( 608)ما همه شیران ولیشیر عَلَم |
|
حمله شان از باد باشد دم به دم |
( 609)حمله شان پیدا و ناپیداست باد |
|
آنکه ناپیداست هر گز گم مباد |
( 610)باد ما و بود ما از داد توست |
|
هستی ما جمله از ایجاد توست |
( 611)لذت هستی نمودی نیست را |
|
عاشق خود کرده بودی نیست را |
( 612)لذت انعام خود را وا مگیر |
|
نقل و باده وجام خود را وا مگیر |
شیر علم: صورت شیر که روی بیرق شاهان می کشیدند. اما مولانا شیر علم و باد را مثالى آورده است براى ظهور کثرت و خفاء وحدت و آثار آن در خلق، بدان مناسبت که حس باصره صورت شیر را بر پردهى علم مىبیند و حرکت و جنبش آن را مشاهده مىکند ولى باد را که محرک اوست نمىنگرد زیرا باد بچشم دیده نمىشود، این تمثیل را ممکن است براى توضیح فناى فعلى آورده باشد و یا آن که تقریر و نمودارى باشد براى تعبیر: (فانى نما).
باد: مجازا، غرور و نخوت، حیثیت و آن چه آدمى بدان نازد.
هفت اختر بىآب را کین خاکیان را مىخورند هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم
دیوان، ب 14535
و بدین معنى است در تعبیرات ذیل: باد بخود انداختن، باد بروت، باد سبلت، باد در بینى افکندن، باد در آستین انداختن، باد در سر داشتن، باد در کلاه افکندن.
بود: وجود و هستى،
باد و بود: مجازا، غرور و خود بینى، هستى و لوازم آن
داد: عطیت و موهبت، دهش.
لذّت هستی:آفرینش، از نیستی به هستی آوردن است. پروردگار لذّت هستی را به نیست نشان میدهد.
لذت ِانعام: یعنی همان لذت هستی را نشان دادن به بنده وکشانیدن او به راه عشق الهی.
نقل و باده وجام خود را وا مگیر: چشش عشق الهی است که مانند نقل وباده خوشگوار مستی آوراست.
( 608) ما همگى شیر هستیم ولى شیرى که در پرده پرچم نقش شده حملههاى ما از بادى است که بر آن پرده مىوزد و نقشها را در حال حمله نشان مىدهد.( 609) بلى ما حمله مىکنیم ولى حمله ما از بادى است که ناپیدا است اى جان فداى آن ناپیدا باد. ( 610) هستى ما و نسیمى که ما را حرکت مىدهد از تو است و تو بما عطا کردهاى و تمام وجود ما نتیجه ایجاد تو است. ( 611) تویى که به نیست لذت هستى چشاندهاى و تویى که هستى و تویى که نیست را عاشق و شیفته خود کردهاى.( 612) اى آن که منعم ما هستى لذت انعام خود را از ما باز نستان و جام و باده و نقل خود را از ما وامگیر.
مولانا در توضیح فناى فعلى سالک می گوید:آنچه به ما صفت بودن و جنبش و حرکت میدهد، مشیّت و فاعلیت حق است که فانینما و ناپیداست. باد و بود ما، غرور و احساس وجود ما، هستی ما و اینکه فکر میکنیم وجود داریم، همه دادهْ توست. آفرینش، از نیستی به هستی آوردن است. پروردگار لذّت هستی را به نیست نشان میدهد و او را به عشق خود مبتلا میکند تا برای وصال حق به عالم هستی بیاید (مضمون حدیث معروف خَلقُ الخَلقَ لِکَی اُعرَف). ای خدا! لذت هستی و جذبه عشقِ به خودت را وا مگیر؛ لذّت عشق و محبت الهی که مانند نقل و باده و شراب، مستی آور است.
( 613)ور بگیری کیت جست وجوکند |
|
نقش با نقاش چون نیرو کند |
( 614)منگر اندر ما، مکن در ما نظر |
|
اندر اکرام و سخای خود نگر |
( 615)ما نبودیم و تقاضامان نبود |
|
لطف تو ناگفته ما میشنود |
ور بگیری: یعنی اگر این لذّت مستی و انعام هستی را از ما بگیری دیگر ما نیستیم، آنکه باید در راه تو و در جستوجوی تو گام بر دارد کیست؟
نقش: یعنی موجودات وکائنات.
نقاش: یعنی پروردگار، آن که این نقش را آفرید وخالق هم? این صورتهای زیباست.
نیرو کند: یعنی مقابله کند.
اکرام وسخای خود: یعنی اگرما یک هستی ظاهری داریم از اکرام وسخای توست و الا ما هیچیم.
ما نبودیم: یعنی درعالم عدم بودیم وهنوز قادر به بیان واظهار عشق وطلب وتقاضای خود نبودیم.
( 613) اگر انعام خود را باز گیرى چه کسى مىتواند اعتراض کند نقش با چه نیرویى با نقاش مقابله خواهد کرد.( 614) بما منگر و بانعام بىپایان خود نظر کن و بکرم و سخاى خویش بنگر.( 615) از اول نه ما بودیم و نه تقاضاهاى ما در آن وقت تو خواهشهاى نگفته و تمناهاى نابوده ما را شنیدى.
اگر این لذّت و انعام هستی را از ما بگیری دیگر ما نیستیم. آنکه باید در راه تو و در جستوجوی تو گام بر دارد کیست؟ نقش در صورتی وجود دارد که نقاش او را پدید آورد وگرنه عدم است و چگونه میتوان با نقاش که وجود مطلق است برابری و مقابله کرد؟ ما نیستیم و اگر هستیِ ظاهری داریم از اکرام و سخای توست. ما در عالمِ عدم بودیم و نمیتوانستیم عشق و طلب خود را اظهار کنیم، اما لطف تو آن نیازی را که در ما ظاهر نشده بود میشنید و به آن پاسخ میداد و ما را به سوی هستی و به سوی تو میخواند. به اعتقاد مردانِ حق، کوششِ بنده تنها شرط وصال حق نیست بلکه باید نخست از جانب حق کششی در کار باشد و به قول حافظ: «کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن.»
( 603)ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی |
|
زاری از ما نه تو زاری میکنی |
( 604)ما چو ناییم و نوا در ما ز توست |
|
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست |
( 605)ما چو شطرنجیم اندر برد و مات |
|
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات |
زخمه:یعنی زدن مضراب بر سیم های ساز.
صَدا: پژواک وبازگشت صدایی است که در کوه می پیچد.
ای خوش صفات: یعنی پروردگار که دارای صفات نیکو واسماء حسناست.
( 598) ما چون سیمهاى چنگى هستیم که تو مضراب به آن مىزنى این آه و زارى اگر چه بصورت از ما است ولى در واقع زارى تو است که بگوش مىرسد. ( 599) ما چون نى هستیم که تو بر آن مىدمى و نواهاى آن از تو است یا چون کوهى هستیم که آواز تو در آن منعکس مىگردد.( 600) ما چون صفحه شطرنجیم که بازیکن آن تویى و برد و باختها متعلق بتو است.
مولانا در این ابیات می گوید: ما هر چه میکنیم بازتاب تأثیر الهی است. انسانِ کامل هیچ نگاه استقلالی به افعال خود ندارد و این همان وصف فنای افعالی است؛ یعنی سقوط رؤیتِ فعلِ خود و شهود فعلِ حقتعالی. در این حالت هر چه از انسان سر میزند به فاعلیت حق نسبت میدهد و هستی خود یا وجههْ نفسانی برای او متصور نیست تا فاعلیت را به خود منسوب نماید.استاد فروزانفر می گوید: این ابیات وصف فناء افعالى است که یکى از مراتب فناست و آن، سقوط رویت فعل خود و شهود فعل حق تعالى است از آن جهت که انسان را وجههاى است الهى که فاعلیت او قائم بدان است و وجههاى است نفسى که به اعتبار آن افعال را بخود نسبت مىدهد و هر گاه بسبب دوام مجاهدت و ریاضت، حق تعالى دیدهى سالک را روشنى بخشد و سرمهى ( ما زاغَ اَلْبَصَرُ وَ ما طَغى)[1] ، در چشم وى کشد آن وجههى نفسى از پیش برداشته مىشود و آن وجههى الهى که اصل است باقى مىماند و در آن حالت سالک هیچ فعلى را بخود منتسب نمىبیند و سلب فعل از وى درست و صواب مىآید و کسى که بدین مرتبه رسد نزد صوفیان بمقام فناء افعالى رسیده است، این حالت یعنى عدم استشعار بوجههى نفسى گاه براى مردم عادى نیز دست مىدهد چنان که از غلبهى ترس و غضب و یا سرور مفرط، آدمى ممکن است آوازى را نشنود یا کسى را که در برابر اوست مشاهده نکند پس عجب نیست اگر سالک در شهود قدرت حق بدان مایه از ذهول رسد که خود را در بازد و نسبت فعل را بخود نبیند. مولانا براى تقریر این مطلب چنگ و ناى و کوه و سواره و پیادهى شطرنج را مثال مىآورد که بحسب ظاهر هر یک به آوازى و عملى منسوب است و در حقیقت آن، فعل چنگى و ناى زن و آواز دهنده و شطرنج باز است و آنها جز اسباب و ادواتى بىجان نیستند، این ابیات چنان که عموم شارحان مثنوى گفتهاند مقولهى مولانا و بر سبیل مناجات است ولى مىتوان گفت که وصف حالت مرید و سالک رسیده و ریاضت دیده است بدین تقریر: سالک وقتى که قدم در راه سلوک مىگذارد داراى شخصیت و انیتى است ساختهى وهم و تقلید و صفاتى ناپسند و زشت و یا پسندیده ولى دستخوش تغییر و تبدیل که به تاثیر عوامل درونى و بیرونى در نوسان است آن گاه بر اثر همت پیر و بمدد هدایت و رعایت وى آن شخصیت در هم مىشکند و آن صفات در مدتى بنسبت استعداد سالک و عنایت پیر باوصاف نیک و ثابت بدل مىشود و حالت سالک از تزلزل به استقامت مىگراید و بمقام اطمینان و سکینه، نائل مىآید، این در هم شکستن شخصیت در حکم میرانیدن و آن تغییر حالت بمنزلهى ایجاد شخصیت جدید و آفرینش نو و زندگى بخشیدن است و بنا بر این، سالک در حال وصول بکمال ساختهى همت پیر و آفریدهى عنایت اوست و هر چه از وى بظهور آید خواه از احوال درون و یا اعمال برون از ایجاد پیر است و بدو باز مىگردد چنان که از وى آغاز شده است و شاید نظر بدین مطلب است که سالک پیر خود را از خدا جدا نمىبیند و بنظر فرق نمىنگرد. این نکته را مىتوان تایید کرد به آیهى: مَنْ یُطِعِ اَلرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اَللَّهَ[2] و آیهى: إِنَّ اَلَّذِینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبایِعُونَ اَللَّهَ یَدُ اَللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ[3] .
( 606)ما که باشیم، ای تو ما را جان و جان |
|
تا که ما باشیم با تو در میا ن |
( 607)ما، عدمهاییم و هستیهای ما |
|
تو، وجود مطلقی فانی نما |
تو ما را جان و جان: خطاب به پروردگار است،یعنی هستی ما توهستی.
هستیهای ما : یعنی همین جلوه های مقید ومشروط.
تو وجود مطلقی فانی نما: وجود مطلق، وجود بی هیچ قید وشرطی، فانی نما، یعنی درعالم ظاهر تو را به چشم ظاهر نمی توان دید.
وجود مطلق: وجود بنحو شمول و احاطه و بدون اعتبار هر گونه قید و شرطى از ایجاب و سلب و بىملاحظه تعینات و عدم آنها.
( 601) اى جان جانهاى ما ما کیستیم که با وجود تو اظهار هستى کنیم. ( 602) ما همگى نیست هست نما بوده و تو هستى مطلقى که فانى نما هستى.
تو جانِ جان ما هستی، ما چه کسی باشیم که با وجود تو ادعای بودن کنیم ما هستینداریم. وجود مطلق و وجود بیهیچ قید و شرط، تو هستی اگرچه در عالم ظاهر نمیتوان تو را به چشم ظاهربین دید.
پروردگار، وجود مطلق و واجبالوجود است و این وجود، یکی بیش نیست اما وقتی که تجلّی این وجود مطلق در شرایط و مقیدات گوناگون صورت میپذیرد، عالم کثرت را میسازد که موجوداتِ جهانِ خاکی اجزای این عالماند. هستیهای ما، همین جلوههای مقید و مشروط است.
بعقیدهى محققین صوفیه[4] وجود حقیقتى است واحد و یگانه که اقتضاى او طرد عدم و نیز وجوب و منشایت اثر است، این حقیقت داراى دو وجه است: وجهى به اطلاق و عدم شرط و آن وجود حق است و وجهى به تقیید و تعین و آن خلق است پس حق و خلق یک حقیقت است و کثرت، ظهور مرتبهى اطلاق در مراتب تقیید و تعین است و آن امرى اضافى و نسبى است و بنا بر این حق در حد ذات خود موصوف باسم (الباطن) و در مرتبه خلق موصوف است باسم (الظاهر) و این اختلاف در عنوان است نه در اصل حقیقت و سالک وقتى که از خود و صفات خود فانى گردد بدان معنى که موثرى جز خدا نبیند آن گاه ممکن است شهود وى بیشتر قوت گیرد و حجاب تعین و کثرت از پیش چشمش برداشته شود و در آن حال خلق را بنظر فنا نگرد و بدان حقیقت رسد که گفتیم یعنى وجه خلقى را اعتبارى و فانى در وجه حق مشاهده کند، این حالت را صوفیه فناى ذات و فناى ذاتى مىگویند، مولانا پس از آن که فناى فعل را بمثالى از چنگ و کوه و ناى و شطرنج بیان فرمود اکنون بفناى ذاتى اشارت مىکند و ممکن است بگوییم که این ابیات نیز اشارت به فناى فعلى است از آن جهت که هر گاه چیزى بحقیقت وجود نداشته باشد بطریق اولى فعل و عملى را بدو اسناد نتوان داد. و چون ادارک مطلق جز بنحو اجمال میسر نیست از آن جهت که ذهن تا چیزى را محدود و مشخص نکند ادراک نتواند نمود و مطلق آنست که تعین را بدو راه نباشد بدین مناسبت وجود مطلق را (فانى نما) خوانده است و شاید مقصود آن باشد که وجود از فرط قرب و ظهور دور و مختفى است چنان که هم مولانا گفته است:
مىرود بىروى پوش این آفتاب فرط نور اوست رویش را نقاب
مثنوى، ج 3، ب 691
این معنى را مولانا بمثالى از خاک و باد که محرک خاک و خود ناپیداست نیز وصف کرده است. مثنوى، د 2، ب 1280 ببعد.
[1] - النجم آیهى 17
[2] - النساء، آیهى 80
[3] - الفتح، آیهى 10
[4] - براى اطلاع از عقیدهى صوفیه دربارهى وجود مطلق، رجوع شود: فصوص الحکم ص 68 تعلیقات دکتر عفیفى، ص 32.
( 595) گفت حجتهاى خود کوته کنید |
|
پند را در جان و در دل ره کنید |
( 596) گر امینم، متهم نبود امین |
|
گر بگویم آسمان را من زمین |
( 597) گر کمالم، با کمال انکار چیست |
|
ور نیم این زحمت و آزار چیست |
( 598)من نخواهم شد از این خلوت برون |
|
زآْن که مشغولم به احوال درون |
حجت کوته کنید: یعنی جر وبحث نکنید. سخن را ادامه ندهید.
ره کردن : راه دادن، راه باز کردن، پذیرفتن پند از دل وجان:
قصهى یوسف مصرى همه در چاه کنید ترک خندان لب من آمد هین راه کنید
دیوان سنایى، ص 180
گر امینم: یعنی اگر مورد اعتماد شما هستم.
متهم نبود امین :این مصراع مبتنى است بر حدیث نبوى: لیس لک ان تتهم من قد ائتمنته. و نظیر آن روایت شده از حضرت جعفر بن محمد الصادق علیه السلام: لَیسَ لَکَ اَن تَأتَمِنَ مَن خانَکَ وَ لا تَتَّهمَ مَن اِئتَمَنتَ. و این حدیث و نظایر آن مبناى فتواى فقهاست در احکام امانات و ضمان ودیعه[1].
گر کمالم: یعنی اگر کامل هستم.
انکار چیست : یعنی این همه اصرار وابرام برای چیست.
( 595) وزیر گفت کمتر اجتماع کنید و پند مرا از دل و جان بپذیرید.( 596) من اگر بعقیده شما امین هستم امین را اگر به آسمان بگوید زمین است نباید متهم بدروغ نمود. ( 597) من اگر شخص کامل هستم انکار شخص کامل چه معنى دارد اگر نیستم این همه ابرام چیست و براى چه مزاحم من مىشوید. ( 598) من مشغول اعمال درونى بوده از خلوت بیرون نخواهم آمد.
( 599) جمله گفتند: اى وزیر انکار نیست |
|
گفت ما چون گفتن اغیار نیست |
اغیار: یعنی بیگانه، غیر ِآشنا به مسائل.
( 599) مریدان گفتند سخنان ما جنبه انکار ندارد و گفتههاى ما مانند سخنان دیگران نیست.
( 600)اشک دیده است از فراق تو دوان |
|
آه آه است از میان جان روان |
( 601)ما چو طفلانیم و ما را دایه تو |
|
بر سر ما گستران آن سایه تو |
( 602)طفل با دایه نه استیزد، ولیک |
|
گرید او، گر چه نه بد داند نه نیک |
آه آه است: یعنی آه وناله جانسور.
از میان جان روان: یعنی آه در نیان جان ما همچون شعل? آتش، شعله وراست.
نه استیزد: یعنی از روی لجاجت نیست.
( 600) (اینجا باز مولوى مریدان وزیر را فراموش کرده منظور خود را مخاطب قرار داده مىگوید) در فراق تو اشک از دیدهگان ما جارى و آه جان سوز در سینه ما شعلهور است.( 601) طفل با دایه خود در ستیز نیست او مىگرید بدون اینکه خوب را از بد تشخیص دهد.
( 589)دیو را نطق تو خامش میکند |
|
گوش ما را گفتِ تو هش میکند |
( 590)گوش ما هوش است چون گویا تویی |
|
خشکِ ما بحر است چون دریا تویی |
( 591)با تو ما را خاک بهتر از فلک |
|
ای سماک از تو منوّر تا سمک |
( 592)بیتو ما را بر فلک تاریکی است |
|
با تو ای ربّ این فلک باریکی است |
( 53) صورت رفعت بود افلاک را |
|
معنى رفعت، روان پاک را |
( 594) صورت رفعت براى جسمهاست |
|
جسمها در پیش معنى اسم هاست |
دیو : یعنی شیطان، عامل گمراه کننده.
نطق تو خامش میکند: خطاب مریدان به وزیر مکّار است، یعنی سخن تو باعث می شود که شیطان سکوت کند.
گوش: حس ظاهر است.
هش: یعنی روح وجان .
گوش ما هوش است: یعنی سخن تو مارا از حس این جهانی وخاکی آزاد می کند وبه ما روح می بخشد.
فلک: کرهاى که حرکتش ذاتى و دورانى است، منطقهى هر کره را نیز فلک مىنامند[1]
سماک تا سمک: یعنی تمام عالم از بالا تا پایین.
صورت رفعت : یعنی رفعت ظاهری ومادی.اگرچه درظاهرآسمان بلند است اما آنچه درحقیقت ودرمعنی بلند است ، روح پاک مردان خداست. رفعت ظاهری در زندگی جسمی ومادی ارزش دارد وجسم درمقایسه با عالم معنا اسم است ووجود حقیقی ندارد.
(589) سخنان تو دیو را مجاب و ساکت مىکند گفتار تو گوش ما را تبدیل بهوش مىسازد. ( 590) چون تو سخن مىگویى گوش ما هشیار است تو دریاى بىکران هستى که با تو خشگیها دریا است. ( 591) اى آن که از زمین تا فلک الافلاک بوسیله تو روشن است با وجود تو خاک براى ما بهتر از افلاک است.( 592) بىوجود تو آسمان براى ما تاریک است و با تو اى ماه کى زمین تاریک خواهد بود.() با ماه روشن تو شب کجا تاریک خواهد بود و روز بىنور تو ظلمانى و تاریک است. () ما با تو در عالم خاک بر فلک دست یافتیم و بىتو اگر در افلاک باشیم چون خاک پست و بىمقدار خواهیم بود. (593) افلاک در صورت داراى رفعت و سر بلندى هستند ولى معناى رفعت و علو جانهاى پاک است.( 594) صورت بزرگى و رفعت مخصوص اجسام است و اجسام در مقابل معنى چون اسامى هستند نسبت بمسماى خود. () براى خدا نظر خود را از ما دریغ مدار و ما را نومید مکن که دوره اندوه ما بطول انجامید.
مولانا در تصویر خطاب مریدان به وزیر می گوید: سخن تو باعث میشود که شیطان سکوت کند و با وسوسهْ خود ما را گمراه نسازد. و سخن تو ما را از حس این جهانی و خاکی آزاد میکند و به جای حس ظاهر به ما روح میبخشد که قادر به سیر در حقایق و معرفت الهی است. اگر با تو در زمین باشیم یا در خاک مدفون گردیم بهتر از این است که بیتو در آسمان باشیم، زیرا نور هدایت تو همه جا را از فراز آسمان تا قعر زمین روشن نموده است. استاد فروزانفر درتفسیر این ابیات می گوید: واقعیّت آن است که سالک تا در حضور پیر است مقهور تصرف اوست بىآن که خود مستشعر باشد و اشراق باطن پیر درونسالک را تابناک مىدارد و اشراف او سبب مىشود که خواطر زشت بر دل سالک نگذارد و این، حکم و اثر مجالست و محیط آمیزش است و اختصاصى به پیر ندارد چنان که ملاقات دو تن با یکدیگر بحسب شغل و نوع معلومات و گاهى نیز شکل ظاهر، نوعى از انفعال نفسانى بوجود مىآورد با این تفاوت که پیر یا هر کسى که بسبب علو درجه از حیث قدرت مادى یا معنوى تفوق داشته باشد ممکن است که باطن آن دیگرى را مقهور و تا حدى نزدیک بهیچ و صفر، خواطرش را معطل کند و از کار بیندازد و خواه ناخواه بجاى کشاند که خود او نیز بخاطر نمىگذرانید و این نوع از تصرف غالبا بدون توجه صورت مىگیرد و اثر قهرى محیط اتصال و آمیزش است، مولانا این تغییر حالت را باشارتى از تبدیل گوش بهوش یعنى علم الیقین بعین الیقین و یا تقلید به تحقیق و از تغییر خشک یعنى احساس ظاهرى و سلوک خارجى به دریا که ادراک مجرد و یا سیر باطن است، تعبیر مىفرماید.
( 582) جمله گفتند اى حکیم رخنه جو |
|
این فریب و این جفا با ما مگو |
( 583) چار پا را قدر طاقت بار نه |
|
بر ضعیفان قدر قوّت کار نه |
( 584) دانهى هر مرغ اندازهى وى است |
|
طعمهى هر مرغ، انجیرى کى است |
رخنه جو: آن که در کار و بحث دشوار راه گریز تواند جست، چاره گر، چاره جو.
کار نهادن: تکلیف کردن، موظف ساختن. اشاره است به آیهى: لا یُکَلِّفُ اَللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها،... رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ[1] و مبتنى است بر مسالهى (تکلیف ما لا یطاق) که اشعریه و جبریه آن را جایز مىدانند و شیعه و معتزله معتقدند که خدا بنده را به امرى که فوق طاقت او باشد مکلف نمىکند زیرا این امرى قبیح است و خدا از اتصاف بدان منزه است.[2]
مرغ انجیرى : ناظر است به مثل: مرغى که انجیر مىخورد نوکش کج است. مرغ انجیر خوار مرغى است زرد رنگ که منقارى کژ دارد، این مرغ در اطراف طهران دیده مىشود. [3] این مثل را براى تایید مضمون بیت پیشین و اینکه تکلیف باید مناسب طاقت و توانایى مکلف باشد آورده است.
( 582) مردم باتفاق گفتند اى مرد حکیم که مىخواهى در اطراف تقاضاهاى ما شکافى پیدا کرده و از آن جا بگریزى با ما از راه فریب و جفا سخن مگو. ( 583) بدوش چار پایان بقدر طاقت بار نهند تو نیز بر ضعیفان باندازه توانایى کار تحمیل کن. ( 584) دانه هر مرغى در خور جثه او است و هر مرغى نمىتواند انجیر بخورد.
( 585) طفل را گر نان دهى بر جاى شیر |
|
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر |
( 586) چون که دندانها بر آرد بعد از آن |
|
هم به خود، گردد دلش جویاى نان |
( 587)مرغ پر نارسته چون پرّان شود |
|
لقمهْ هر گربه درّان شود |
( 588)چون برآرد پر، بپرّد او به خود |
|
بیتکلّف، بی صفیر نیک و بد |
طفل را گر نان دهى بر جاى شیر: مضمون سخن این است که برای قبول هرکاری ومرتبه ای از مسئولیت، رشد ذهنی لازم باید پدید آمده باشد.
مرغ پر نارسته: یعنی سالک راه حق تا هنگامیکه در راه است و سیرالیالله دارد، به راهنمایی مردان حق نیازمند است.
بی تکلّف: یعنی بدن کمک وتشویق کسی.
بپرّد او به خود: یعنی سالک در پس از طی مسیر سلو، ونیل به کمال دیگر نیازی به پیر واستاد راهنما ندارد.
صفیر: یعنی آواز مرغ، ومولانا غالباً آن را به معنی تقلید به کار می برد.
( 585) بطفل نوزاد اگر عوض شیر نان بدهند مرگش مسلم است.( 586) ولى وقتى دندان در آورد خود جویاى نان خواهد شد.( 587) بچه مرغى که هنوز بال در نیاورده اگر پروازش دهند طعمه گربه درنده خواهد شد.( 588) ولى چون پر در آورد بدون کمک و تشویق کسى خود خواهد پرید.
[1] - البقرة، آیهى 286
[2] - تبیان شیخ طوسى ج 1، ص 290، تفسیر امام فخر رازى، ج 2، ص 575- 573، شرح مواقف، ج 3، ص 160.
[3] - امثال و حکم دهخدا، در ذیل: طعمهى هر مرغکى انجیر نیست.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |