُ اَلْجِبالُ کَالْعِهْنِ اَلْمَنْفُوشِ: و کوهها چون پشم زده است.»[1]

سما: آسمان.

نه سما بینى...: چنان که در قرآن کریم است: «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى‏ وَجْهُ رَبِّکَ ذُو اَلْجَلالِ وَ اَلْإِکْرامِ.»[2]

حَىّ: زنده.

وَدود: دوست دارنده.

مولانا بار دیگر به جنبهْ معنوی و ذهنی انسان می‏‏پردازد و می‌گوید: اندیشه‏های ما شکل‌دهندهْ زندگی ظاهری وباطنی ما هستند. یک پادشاه وجودش در حکم صدهزار سپاهی است که زیر فرمان او هستند، اما همین وجود صدهزاره اسیر اندیشه‏هایی است که از ذهن او می‏‏گذرد. انسان‏های بی‌شمار را مشاهده کن که چگونه بر اثر یک اندیشه در روی زمین مانند سیل، روان می‏‏شوند! اگرچه ارزش و اهمیت اندیشه در نظر مردم آن چنان شناخته نیست و خرد را ناچیز می‏‏انگارند، ولی اندیشه مانند سیلی خروشان، عالم را می‌خورد و می‌برد. بنابراین، باید بگوییم که در جهان، هر صنعت و حرفه‌ای بر فکر و اندیشه قائم است و همان‌گونه که در بحث پیشین اشاره کردیم، نظام هستی این جهان بر اندیشه استوار است. خانه‏ها و کاخ‏ها و شهرها و... از آن فکر زنده‌اند، همان‌طور که ماهی در دریا زنده می‏‏ماند. پس چرا بر اثر نادانی، در نظر تو ـ‌که کوردلی‌ـ جسم مانند سلیمان(ع) با حشمت و جلال جلوه می‏‏کند؟ یعنی به زندگی مادی و جنبهْ حیوانی وجود خود اهمیت می‏‏دهی. و چرا فکر را مانند مورچه، حقیر و کوچک می‌پنداری؟ تو مانند سنگی بی‌جان از جهان اندیشه آسوده و بی‌خبری، زیرا تو فقط نقش و صورتی و از عقل و معنا بهره‌ای نداری. وقتی که چشم باطن باز باشد کوه با همهْ بلندی و سختی، مانند پشم نرم به نظر می‏‏آید . این سخن برگرفته از قرآن است که جز خدای واحد حی و‌دود که روح و حقیقت هستی است، چیزی نخواهی دید.



[1] - سوره قارعه،آیه 5

[2] - سوره رحمن،آیه 26- 27


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(122)
جمعه 93 آذر 14 , ساعت 11:34 صبح  

مذمت از رذیله ریا

( 1020)در حدیث آمد که: تسبیح از ریا

 

همچو سبزهْ گولخن دان ای کیا

( 1021)پس بدان که صورت خوب و نکو

 

با خصال بد نیرزد یک تسو

( 1022)ور بود صورت حقیر و ناپذیر

 

چون بود خلقش نکو در پاش میر

سبزه گولخَن: سبزه‏اى که بر مزبله روید.

کیا: بزرگ.

تَسُو: معادل چهار جو در وزن، کنایه از اندک چیز،سکه کم ارزش.

ناپذیر: نادلخواه .

( 1020) در حدیث آمده که تسبیح و ذکر از روى ریا چون سبزه‏اى است که در گلخن روئیده باشد . ( 1021) پس بدان که صورت خوب با داشتن اخلاق بد یک پشیز ارزش ندارد . ( 1022) کسى که صورتاً دل پذیر نباشد اگر خلقش خوب بود باید در پاى او جان داد .

در ابیات پیشین سخن از دو غلام بود یکى گَنده دهان و نیکو سیرت و دیگرى خو برو و بد طینت. در ادامه مولانا به این نکته اشاره می کند که آن چه از آدمى داراى ارزش است و نزد خدا مقبول مى‏افتد خوى و خصلت نیکوست نه ظاهر آراسته. بسا زیبا روىِ زشت درون، و بسا نکو خوىِ به صورت ناموزون. آن چه نزد خدا پذیرفته گردد عملى است از روى دل و جان، و آن چه نزد او ناپسند است عبادت کردن براى خوشایند این و آن.

مولانا می گوید: ای بزرگوار! در حدیث آمده است: تسبیح و ذکر خدا از روی ریا، مانند سبزه‌زاری است در سرگین‌زار. پس این مطلب را خوب درک کن که صورت زیبا و نیکو با داشتن خوی و سیرت بد، پشیزی نمی‏ارزد. اگر صورت شخص زشت و ناپسند باشد، ولی خوی و سیرت خوبی داشته باشد، سزاوار است که در برابر او جان ببازی.

مقایسه صورت ظاهر و ارزش عالم معنا

( 1023)صورت ظاهر فنا گردد بدان

 

عالم معنی بماند جاودان

( 1024)چند بازی عشق با نقش سبو

 

بگذر از نقش سبو و آب جو

( 1025)صورتش دیدی ز معنی غافلی

 

از صدف دُرّی گزین گر عاقلی

( 1026)این صدف‌های قوالب در جهان

 

گرچه جمله زنده‌اند از بحر جان

( 1027)لیک اندر هر صدف نبود گهر

 

چشم بگشا در دل هر یک نگر

( 1028)کان چه دارد وین چه دارد می‌گزین

 

زآن‌که کم‌یاب‌است آن در ثمین

( 1029)گر به صورت می‌روی کوهی به شکل

 

در بزرگی هست صد چندان که لعل

( 1030)هم به صورت دست و پا و پشمتو

 

هست صد چندان که نقش چشم تو

( 1031)لیک پوشیده نباشد بر تو این

 

کز همه اعضا دو چشم آمد گزین

 

نَقشِ سَبو: هیأت و شکل آن یا شکلها که بر سبو کشند، و اینجا استعاره از زیبایى ظاهرى است. جسم.

آب: استعاره از حقیقت. گوهر آدمى. (از جسم بگذر و در جان منزل کن).

صَدَفهاى قَوالِب: اضافه مشبه به به مشبه، و مقصود جسمهاست.

بحر جان: وجود کلّى که هستى همه موجودات از اوست.

گهر: حقیقت انسانى.

ثمین: بها دار.

 ( 1023) و بدان که صورت ظاهر فانى شدنى است و معنى است که براى همیشه باقى خواهد ماند . ( 1024) تا چند با نقش سبو عشق بازى مى‏کنى از نقش سبو بگذر و آب طلب کن‏ . ( 1025) اگر صورت صدف را دیده و از معنى آن غافلى از آن صدف چشم بپوش‏ . ( 1026) این صدفها که قالب تن مردمان هستند اگر چه همگى از برکت دریاى جان زنده هستند . ( 1027) ولى در هر صدفى گوهر نیست چشم بگشا و در درون هر صدفى بنگر . ( 1028) و ببین درون هر یک چیست پس از آن انتخاب کن زیرا که گوهر قیمتى کمیاب است و در درون هر صدفى پیدا نخواهد شد . ( 1029) اگر بصورت نگاه کنى البته کوه هزاران برابر لعل است‏( 1030) و همینطور در عالم صورت دست و پا و تنه و پشم تو صد برابر چشم تو است‏. ( 1031) ولى واضح است که چشم گرامى‏تر از همه اعضاء بدن تو است‏ .

صورت ظاهری رو به فنا و نیستی می‏‏گذارد، ولی عالم معنا جاودانه است. در این ابیات کلمات: آب، دُرّ، معنا، جان، گهر، دُرّ ثمین و لعل همه اشاره به جنبهْ معنوی و روحانی دارند و در مقابل: نقش سبو، صورت، صدف و قوالب (جمع قالب به معنای تن) جنبه مادی و جسمی زندگی است. چشم با این‌که «نقش» است، عضوی است که دید دارد و به این دلیل سرآمد اعضای بدن است. مولانا در این‌جا مقایسهْ چشم را با اعضای دیگر، قرینه‌ای برای مقایسهْ صورت و معنا، صدف و مروارید، تن و جان و... قرارداده است. چشم مانند جنبهْ روحانی و معنوی ارزش بیشتری دارد. خلاصه همه موجودات، خاصه آدمیان، زنده به وجود حق‏اند. و هر یک از آن دریا درّى ومرواریدی در خود دارند و آن چه ارزشمند است گوهر انسانى است، نه زیباییهاى جسمانى. طالب باید در پى کسى باشد که این حقیقت در اوست نه در پى آن رود که پر هیاهوست.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(121)
جمعه 93 آذر 14 , ساعت 11:33 صبح  

ظاهر معرّف شخصیت انسان نیست

( 1008)چون ز گرمابه بیامد آن غلام            

 

سوى خویشتن خواند آن شاه و همام‏

( 1009)گفت صُحًّا لَک نَعیمٌ دائم            

 

بس لطیفى و ظریف و خوب رو

( 1010)اى دریغا گر نبودى در تو آن            

 

که همى‏گوید براى تو فلان‏

( 1011)شاد گشتى هر که رویت دیده‏یى             

 

دیدنت مُلک جهان ارزیدیى‏

( 1012)گفت رمزى ز آن بگو اى پادشاه            

 

کز براى من بگفت آن دین تباه‏

( 1013)گفت اوّل وصف دو روییت کرد            

 

کآشکارا تو دوایى خُفیه درد

( 1014)خُبث یارش را چو از شه گوش کرد            

 

در زمان دریاى خشمش جوش کرد

( 1015)کف بر آورد آن غلام و سرخ گشت            

 

تا که موج هجو او از حد گذشت‏

( 1016)کو ز اوّل دم که با من یار بود            

 

همچو سگ در قحط بس گه خوار بود

( 1017)چون دمادم کرد هَجوش چون جرس            

 

دست بر لب زد شهنشاهش که بس‏

( 1018)گفت دانستم تو را از وى بدان            

 

از تو جان گنده است و از یارت دهان‏

( 1019)پس نشین اى گنده جان از دور تو            

 

تا امیر او باشد و مأمور تو

هُمام: بزرگ، بزرگوار، جوانمرد

صُحًّا لَک: صُحّ: تندرستى از بیمارى.. تندرست باشى. جمله دعایى است که معمولاً به کسانى که از گرمابه بیرون آمدند گویند.[1]

نَعِیمٌ دائمُ: شادى همیشگى. امروز در تداول عرب زبانان به آن که از گرمابه بیرون آید نَعِیماً گفته شود و پاسخ آن «أنعَمَ اللَّهُ عَلَیک» است.

رمزى ز آن بگو: اشارتى کن بدان چه خواجه‏تاش من گفته است.

دین تباه: بى‏دین.

همچو سگ در قحط: یعنی بسیار بدبخت و پست.

گُه خوار: گنده خوار، و در اینجا استعارت از یاوه گو و چرند گوست.

دمادم: پی در پی

جَرَس: زنگ. جرس را از آن روى مشبَّه به آورده است که جز صدا چیزى ندارد و درون آن تهى است.

تو را از وى دانستم: از درون هر دوتان آگاه شدم. فرق تو و او براى من آشکار شد.

از تو جان گنده است: یعنی تو با وجود ظاهر خوب، باطن بد داری.

پس نشین: هر چه دورتر رو گنده جان: درون پلید، بد نفس.

( 1008) چون غلام دیگر از گرمابه باز گشت شاه او را نزد خود طلبید. ( 1009) گفت صحت و عافیت بر تو باد و نعمت همیشگى بر تو گوارا باد که بس لطیف و ظریف و خوش سیما هستى‏. ( 1010) افسوس اگر آن عیبى که غلام رفیقت مى‏گفت در تو نبود. ( 1011) هر کس روى زیباى تو را مى‏دید مسرور شده و دیدارت بملک جهان مى‏ارزید. ( 1012) غلام گفت اى پادشاه شمه‏اى آن چه او در حق من گفته بمن بگو تا بدانم چه گفته است‏. ( 1013) شاه فرمود رفیق تو اول شرح دو روئى تو را داده گفت تو در ظاهر دوا و در باطن درد هستى‏. ( 1014) غلام چون بد گوهرى رفیقش را از شاه شنید دریاى خشمش بجوش آمده‏. ( 1015) رنگ چهره‏اش از اثر غضب سرخ شده کف بر لب آورده هجو گویى آغاز کرده‏. ( 1016) گفت او از اول که با من بوده مثل سگى که در قحطى باشد همیشه سرگین خور بود و چنین بود و چنان بود. ( 1017) غلام پى در پى هجو رفیق خود را همى‏گفت تا شاه دست بر لب او نهاده و گفت بس کن‏. ( 1018) که فرق تو را با او فهمیدم رفیق تو دهانش بد بو است و تو روح و جانت متعفن است‏. ( 1019) اى گنده جان عقب برو و دور شو تا او امیر بوده و تو مطیع و فرمان بردار او باشى‏ .

چنان که دیدیم غلام اولی اگرچه زشت روی بود، اما درونى نیکو داشت و چون شاه بدو گفت همکارت در باره تو چنین و چنان گفته ، ودر غیاب تو بدیهای ترا مطرح کرده است، پاسخ داد هر چه گفته درست است چه، او راستگوست. اما این غلام دومی که ظاهرى نیکو داشت، درونش پلید وپست بود.منظور مولانا از طرح این مسئله این است که صورت نیکو الزاماً بیانگر سیرت نیکو نتواند بود.


[1] - (منتهى الارب)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   106   107   108   109   110   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 337 بازدید
بازدید دیروز: 291 بازدید
بازدید کل: 1405042 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]