عشق و جنون عاشقانه
مقام ومنزلت اولیای الهی
( 1390)این چنین ذاالنون مصری را فتاد |
|
کاندر او شور و جنونی نو بزاد |
( 1391)شور چندان شد که تا فوق فلک |
|
میرسید از وی جگرها را نمک |
( 1392)هین منه تو شور خود ای شورهخاک |
|
پهلوی شور خداوندان پاک |
( 1393)خلق را تاب جنون او نبود |
|
آتش او ریشهاشان میربود |
( 1394)چونکه در ریش عوام آتش فتاد |
|
بند کردندش به زندانی نهاد |
( 1395)نیست امکان واکشیدن این لگام |
|
گرچه زین ره تنگ میآیند عام |
( 1396)دیده این شاهان ز عامه خوف جان |
|
کین گره کورند و شاهان بینشان |
( 1397)چونکه حکم اندر کف رندان بود |
|
لاجرم ذاالنون در زندان بود |
( 1398)یکسواره میرود شاه عظیم |
|
در کف طفلان چنین درّ یتیم |
( 1399)دُرّ چه دریای نهان در قطرهای |
|
آفتابی مخفی اندر ذرهای |
( 1400)آفتابی خویش را ذره نمود |
|
واندک اندک روی خود را بر گشود |
( 1401)جملهْ ذرّات در وی محو شد |
|
عالم از وی مست گشت و صحو شد |
ذا النُّون مصرى: کنیه او ابو الفیّاض، پسر ابراهیم، از عارفان بزرگ. نام او را ثوبان نوشتهاند. از مردم نَوبَه بود، که ولایتى است در سودان. و از عرفای نامدار قرن سوم هجری بوده است. (وفات 245 ه. ق) نوشتهاند که علم کیمیا میدانسته و بسیاری از بزرگان عرفا مرید او بودهاند. شرح حال او در بیشتر کتابها مخصوصاً کتابهایى که در شرح حال عارفان است چون: تذکرة الأولیاء، صفة الصفوة، نفحات الانس، و کشف المحجوب آمده است.اما چنان که در مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى آمده، حکایتى نزدیک بدان چه مولانا سروده در باره شبلى است.[1]
فتادن: روى دادن، پیش آمدن.
شور: آشفتگى، پریشانى.
جگرها را نمک رسیدن: آزرده شدن، کنایه از شفقت و دل سوزى.
نهادن: قیاس کردن.
شوره خاک: زمین نمکزار که گیاه نرویاند، استعاره از آن که روشنى درون ندارد.
خداوندان پاک: صالحان، پرهیزکاران، اولیاى خدا که در عشق او مىگدازند، مردان رهیافتهای مانند ذوالنوناند.
ریش ربودن: ریش سوزاندن، کنایه از آزار دادن.
آتش در ریش عوام افتادن: کنایه از آزرده شدن آنان به خاطر سخنان ذا النّون که ظاهر آن با شرع موافق نبود.
نهاد: نهادند.
لگام واکشیدن: یعنی ایستادن، صبر کردن، استعاره از خاموشى و سکوت، خودداری از گفتن سخنانی است که بر زبان مردان حق در غلبهْ شوق جاری میشود. هنگامى که عارف را آن حالت دست دهد از خود اختیار ندارد. و نتواند خود را نگاه دارد. هر چند که عامه را آن حالت و آن سخنان خوش نیاید.
تنگ آمدن: ماندن، کنایه از خرده گرفتن.
بىنشان: پوشیده از چشم ظاهر بینان.
بىنشان بودن شاهان: مردان حقّند و بینشان بودن آنها در این است که خلق آنها را نمیشناسند، چون آثار تجمل و سلطنت دنیایی در آنها نیست.
رندان: یعنی ناآگاهان و آنهایی که ایمانی ندارند،آنان که ظاهر بیناند. رند در زبان حافظ، کسی است که آگاه است، اما مراعات آداب ظاهر نمیکند.
یک سواره: این ترکیب در نظم و نثر فارسى به معنى ممتاز، بىنظیر، و نیز بىاهمیت به کار رفته است، و نیز به معنى «تنها». که در اینجا به معنى اخیر است .
شاه عظیم: مرد حق است که در میان خلق تنهاست و مانند شاهان دنیایی، سواران همراه او نیستند.
طفلان: کنایه از عوامالناس است.
سفهفرما: یعنی هرچه انسان را به کارهای سفیهانه وادار کند.
کمال جاه او: یعنی کمال مرتبه روحانی او.
عاقلان: کسانی هستند که عقل حسابگر و عقل دنیادوست دارند.
دُرِّ یَتیم: دُرّ گرانبها، دُرّ بىهمتا. استعاره از ولى و مرشد کامل.
دُرّ و آفتاب: استعارتى دیگر است از ولى کامل که در بیت گذشته از آن به «شاه عظیم» تعبیر کرد.
مَحو: نیست، نابود. و در اصطلاح صوفیان نابود کردن اوصاف نفوس است، و گفتهاند فناى افعال بنده است در فعل حق.
صَحو: در لغت هوشیارى است، و در اصطلاح صوفیه باز گشت عارف است به احساس پس از غیبت.
ذوالنون مصری نیز به همین دیوانگی گرفتار شد، بهطوریکه در او شور و دیوانگی تازهای رخ نمود. شور و دیوانگی ذوالنون جگر فرشتگان را هم میسوزاند. ای انسان بیحاصل! بههوش باش که مبادا حالت شور و دیوانگی خود را با شور و دیوانگی پاکان برابر بدانی.
مولانا میگوید: این خودداری از این شور و دیوانگی امکان ندارد، هر چند که عوام نیز تحمّل آن را ندارند. احوال عارفان کامل چنان است که همه را تحتتأثیر قرار میدهد که فردیت آنها محو میشود و مستی او همه را مست میکند و صحو (هوشیاری و خودآگاهی) از میان میرود. او می گوید: از عقل والای ذوالنون بعید است که دیوانگی، او را به کارهای سفیهانه بکشاند. ذوالنون با دیدن عقل اینگونه مردم ترجیح داد که دیوانه باشد.
عاشق دیدار حق، خطرهاى راه عشق را به جان خریدار است
( 1377)پیش شاهان گر خطر باشد به جان |
|
لیک نشکیبند عالی همّتان |
( 1378)شاه چون شیرینتر از شکّر بود |
|
جان به شیرینی رود خوشتر بود |
( 1379)ای ملامتگر سلامت مر تو را |
|
ای سلامتجو رها کن تو مرا |
( 1380)جان من کورهاست با آتش خوش است |
|
کوره را این بس که خانهآتش است |
( 1381)همچو کوره عشق را سوزیدنیست |
|
هر که او زین کور باشد کودنی است |
( 1382)برگ بیبرگی تو را چون برگ شد |
|
جان باقی یافتی و مرگ شد |
( 1383)چون تو را غم شادی افزودن گرفت |
|
روضهْ جانت گل و سوسن گرفت |
( 1384)آنچه خوف دیگران آن امن توست |
|
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست |
( 1385)باز دیوانه شدم من ای طبیب |
|
باز سودایی شدم من ای حبیب |
( 1386)حلقههای سلسلهتو ذو فنون |
|
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون |
( 1387)داد هر حلقه فنونی دیگر است |
|
پس مرا هر دم جنونی دیگر است |
( 1388)پس فنون باشد جنون این شد مثل |
|
خاصه در زنجیر این میر اجل |
( 1389)آنچنان دیوانگی بگسست بند |
|
که همه دیوانگان پندم دهند |
عالی همتان: مردان خداجو هستند که ناشکیبا و باتحمل هر رنجی، به راه حق میروند، یاکنایه از کسانى که از دنیا گذشتهاند، و در پى کامل ساختن خود هستند.
سلامت: برکنار ماندن از مصایب عاشقی است. مولانا به چنین ملامتگری میگوید: تو به چیزهای بیارزش دنیا چسبیدهای و ضعیف و ناتوانی.
جان: از این نظر به کوره تشبیه میشود که آتش عشق در آن شعلهور است.
جان باقی: جانی است که به حق پیوسته و جاودانگی یافته است. هرکه آمادهْ سیرالیالله و شایسته درگاه حق باشد، مرگ ندارد.
شاه: کنایه از ولى کامل و هدایت کننده گمراهان.
شکیبیدن: صبر کردن.
با همّتان: (جمع با همّت)
عُرَى: جمع عروة: دستاویز.
کور بودن: کنایه از درک نکردن، ندانستن.
برگ بىبرگى: یعنی آمادگی فقر و سیرالیالله، توانِ رها کردن تعلّقات.
پاى این میدان ندارى جامه مردان مپوش برگ بىبرگى ندارى لاف درویشى مزن
(سنایى)
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است
(حافظ)
شدن: رفتن.
شادى افزودن غم:
چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد ما به امید غمت خاطر شادى طلبیم
(حافظ)
سودایى: شیفته، مجنون.
سلسله: زنجیر.
ذو فنون: که در چندین فن ماهر باشد.
داد: عطا، بخشش.
جنون فنون بودن...: چنان که در مثل است: «الجُنُون فُنون: دیوانگى (را) شاخههاست».
مولانا میگوید: جانی که به سوی خدا میرود با وجود همهْ رنجها باز خوشتر است که در همین راه باشد.
مولانا میگوید: در راه عشق حتی غم، شادی افزاست. وی از یک سو میخواهد سخن در پیوند انسان با پروردگار را به پایان برد و از سوی دیگر مقدمهای برای حکایت بعدی که به مناسبت همین موضوع میباشد، فراهم میسازد. وی به این مثل اشاره میکند که: «الجنون فنون»؛ دیوانگی جلوههای گوناگون دارد که روی به پروردگار میآورد: ای حبیب! عظمت تو زنجیری است که حلقهْ آن جلوهای از تو میباشد و هر جلوهای جنونی دیگر میآفریند. هر دیوانهای در زنجیر این خدای بزرگ یکجور دیوانه است و کار من بهجایی رسیده است که دیوانگان دیگر در قیاس با من عاقلند و باید مرا پند دهند. مضمون مجموعهْ ابیات نیز اشاره به ایه شریفهْ:«وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ اَلْخَوْفِ وَ اَلْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ اَلْأَمْوالِ وَ اَلْأَنْفُسِ وَ اَلثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ اَلصَّابِرِینَ: و شما را مىآزماییم به اندکى ترس و گرسنگى و کاهش خواستهها و جانها و میوه و مژده ده شکیبایان را.» [1] آن که مال و خواسته را ارج مىنهد به دستاویز سست چنگ در زده و از پاداش خدا غافل است، اما عاشق دیدار از رنج بردن در راه رسیدن به دوست لذت مىبرد و مرگى را که دیگران از او بیم دارند استقبال مىکند، چنان که امیر مؤمنان (ع) فرمود: «به خدا سوگند پسر ابو طالب از مرگ بىپژمان است، بیش از آن چه کودک پستان مادر را خواهان است.»[2] آن که در راه حق مال و جان دهد مىداند خدا او را عوض بیشتر دهد.
آن درم دادن سخى را لایق است جان سپردن خود سخاى عاشق است
نان دهى از بهر حق، نانت دهند جان دهى از بهر حق جانت دهند
2236- 2235/ د / 1
تمثیل در بیان خواندن آب آلودگان را بپاکى
لزوم کسب فیض از اولیاء الله
( 1370)آب گفت آلوده را در من شتاب |
|
گفت آلوده که دارم شرم از آب |
( 1371)گفت آب این شرم بیمن کی رود |
|
بی من این آلوده زایل کی شود |
( 1372)ز آب هر آلوده کو پنهان شود |
|
الحیاء یمنع الایمان بود |
( 1373)دل ز پایه حوض تن گلناک شد |
|
تن ز آب حوضِ دلها پاک شد |
( 1374)گِرد پایهحوض دل گرد ای پسر |
|
هان ز پایهحوض تن میکن حذر |
( 1375)بحر تن بر بحر دل بر هم زنان |
|
در میانشان برزخٌ لا یبغیان |
( 1376)گر تو باشی راست ور باشی تو کژ |
|
پیشتر میغژ بدو واپس مغژ |
آب: استعاره از راهنما و مرشد.
در: به سوى.
آلوده: استعاره از ناقصى که در بند تعیّنات نفسانى است.
الحَیاءُ یَمنَعُ الاِیمان: استاد فروزانفر این سخن را حدیث دانسته چنان که در احادیث مثنوى آمده است، لیکن آن چه در باب «حیاء» در بحار الانوار ذیل باب «الحَیاءُ مِنَ اللَّهِ وَ مِنَ الخَلق» مىبینیم حیا با ایمان همراه است: الحَیاءُ مِنَ الاِیمانِ وَ الاِیمانُ فِى الجنة. اما در ص 331 همین مجلّد، از اصول کافى از رسول اللَّه (ص) آمده است که: «الحَیاءُ حَیاءانِ حَیاءُ عَقلٍ وَ حَیاءُ حُمقٍ. فَحَیاءُ العَقلِ هُو العِلمُ وَ حَیاءُ الحُمقِ هُو الجَهل.» و مجلسى در بیان حیاء حمق نویسد: «مانند حیا کردن از پرسش از مسائل علمیه، یا گزاردن عبادتهایى که نادانان آن را زشت مىشمارند.» و ظاهراً از جمله «الحَیاء یَمنَعُ الاِیمان» همین «حیا» مقصود است، یعنى شرم، از خود را ناقص دیدن یا شرم، از پى توبه و اصلاح کار خود برخاستن. [1]
رو سخت کن اى مُرتجا مست از کجا شرم از کجا ور شرم دارى یک قَدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز اى ساقى بیا اى دشمن شرم و حیا تا بختِ ما خندان شود پیش آى خندان ساقیا
(دیوان کبیر، ب 112- 113)
پایه حوض: پاى حوض. فرهنگ نویسان این ترکیب را جاى رسوایى و بد نامى معنى کردهاند. در لغتنامه و در برهان قاطع ذیل «گردِ پاى حوض گردیدن» نویسد: کنایه از آن است که سر در گم و مبهم در جایى بگردد به واسطه ساختن کارى و به دست آوردن مطلبى. در امثال و حکم همین معنى ذیل این ترکیب آمده است.
در قدیم رسم بود دیواره حوض را بالا مىآوردند، سپس دهانه حوض را فراختر مىکردند تا پلّه مانندى شود که بتوان پا را روى آن نهاد و شست. و این پاشویه معمولا خواه به خاطر شستن پا در حوض و خواه به خاطر کم عمق بودن آب گلناک بود. گاهى هم آب حوض پایین مىرفت و پاشویه خشک مىگردید چنان که بتوان گرد آن راه رفت.
بَرزَخٌ لا یَبغیان: برگرفته است از آیه «مَرَجَ اَلْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیانِ. بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ: دو دریا را روان ساخت تا به هم رسند. میانشان واسطهاى است تا به هم در نشوند.»[2]
غژیدن: خزیدن. خود را به زمین کشیدن و رفتن، همچون رفتن کودکان.
( 1370) آب بکسى که آلوده است گفت شتاب کن و خود را بمن برسان شخص آلوده گفت من از آلودگى خود شرم دارم که نزد تو بیایم. ( 1371) آب گفت بىوجود من این شرم کى خواهد رفت و بىمن آلودگى تو چگونه ممکن است زایل شود؟. ( 1372) هر آلودهاى که از آب رو پنهان کند مصداق الحیاء یمنع الایمان خواهد بود [جمله مزبور حدیثى است که معنى آن این است (حیا تو را از ایمان باز مىدارد]. ( 1373) دل از مجاورت حوض تن گل آلوده مىشود و تن از برکت آب حوض دلها پاک مىگردد. ( 1374) باطراف حوض دل طواف کن و از مجاورت حوض تن بپرهیز. ( 1375) دریاى تن و دریاى دل همواره با امواج خود بیک دیگر حمله مىکنند و فاصله این دو دریا مصداق «بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ» است و بیک دیگر نمىرسند. ( 1376) تو اگر کج یا راست مىروى همواره خویشتن را بطرف او بکش و در پیرامون او خزیده و گردش کن و از او دور نشو
مولانا «شرم» و «حیا» را تقریباً به معنای پرهیز و کنارهگیری بهکار برده است و چنین شرمی، آلودگی و مانع ایمان به حق است. عبارت «الحیاء یمنع الایمان؛ حیا مانع ایمان است»، اشاره به حدیثی دارد که شرم و حیا از کمالیابی و آموختن علم و معرفت را مذموم دانسته است وإلّا حیای پسندیده هم داریم که بسیار ممدوح است و موجب کنارهگیری از معاصی و زشتیهاست. مولانا، تن را به حوضی تشبیه میکند که آلوده باشد. در مقابل آن، حوض دل را عامل پاک شدن میشمارد و با اشاره به آیهْ شریفه سوره الرحمن تن و دل را دو دریای نزدیک بههم میبیند که میان آنها در معنا فاصلهای است. در وجود انسان رویههای مادی و معنویِ زندگی در کنار یکدیگر است و انسانِ خداجو توجه خود را بیشتر بر جنبههای روحانی و معنوی میگمارد. مولانا در اینجا رجا را برخوف ترجیح میدهد. انسانِ ره نیافته هم باید خود را به سوی درگاه حق بکشاند.
[1] - احادیث مثنوى (ص 54). ودر بحار الانوار (ج 68، ص 329 باب «حیاء». اصول کافى (ج 2، ص 106
[2] - سوره رحمن،آیه 19- 20
شعله های عشق(2)
( 1360)پای در دریا منه کمگوی از آن |
|
بر لب دریا خمش کن لب گزان |
( 1361)گرچه صد چون من ندارد تاب بحر |
|
لیک مینشکیبم از غرقاب بحر |
( 1362)جان و عقل من فدای بحر باد |
|
خونبهای عقل و جان این بحر داد |
( 1363)تا که پایم میرود رانم در او |
|
چون نماند پا چو بطّانم در او |
( 1364)بیادب حاضر ز غایب خوشتر است |
|
حلقه گرچه کژ بود نی بر در است |
( 1365)ای تنآلوده به گرد حوض گرد |
|
پاک کی گردد برونِ حوض مرد |
( 1366)پاک کو از حوض مهجور اوفتاد |
|
او ز طهر خویش هم دور اوفتاد |
( 1367)پاکی این حوض بیپایان بود |
|
پاکی اجسام کم میزان بود |
( 1368)زآنکه دل حوض است لیکن در کمین |
|
سوی دریا راه پنهان دارد این |
( 1369)پاکی محدود تو خواهد مدد |
|
ورنه اندر خرج کم گردد عدد |
پاى در دریا نهادن: کنایه از ادب نگاه داشتن.
لب گزان: در این بیت کنایه از شرمگین بودن است.
شکیبیدن: صبر کردن.
بی ادب: یعنی کسی که ادب حضور در حضرت حق را نمیداند و هنوز به کمال نرسیده است. چنین کسی هم بهتر است از درگاه دوری نکند.
تنآلوده: کسی است که نیاز به ارشاد و تطهیر روحانی دارد، هنوز آلوده هوا و خود پرستى است.و باید به پیر بپیوندد.
حوض: خدمت پیران است.
در کمین: یعنی پنهان و نادیدنی.
حاضر: کنایه از آن که دل او به یاد پروردگار است. و در اینجا کنایت از آن که در پى ارشاد است.
غایب: کنایه از آن که به یاد خدا نیست. کنایه از آن که پرواى راهنمایى ندارد.
بر در بودن حلقه: کنایه از ملازمت، حاضر بودن.
گرد حوض گردیدن: کنایه از خدمت اولیا کردن. از مرشد نبریدن و بدو پیوستن.
مهجور: دور.
پاکى این حوض: کنایه است از آن که روح را محدودیت نیست و اولیا که جسم را رها کرده و سراسر روح شدهاند بىنهایتاند، حالى که دیگران جسماند و جسم چنان که مىدانیم محدود است.
کم میزان: کم مقاومت. که به اندک چیزى آلوده شود چون آبِ کمتر از کر که به ملاقات سر سوزنى از نجاست نجس مىگردد.
دل: کنایه از راهنماى کامل است که مصداق آن در نظر مولانا، شمس یا صلاح الدین یا حسام الدین چلبى است.
خُم که از دریا در او راهى شود پیش او جیحونها زانو زند
23/ د / 6
( 1360) پاى بدریا منه و از دریا کمتر سخن بگو و چون بر لب دریا رسیدى لبها را گزیده و خاموشى گزین ( 1361) اگر چه صدها مثل من تاب دریا را ندارد ولى من از غرقاب دریا باک ندارم ( 1362) عقل و جانم فداى دریا باد که خونبهاى جان و عقلم همین دریاى داد و دهش است ( 1363) تا پایم قدرت دارد پیش مىروم وقتى پا از حرکت باز ماند من در دریا چون مرغابى هستم .( 1364) نگو که بر خلاف ادب رفتار مىکنى بىادب که در حضور باشد بهتر از با ادب غایب است حلقه اگر کج است چون بدر آویخته و باو اتصال دارد از هر راستى که جدا باشد بهتر است ( 1365) اى کسى که تن تو آلوده و چرکین است ملازم حوض باش کى کسى که در بیرون حوض است پاک خواهد شد ( 1366) آن مرد پاکى که از حوض دور افتاده از پاکى خود هم دور خواهد شد . ( 1367) زیرا که پاکى این حوض بىپایان و پاکى اجسام محدود است. ( 1368) دل اگر چه حوضى بیش نیست ولى از طرفى راه پنهانى بدریا دارد. ( 1369) پاکى محدود تو کمک لازم دارد و گرنه آن چه محدود است بتدریج کم و کمتر خواهد شد.
شناخت حق دریایی است که فقط برلب آن میتوانی بایستی و خاموش و حسرت زده، بیکرانی آن را بنگری. مولانا به خود پاسخ میدهد: دریای معرفت حق نه فقط من که مردی با صد برابر قدرت معنوی مرا هم فرو میکشد، با این حال من شکیبایی ندارم و باید خود را به دریا بزنم. اگر «عقل و جان» من فنا شود، در پی هر فنایی «بقای به حق» خواهد بود. دریا مرغابی را غرق نمیکند و من میروم تا مرغابی شوم.
مولانا میگوید: حتی مردان رهیافته نیز نیاز دارند که با دیگر مردان حق، همدم باشند تا از پاکی خود دور نیفتند. مولانا میگوید: این حوض به پاکی بیپایان دریای حق پیوسته است و پاکی او مانند پاکی ظاهری و جسمی نیست، که خوب، ولی کم ارزش است. اگر دل پیوسته به دریای حق مرتبط نباشد و به او از دریای حق کمک نرسد، «حوض دل» هم آلوده خواهد شد.
( 1349)صبغة الله هست رنگ خمّ هو |
|
پیسها یک رنگ گردد اندرو |
( 1350)چون در آن خم افتد و گوییش قم |
|
از طرب گوید منم خم لا تلم |
( 1351)آن منم خم خود انا الحق گفتن است |
|
رنگ آتش دارد الا آهن است |
( 1352)رنگ آهن محو رنگ آتش است |
|
ز آتشی میلافد و خامش است |
( 1353)چون به سرخی گشت همچون زرّگان |
|
پس انا النار است لافش بیزبان |
( 1354)شد ز رنگ و طبع آتش محتشم |
|
گوید او من آتشم من آتشم |
( 1355)آتشم من گر تو را شک است و ظن |
|
آزمون کن دست را بر من بزن |
( 1356)آتشم من بر تو گر شد مشتبه |
|
روی خود بر روی من یکدم بنه |
( 1357)آدمی چون نور گیرد از خدا |
|
هست مسجود ملائک ز اجتبا |
( 1358)نیز مسجود کسی کو چون ملک |
|
رسته باشد جانش از طغیان و شک |
( 1359)آتش چه؟ آهن چه؟ لب ببند |
|
ریش تشبیه مشبّه را مخند |
صِبغَةُ اللَّه: برگرفته است از آیه «صِبْغَةَ اَللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اَللَّهِ صِبْغَةً وَ نَحْنُ لَهُ عابِدُونَ: (رنگریزى) خدا و کیست بهتر از خدا در رنگریزى و ما او را پرستندگانیم.»[1] و در تفسیر «صبغَت» گفتهاند فطرتى است که خدا مردمان را بر آن آفریده است.[2]
خُمّ رَنگ: کنایه از یک رنگى و یک رنگ ساختن، و مقصود وحدتى است که در فطرت آدمیان است: «فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً فِطْرَتَ اَللَّهِ اَلَّتِی فَطَرَ اَلنَّاسَ عَلَیْها لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اَللَّهِ ذلِکَ اَلدِّینُ اَلْقَیِّمُ.» [3]
تا خم یک رنگى عیسىِّ ما بشکند نرخ خم صد رنگ را
کآن جهان همچون نمکسار آمده است هر چه آن جا رفت بىتلوین شده است
خاک را بین خلق رنگارنگ را مىکند یک رنگ اندر گورها
1857- 1855/ د / 6
هُو: (مخفف هُوَ، ضمیر مفرد غایب مذکر) در تداول صوفیان عبارت است از غیب مطلق و اشاره است به هویت پنهانى که غیر، او را مشاهده نتواند کرد.
پیسه: سیاه و سفید، دو رنگ.
قُم: (صیغه مفرد مذکر فعل امر حاضر از قیام)
بایست لا تَلُم: (جمله فِعلیه) سرزنش مکن.
منم خُم: بنده یی است که پس از وصول به حق دیگر خود را جدا از حق نمی بیند،در نظر او هرچه هست « خم رنگ هو» است.
أنَا الحَق: (جمله اسمیه) من حقم.
أنَا النّار: (جمله اسمیه) من آتشم.
مُحتَشم: دولتمند، با حشمت.
اجتبا: گزیدگى، بر گزیده شدن.
مُشَبِّه: همانند کننده، آن که خدا را به چیزى همانند کند.
مضمون این ابیات این است که : در عالم امر نشانى از کثرت نیست و آن جا همه وحدت است. و چون انسان به مقامى رسید که هر چه در خود دید از خدا دانست، خودى او از میان مىرود و همه حق مىشود و کار خدایى مىکند .
مولانا براین باور است که: رنگ حقیقت ترکیب مادی ندارد و هرچه در آن قرار گیرد جز یک رنگ نمیپذیرد و آن هم بیرنگی است. پیوستن به حق چنان است که مردِ واصل دیگر نمیخواهد از «خُم رنگ هو» بیرون آید. اگر به او بگویی که برخیز و بیرون بیا، شادمانه میگوید: من خود نیز خُم هستم و جدا از آن نیستم. مرا سرزنش نکن. «انا الحق»، سخنی است که حسین بن منصور حلّاج در غلبهْ شوق بر زبان میآورد و میگفت: این حلاج نیست که میگوید: من حقم. حق بر زبان حلّاج کلامی جاری میکند. مولانا میگوید: آنچه در خُم رنگ هو میافتد و میگوید خُم منم، بندهای است که پس از وصول به حق دیگر خود را جدا از حق نمیبیند. در نظر او هرچه هست، خم رنگ هو است. این وجود مانند آهن در کوره داغ، همرنگ آتش میشود و جز آتش چیزی در کوره به نظر نمیآید. این وجود پیوسته به حق، خود خاموش است و تابناکی ندارد اما در وصال به حق مانند حلاج میلافد که من آتشم. آهن گداختهْ بیزبان لاف میزند که اناالنار؛ من آتشم.
با مریدان آن فقیر محتشم بایزید آمد که نک یزدان منم
گفت مستانه عیان آن ذو فنون لا اِلهَ إلاَّ أنَا ها فَاعبُدون
2103- 2102/ د / 4
گفت من در تو چنان فانى شدم که پُرم از تو ز ساران تا قدم
بر من از هستى من جز نام نیست در وجودم جز تو اى خوش کام نیست
ز آن سبب فانى شدم من این چنین همچو سرکه در تو بحرِ انگبین
همچو سنگى کو شود کُل لعل ناب پر شود او از صفات آفتاب
وصف آن سنگى نماند اندر او پر شود از وصف خور او پشت و رو
2026- 2022/ د / 5
مولانا میگوید: آدم ابوالبشر یا هر فردی از نسل او به عنایت و گزینش پروردگار میتواند به جایی برسد که ملائک بر او سجده کنند و نه فقط ملائک هرکس که شک و طغیان در او نیست به واصلان حق سجده میکند.
روی مولانا با خود و یاران است. این مثال آتش و آهن و این تشبیهات کفر است. اگر تو اینطور سخن بگویی نباید به ریش مشبهان بخندی و سخن آنها را کفرآمیز بشماری.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |