[ و او را از توحید و عدل پرسیدند ، فرمود : ] توحید آن است که او را به وهم در نیارى و عدل آنست که او را بدانچه درخور نیست متّهم ندارى . [نهج البلاغه]
عرشیات
شرح وتفسیرمثنوی دفتردوم(383)
جمعه 94 مهر 10 , ساعت 9:25 صبح  

شرح کردن ِشیخ سرِّ آن درخت با آن طالب ِمقلّد

جایگاه علم ومعرفت

( 3675)بود شیخی عالمی‏قطبی کریم

 

اندر آن منزل که آیس شد ندیم

( 3676)گفت من نومید پیش او روم

 

ز آستان او به راه اندر شوم

( 3677)تا دعای او بود همراه من

 

چون‌که نومیدم من از دل‌خواه من

( 3678)رفت پیش شیخ با چشم پر آب

 

اشک می‌بارید مانند سحاب

( 3679)گفت شیخا وقت رحم و رقت‌ست

 

ناامیدم، وقت لطف این ساعت است

( 3680)گفت واگو کز چه نومیدیستت

 

چیست مطلوب تو رو با چیستت

( 3681)گفت شاهنشاه کردم اختیار

 

از برای جستن یک شاخسار

( 3682)که درختی هست نادر در جهات

 

میوهْ او مایهْ آب حیات

( 3683)سال‌ها جستم ندیدم یک نشان

 

جز که طنز و تسخر این سرخوشان

( 3684)شیخ خندید و بگفتش ای سلیم

 

این درخت علم باشد در علیم

( 3685)بس بلند و بس شگرف و بس بسیط

 

آب حیوانی ز دریای محیط

( 3686)تو به صورت رفته‌ای ای بی‌خبر

 

زآن ز شاخ معنیی بی‏بار و بر

( 3687)گه درختش نام شد گه آفتاب

 

گاه بحرش نام گشت و گه سحاب

 قطب: مهتر قوم، استوانه آهنى آسیا، آن چه قوام چیزى بدوست، کسى که نظام عالم به وجود اوست، مدار جهان هستى، وَلىِ کامل. و در بیت مورد بحث معنى اخیر مقصود است.

آیِس: نومید.

نَدیم: همنشین، هم دم. در این بیت مقصود «فرستاده شاه» است.

رِقّت: مهربانى، شفقت.

شاخسار: کنایه از درخت.

نادر: کمیاب.

جهات: جمع جهت: کنایه از جهان، عالم.

سر خوش: کنایه از آسوده خاطر، بى‏غم.

سلیم: نادان.

دریاى محیط: دریایى که مى‏پنداشتند گرد جهان کشیده شده است.

آب حیوانِ دریاى محیط: استعاره از علم.

به صورت رفته‌ای: یعنی فقط ظاهر و الفاظ را دنبال کرده‌ای و از حقایق بی‏بهره مانده‌ای.

آفتاب: چنان که در تعریف علم گفته‏ اند «علم خود نور است و نور عالم است».

بحر: دریا.

آب حیوانی :بعض عارفان علم را «آب» گفته ‏اند چنان که در تأویل «أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّماءِ ماءً»[1] گفته‏اند «أنزَلَ مِنَ سَماءِ الرُّوحِ ماء العِلمِ.»[2]

 ( 3675) در آن منزلى که فرستاده شاه بکلى از خود مأیوس شده بود یک شیخ بزرگوارى بود که عالم وقت و قطب زمان خود بود . ( 3676) شخص مأیوس با خود گفت من که ناامیدم پیش شیخ مى‏روم و از آستان او براه مى‏افتم‏ . ( 3677) اکنون که از آن چه مى‏خواستم نومید شده‏ام دعاى او همراه من باشد . ( 3678) گریه کنان و اشک ریزان نزد شیخ رفت‏ . ( 3679) عرض کرد اى شیخ بزرگوار اکنون هنگام رحم و رأفت است اکنون موقع ناامیدى من است و هنگام لطف در همین وقت است‏ . ( 3680) گفت از چه ناامید هستى؟ مطلوبت چیست و رو بچه مقصدى دارى؟ . ( 3681) گفت شاه بمن امر کرد که براى جستجوى شاخسارى بروم‏ . ( 3682) مى‏گفت درختى هست کمیاب که میوه او کار آب حیات مى‏کند . ( 3683) سالها گردیدم جز طعنه و تمسخر این مردم نشانى از آن نیافتم‏ . ( 3684) شیخ تبسم کرده گفت اى مرد ساده آن درخت زندگى درخت علم است که دانا را زنده ابد مى‏سازد . ( 3685) آن درختى است بس بزرگ و بلند و تعجب آور که آب حیوانیست از محیط دریاى الهى‏ . ( 3686) تو از آن جهت پیدا نکرده‏اى که معنى را رها ساخته پى صورت گشته‏اى‏ .( 3687) این حقیقتى است که گاه بنام درخت و زمانى آفتاب گاه بحرش خواندند و گاه ابر .

باید توجه داشت که مفهوم «علم» در نظر مولانا به‌آن‌‌‌چه در منابع پیش از مثنوی ضمن حکایت آمده، دقیقاً یکی نیست. علمی‏ که مولانا از آن سخن می‏گوید علمی ‏است که آدمی ‏را از این جهان فارغ کند و به حق نزدیک سازد، این علم سرانجام به علم الهی و اسرار غیب می‏پیوندد، به همین دلیل بس بلند و بس شگرف و بس بسیط است. «دریای محیط»، علم الهی است که بر همهْ هستی احاطه دارد.



[1] - (سوره رعد،آیه 17)

[2] - (تفسیر بیان السعادة، شرح سبزوارى)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفتردوم(382)
جمعه 94 مهر 10 , ساعت 9:20 صبح  

جُستن ِآن درخت که هر که میوه آن درخت خورد نمیرد 

جایگاه و ارزش علم وحکمت

( 3657)گفت دانایی برای داستان

 

که درختی هست در هندوستان

( 3658)هر کسی کز میوهْ او خورد و برد

 

نی شود او پیر، نی هرگز بمرد

( 3659)پادشاهی این شنید از صادقی

 

بر درخت و میوه‌اش شد عاشقی

( 3660)قاصدی دانا ز دیوان ادب

 

سوی هندوستان روان کرد از طلب

( 3661)سال‌ها می‌گشت آن قاصد ازو

 

گِرد هندوستان برای جست‌و‌جو

( 3662)شهر شهر از بهر این مطلوب گشت

 

نی جزیره ماند و نی کوه و نی دشت

( 3663)هر که را پرسید کردش ریشخند

 

کین کی جوید جز مگر مجنون بند

( 3664)بس کسان صفعش زدند اندر مزاح

 

بس کسان گفتند ای صاحب‌فلاح

( 3665)جست و جوی چون تو زیرک سینه‌صاف

 

کی تهی باشد کجا باشد گزاف

( 3666)وین مراعاتش یکی صفع دگر

 

وین ز صفع آشکارا سخت‌تر

( 3667)می‌ستودندش به تسخر کای بزرگ

 

در فلان اقلیم بس هول و سترگ

( 3668)در فلان بیشه درختی هست سبز

 

بس بلند و پهن و هر شاخیش گبز

( 3669)قاصد شه بسته در جستن کمر

 

می‌شنید از هر کسی نوعی خبر

( 3670)بس سیاحت کرد آن‌جا سال‌ها

 

می‌فرستادش شهنشه مال‌ها

( 3671)چون بسی دید اندر آن غربت تعب

 

عاجز آمد آخر الامر از طلب

( 3672)هیچ از مقصود اثر پیدا نشد

 

زآن غرض غیر خبر پیدا نشد

( 3673)رشتهْ اومید او بگسسته شد

 

جستهْ او عاقبت ناجسته شد

( 3674)کرد عزم بازگشتن سوی شاه

 

اشک می‌بارید و می‌برید راه

 جستن آن درخت: چنان که در شاهنامه، کلیله و دمنه، عجایب نامه، و فرائد السلوک (به نقل مرحوم فروزانفر) آمده آن درخت، دانش است.[1]

قاصد: در محاوره فارسى زبانان، پیک، نامه بر. لیکن در این بیت به معنى مطلق جوینده و مأمور است.

دیوان ادب: دبیرخانهْ پادشاه یا مجمع علما و حکمای ادب و یا به معنای فرهنگ یا حکمت باشد.ظاهراً این ترکیب همان است که در اصطلاح دیوانى ایرانیان دیوان رسائل نام داشته.

از طلب: براى جست و جو.

از او: ضمیر را مى‏توان به درخت و پادشاه رجوع داد (قاصد درخت یا قاصد از سوى پادشاه).

مجنون بند: دیوانه بندى، سخت دیوانه.

صَفع: پس گردنى، با کف دست بر قفا زدن.

صاحِب فَلاح: یعنی رستگار که در این‌جا معنای طنز و تمسخر دارد.

سینه صاف:یعنی دل‌آگاه، پاک دل، صافى ضمیر.

وین مراعات...:یعنی همین سخنان موافق و تشویق، و این ستودن از پس گردنى خوردن سخت‏تر بود.

تَسخَر: ریشخند.

هول و سترگ: این دو کلمه را بهتر است صفت مقدم براى درخت گرفت (بس هول و سترگ درختى سبز هست)

گبز: یعنی پهن و بزرگ،سطبر، قوى.

تَعَب: رنج.

آخر الامر: سرانجام.

جُسته ناجُسته شدن: به دست نیامدن. (آن چه مى‏جست به دست نیامد).

بریدن: پیمودن، طى کردن.

مولانا برای بیان موضوع و قداست و اهمیت دانش و معرفت، داستان تاریخی را نقل می‏کند که در شاهنامهْ فردوسی آمده است. خلاصهْ داستان از این قرار است: انوشیروان می‏شنود که در هندوستان اکسیر زندگی جاودان را یافته‏اند. مردی را برای آوردن آن داروی عجیب می‏فرستد. آن مرد پس از سالیانی جست‌وجو در سراندیب بربالای کوهی(مطابق عجایب نامه) به حضور حکیمی ‏راه می‏یابد. حکیم به او می‏گوید: داروی حیات جاودان حکمت است که دل‌های مرده را زنده گرداند.

مطابق شاهنامه فردوسی برزوی طبیب در طلب گیاه زندگی‌بخش به هند می‏رود و حکیمِ هند به او می‏گوید: به دانش بود بی‌گمان زنده مرد. آن‌گاه توضیح می‏دهد که به رمز، آن گیاه این کلیله ا‌ست و بس. در کلام مولانا این پادشاه و فرستاده او مثالی از «طالب مقلد» هستند که جویای حق است، اما راهی به غیب ندارد.



[1] - مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، ص 83


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفتردوم(381)
جمعه 94 مهر 10 , ساعت 9:18 صبح  

پذیرا آمدن ِسخن باطل در دلِ ِباطلان

( 3652)گفت اینک راست پذرفتم بجان

 

کژ نماید راست در پیش کژان

( 3653)گر بگویی احولی را مه یکی‌است

 

گویدت این دوست و در وحدت شکی‌است

( 3654)ور به‌رو خندد کسی گوید دو است

 

راست دارد این سزای بد خو است

( 3655)بر دروغان جمع می‌آید دروغ

 

للخبیثات الخبیثین زد فروغ

( 3656)دل فراخان را بود دست فراخ

 

چشم کوران را عثار سنگ‌لاخ

 گفت: آن که از نحوى مى‏پرسید چرا زید عمرو را زد.

به جان: از روى دل، از روى یقین.

أحول: دو بین.

وحدت: یکى، یکى بودن (ماه).

دروغان: یعنی دروغ‏گویان.

جمع آمدن: فراهم شدن، پیوستن.

للخَبیثات الخَبیثین: برگرفته است از آیه «اَلْخَبِیثاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ اَلْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثاتِ وَ اَلطَّیِّباتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ اَلطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّباتِ: زنان پلید مردان پلید را شایند و مردان پلید زنان پلید را و زنان پاکیزه مردان پاکیزه را و مردان پاکیزه زنان پاکیزه را.»[1]

 دل فراخ: بلند نظر، بلند همّت. فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوى، «دل فراخ» را کنایه از ولى خدا گرفته است.

دست فراخ: گشاده دستى، نهایت بخشندگى.

عِثار: لغزیدن، و به سر در افتادن، سکندری خوردن.

( 3652) شنونده بنحوى گفت اکنون سخن تو را قبول کردم آرى در نظر اشخاص کج سخن راست کج مى‏نماید. ( 3653) اگر به احول بگویى ماه آسمان یکى است مى‏گوید این است دیده مى‏شود که دو تا است و یکى بود آن مشکوک و نادرست است‏. ( 3654) اگر کسى بطور تمسخر باو بگوید که ماه دو تا است او مى‏گوید راست گفتى و همین تمسخر سزاى بد خویان است‏. ( 3655) دروغ‏ها گرد دروغ جمع مى‏شوند و زنان بد و خبیث براى مردان خبیث با فروغند. ( 3656) آنان که دل باز دارند دست بار دارند و آنان که کورند نصیبشان لغزش در سنگلاخ است‏.

مولانا معمولاً کسانی را که در یگانگی حق و هستی مطلق او شک و ایراد دارند «احول» و دوبین می‌خواند. در این‌جا می‌گوید: این جماعت دروغ را بهتر از راست باور می‌کنند و سزای آنها همین است. دروغ با دروغ‌گویان می‌سازد؛ همان‌طور‌که در آیه شریفهْ سوره نور، پروردگار می‌فرماید: «مردان ناپاک مناسب زنان ناپاک‌اند» در نتیجه، کسانی که دل روشن و آگاهی در ادراک حقایق دارند، برای بیان آن دستشان باز است؛ اما آنها که حقیقت را نمی‌بینند مثل کسانی هستند که در سنگلاخ راه می‌روند و طبعاً به زمین می‌‌خورند.



[1] - (سوره نور،آیه 26)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفتردوم(380)
جمعه 94 مهر 10 , ساعت 9:17 صبح  

ای برادر قصه چونپیمانه‌ ایست

( 3638)ای برادر قصه چونپیمانه‌ ایست

 

معنی اندر وی مثال دانه ‌ایست

( 3639)دانه‌ْ معنی بگیرد مرد عقل

 

ننگرد پیمانه را گر گشت نقل

( 3640)ماجرای بلبل و گل گوش دار

 

گر چه گفتی نیست آن‌جا آشکار

نقل گشتن پیمانه: تغییر یافتن آن، چنان که مظروف از ظرفى به ظرف دیگر ریخته شود. (غرض معنى است و اگر لفظ دگرگون شود خردمند بدان دگرگونى توجهى نکند).

 ( 3638) برادر من قصه مثل پیمانه‏اى است که معنى را چون دانه در آن جاى مى‏دهند . ( 3639) مرد عاقل دانه را مى‏گیرد و به پیمانه توجهى ندارد . ( 3640) تو ماجراى گل و بلبل را بشنو اگر چه مى‏گویى ماجراى آنها آشکار نیست‏ .

مولانا می گوید: مهم نتیجه کلی سخن است؛ از این‌رو قصّه، مثل پیمانه‌ای است که غلات و حبوب را با آن می‌سنجند و می‌فروشند؛ یعنی پیمانه مهم نیست، دانه غلات و حبوبات است که ارزش دارد. معنا و پیام قصه‌ها درست مثل همین دانه‌های گندم است؛ چون ما در هر قصه‌ای می‌توانیم خود و دیگران را بیابیم و نیک و بد وجود انسان را بشناسیم. « بشنوید ای دوستان این داستان / «خود» حقیقت نقد حال ماست».

 

سخن گفتن به زبان ِحال و فهم کردن آن

( 3641)ماجرای شمع با پروانه تو

 

بشنو و معنی گزین ز افسانه تو

( 3642)گر چه گفتی نیست سر گفت هست

 

هین به بالا پر مپر چون جغد پست

( 3643)گفت در شطرنج کین خانه‌ْ رخ است

 

گفت خانه از کجاش آمد به دست

( 3644)خانه را بخرید یا میراث یافت

 

فرخ آن‌کس کو سوی معنی شتافت

( 3645)گفت نحوی زید عمروا قد ضرب

 

گفت چونش کرد بی جرمی ادب

( 3646)عمرو را جرمش چه بد کان زید خام

 

بی‌گنه او را بزد هم‌چون غلام

( 3647)گفت این پیمانه‌ْ معنی بود

 

گندمی بستان که پیمانه‌ است رد

( 3648)زید و عمرو از بهر اعراب است و ساز

 

گر دروغ است آن تو با اعراب ساز

( 3649)گفت نی من آن ندانم عمرو را

 

زید چون زد بی‌گناه و بی‌خطا

( 3650)گفت از ناچار و لاغی بر گشود

 

عمرو یک واو فزون دزدیده بود

( 3651)زید واقف گشت دزدش را بزد

 

چونک از حد برد او را حد سزد

ماجراى شمع و پروانه: همچون ماجراى گل و بلبل در نظم فارسى شهرت فراوان دارد.

سرِّ گفت: معنیى که سراینده یا آورنده داستان در نظر دارد.

به بالا پر: یعنی به معنا توجه کن.

رُخ: یکى از مهره‏هاى شطرنج.

زَیدٌ عَمراً قَد ضَرَب: (جمله اسمیه) زید عمرو را به تحقیق زد.

گندم ستدن و پیمانه رد کردن: نظیر مغز را برداشتن و پوست را گذاشتن. (به معنى بنگر و از لفظ بگذر).

اِعراب: ظاهر کردن حرکت رفع، نصب، یا جر بر حسب اقتضاى عامل، در حرف آخر اسم معرب.

لاغ: مزاح، شوخی

واو دزدیدن عمرو: چنان که در رسم الخط دیده مى‏شود «عمرو» را با واو نویسند تا با «عمر» اشتباه نشود.

از حد برون: از اندازه برون شدن.

حد سزیدن: سزاوار حد شدن.

حد: در اصطلاح فقهى کیفرى است که گناهکار را باید، چون تازیانه زدن زناکار یا میخوار یا بریدن دست دزد. حد دزد چنان که مى‏دانیم قطع دست است و مقدار مالى که حد بر آن تعلّق مى‏گیرد یک چهارم دینار است یا چیزى که بهاى آن این اندازه باشد. حنفیان نصاب دزدى را یک دینار یا ده درهم خالص گرفته‏اند و شافعیان و حنبلیان ربع دینار.[1]

( 3641) و همچنین ماجراى شمع و پروانه را بشنو و از افسانه معنى درک کن‏ . ( 3642) اگر چه سخنى نیست ولى راز سخن در این افسانه‏ها موجود است تو آن را درک کن و ببالا پرواز کن و چون جغد بپائین مپر . ( 3643) یکى در شطرنج گفت این خانه رخ است دیگرى گفت خانه را از کجا بدست آورده‏ . ( 3644) خانه را خریده یا بارث برده این شخص اصلا بمعنى توجه نداشته و خوشا بکسى که از لفظ صرف نظر کرده پى معنى رفت‏ . ( 3645) نحوى در موقع درس براى مثال گفت ضرب زید عمراً زید عمرو را زد مستمع گفت بدون تقصیر چرا زد. ( 3646) جرم عمرو چه بوده چرا زید بدون گناه چون غلامى او را کتک زد. ( 3647) نحوى گفت این مثال است و پیمانه معنى است که شناختن اعراب فاعل و مفعول باشد تو گندم معنى بگیر و پیمانه را رها کن‏. ( 3648) زید و عمرو را براى اعراب آنها در اینجا ساخته‏اند اگر دروغ است تو با اعراب کار داشته باش‏. ( 3649) شنونده گفت آخر من بفهمم که زید بدون گناه چرا عمرو را زد؟. ( 3650) نحوى از ناچارى شروع بلغو گویى نموده گفت عمرو یک حرف واوى دزدیده بود. ( 3651) زید فهمید و دزد را زد البته کسى که از حد تجاوز کند سزاوار است که حد بخورد.

مولانا در این ابیات نمونه‌های دیگری از ایرادات اهل ظاهر را می‌آورد؛ مثلاً وقتی روی صفحه شطرنج جای رخ را به آنها نشان بدهیم، به جای آموختن شطرنج می‌پرسد: رخ این خانه را از کجا آورده است. و یا وقتی به آنها علم نحو درس می‌دهیم و برای نشان دادن اعراب رفع و نصب، مثال معروف (ضرب زید عمروا) را مطرح می‌کنیم، به جای آموختن نحو، می‌پرسند: زید چرا عمرو را زده است؟ استاد نیز به شوخی می‌گوید چون عمرو، یک و‌او دزدیده بود. مناسب سروده مولانا حکایتى است در لطایف الطوائف، که خلاصه آن این است که: در قزوین قاضى عالمى مرد و پسرى عامى بر جاى او ماند. براى رعایت حقوق پدر، او را به جاى وى نشاندند. وى در مجلسها سخنانى ناآگاهانه مى‏گفت. سرانجام، طالب علمى را بیاوردند تا او را نحو بیاموزد. معلم وى را گفت این ترکیب یاد گیر که «ضَرَبَ زَیدٌ عَمراً.» قاضى زاده گفت چرا زید عمرو را زد؟ عمرو چه گناهى کرده بود؟ معلم گفت این مثال است براى آموختن قاعده. قاضى زاده گفت وکلا را طلب کنید تا زید را بیاورند که مردى صالح گواهى مى‏دهد وى عمرو را زده است. معلم گفت قاضى زاده زید و عمروى در کار نیست. قاضى زاده بر آشفت که گمان دارم تو از این زید رشوت گرفته‏اى و مى‏خواهى این مهم را درهم پیچى و نوکران را دستور داد تا او را به زندان برند. خویشاوندان قاضى بسى رنج بردند تا او را از چنگ قاضى زاده رهاندند.[2]



[1] - (الفقه على المذاهب الاربعه)

[2] - (لطایف الطوائف، ص 407)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفتردوم(379)
جمعه 94 مهر 10 , ساعت 9:15 صبح  

جواب ِاشکال

( 3628)این نداند کآن‌که اهل خاطر است

 

غایب آفاق او را حاضر است

( 3629)پیش مریم حاضر آید در نظر

 

مادر یحیی که دورست از بصر

( 3630)دیده‌ها بسته ببیند دوست را

 

چون مشبک کرده باشد پوست را

( 3631)ور ندیدش نه از برون نه از اندرون

 

از حکایت گیر معنی ای زبون

( 3632)نی چنان کافسانه‌ها بشنیده بود

 

همچو شین بر نقش آن چفسیده بود

( 3633)تا همی‌ گفت آن کلیله بی‌زبان

 

چون سخن نوشد ز دمنه بی بیان

( 3634)ور بدانستند لحن همدگر

 

فهم آن چون مرد بی نطقی بشر

( 3635)در میان شیر و گاو آن دمنه چون

 

شد رسول و خواند بر هر دو فسون

( 3636)چون وزیر شیر شد گاو نبیل

 

چون ز عکس ماه ترسان گشت پیل

( 3637)این کلیله و دمنه جمله افتر است

 

ور نه کی با زاغ لک‌لک را مریست

 خاطر: اند‌یشه‌ای است که به اراده حق بر دل آگاه می‌گذرد، در اصطلاح عارفان خطابى است که در دل آید.

اهل خاطر: واصلان به حق‌اند که به اتکای حق، غایب را در خاطر خود حاضر می‌کنند، آن که خدا در دل او اندازد، آن که حقیقت در دل او راه یافته باشد.

دیده‌های بسته: یعنی با چشم باطن یا چشم دل. «مشبک کردن پوست» یعنی مرد حق، جسم و زندگی مادی را چنان به خدمت روح درمی‌آورد که گویی در تمام آن روزنه‌هایی برای تابش نور حق پدید آورده است.

مشبّک کردن پوست: کنایت از جسم را دریدن و به جان رسیدن، همه معنى شدن و به دیده دل دیدن و دریافتن چیزى را.

معنى از حکایت گرفتن: ظاهر حکایت را واگذاردن و به معنى آن پرداختن،

چون شین بر نقش چفسیدن: در واژه «نقش» شین حرفى است که به آخر کلمه نقش بسته است. (به ظاهر افسانه چسبیدن و معنى را رها کردن).

نوشیدن: نیوشیدن، یعنی بشنود.

لحن: آواز. مجازاً: سخن، گفتار، زبان.

از عکس ماه ترسان شدن: اشارت است به داستانى از کلیله. خلاصه آن اینکه فیلان به سرزمین خرگوشان در آمدند و آنها را آسیب رساندند خرگوشى تیز هوش نزد ملک پیلان شد و خود را رسول ماه خواند و بدو گفت ماه از اینکه تو بى‏رخصت به زمین او در آمده‏اى خشمگین است. فیل را بر سر چشمه آورد و عکس ماه را در چشمه بدو نمایاند.[1]

نبیل: تیز هوش، تیز خاطر. در برخى نسخه‏هاى سنایى ترکیب «گاو نبیل» آمده است:

افترى: افترا، افتراء، تهمت.

زاغ و لک‏لک: محتمل است اشاره به داستان «پریدن و چریدن مرغى با مرغى که جنس او نبود.»

 ( 3628) آن که اهل دل است مى‏داند که اهل دل غایب در نزد آنها حاضر است‏. ( 3629) مادر یحیى که از چشم دور بود در نظر مریم حاضر بود. ( 3630) وقتى پوست و قشر را کسى مشبک کرده باشد چشم بسته دوست را مى‏بیند. ( 3631) حال فرض مى‏کنم که مادر یحیى و مادر عیسى همدیگر را نه از بیرون شهر و نه از درون هیچ ندیده‏اند تو از حکایت بمعنى و مقصودى که در آن گنجیده متوجه باش و آن را بگیر. ( 3632) مگر نه از این قبیل افسانه‏ها بسیار هست مگر از آنها نشنیده‏اى؟ اینجا مثل حرف شین که بکلمه نقش چسبیده تو هم بنقش و صورت افسانه چسبیده‏اى؟. ( 3633) چگونه کلیله بى‏زبان تا سخن مى‏گفت دمنه بدون بیان آن را درک مى‏کرد. ( 3634) اگر حیوانات سخن همدیگر را مى‏فهمیدند بشر بدون اینکه آنها بسخن آدمى تکلم کنند چگونه سخنان آنها را فهمید؟. ( 3635) چگونه دمنه میان شیر و گاو واسطه پیغام گردید و بر هر دو افسون خواند؟ ( 3636) گاو چگونه وزیر شیر گردید و چه سان پیل از عکس ماه ترسید. ( 3637) کلیله و دمنه همگى افترى است و گرنه کى لک‏لک با زاغ همسرى مى‏کند .

مولانا تاکید دارد که پیام داستا‌ن مهم است و حاصل معنی را دریاب و مانند کسی نباش که به ظاهر چسبیده است. این ابیات نظر به باب‌الاسد و الثور کلیله و دمنه دارد؛ و مرد ظاهر‌بین بدون توجه به حاصل معنوی قصه‌، وقوع صحنه‌ها را ناممکن و دروغ می‌شمارد.



[1] - (نگاه کنید به: کلیله و دمنه، ص 202)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   51   52   53   54   55   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 327 بازدید
بازدید دیروز: 346 بازدید
بازدید کل: 1403358 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]