( 544)اسپ همّت سوی اختر تاختی |
|
آدم مسجود را نشناختی |
( 545)آخر آدم زادهای ای ناخلف |
|
چند پنداری تو پستی را شرف |
( 546)چند گویی: من بگیرم عالمی |
|
این جهان را پر کنم از خود همی |
( 547)گر جهان پر برف گردد سر به سر |
|
تاب خور بگدازدش با یک نظر |
( 548)وزر شاه وصد وزیر وصد هزار |
|
نیست گرداند خدا از یک شرار |
همت: یعنی توجه مرد راه خدا.
سوی اختر تاختی: یعنی به ستارگان روی آوردی، منظور این است که همت و توجه مردان راه خدا نباید به علم نجوم معطوف شود، زیرا اخترشناس و طالعبین که مسائل هستی را به تأثیر سعد و نحس مربوط میکند از حقیقت انسانیت آگاهی ندارد.
آدم مسجود: حقیقت انسانیت است که جامع و مظهر ذات و جمیع اسما و صفات الهى است که عالم خلق و آفرینش ظهور آنها محسوب مىشود و باین اعتبار آینهى حق و خلق است و چون غرض از ایجاد، معرفت حق بود و هیچ یک از مراتب وجود، استعداد آن نداشته که حق را بنحو کمال و تمام بشناسند مگر انسان بدین دلیل حقیقت انسانى غایت ایجاد نیز هست و آفرینش محفوظ ببقا و دوام اوست و سر آن که آدم یعنى حقیقت انسانیت، مسجود ملایک واقع شد همین جامعیت بود زیرا فرشتگان در عالم خود محدوداند و از مرتبهى خود عبور نتوانند کرد و از نعمت عشق که محرک اصلى آفرینش است ذاتا نصیبى ندارند و بسبب همین محدودیت و بىنصیبى آدم را نشناختند و زبان اعتراض بر خلقت وى گشودند تا آن گاه که بجامعیت او پى بردند.[1]
مضمون سخن مولانا اشاره دارد به آیه:«وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلاَئِکَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ إِلاَّ إِبْلِیسَ أَبَى وَاسْتَکْبَرَ وَکَانَ مِنَ الْکَافِرِینَ»:و (یاد کن) هنگامى را که به فرشتگان گفتیم: «براى آدم سجده و خضوع کنید!» همگى سجده کردند؛ جز ابلیس که سر باز زد، و تکبر ورزید، (و به خاطر نافرمانى و تکبرش) از کافران شد .[2] وآیه:«وَلَقَدْ خَلَقْنَاکُمْ ثُمَّ صَوَّرْنَاکُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلآئِکَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ إِلاَّ إِبْلِیسَ لَمْ یَکُن مِّنَ السَّاجِدِینَ»:ما شما را آفریدیم؛ سپس صورت بندى کردیم؛ بعد به فرشتگان گفتیم: «براى آدم خضوع کنید!» آنها همه سجده کردند؛ جز ابلیس که از سجدهکنندگان نبود.[3] وآیه:«إِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلَائِکَةِ إِنِّی خَالِقٌ بَشَرًا مِن طِینٍ.فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِینَ. فَسَجَدَ الْمَلَائِکَةُ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ.إِلَّا إِبْلِیسَ اسْتَکْبَرَ وَکَانَ مِنْ الْکَافِرِینَ »: و به خاطر بیاور هنگامى را که پروردگارت به فرشتگان گفت: «من بشرى را از گل مىآفرینم!هنگامى که آن را نظام بخشیدم و از روح خود در آن دمیدم، براى او به سجده افتید!»در آن هنگام همه فرشتگان سجده کردند،جز ابلیس که تکبّر ورزید و از کافران بود!.[4] ودر سوره های حجر،آیه ، اسراء،آیه61، کهف،آیه 50، طه،آیه 116، همین مضمون تکرار شده است.
مسجود، جسم خاکیِ آدم نیست، بلکه روح والای اوست که ظرفیت معرفت الهی را دارد. این روح والاست که خداوند امانت عشق و معرفت خود را به او میسپارد :«إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُومًا جَهُولًا»: ما امانت (تعهّد، تکلیف، و ولایت الهیّه) را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه داشتیم، آنها از حمل آن سر برتافتند، و از آن هراسیدند؛ امّا انسان آن را بر دوش کشید؛ او بسیار ظالم و جاهل بود، (چون قدر این مقام عظیم را نشناخت و به خود ستم کرد)![5]؛ و یا به قول حافظ:
آسمان بار اما نت نتوانست کشید |
|
قرعه کار به نام من دیوانه زدند |
برف: کنایه از حیات مادی وآثار وتعینات این جهانی است.
تاب خور: یعنی تابش آفتاب، ومنظور این است که خورشید معرفت حق چون بر دل بتابد تمام علائق این جهانی را چون برف آب می کند وخود پرستی را ازمیان برمی دارد.
وزر: بار و سنگینى، گناه.
( 544) بلند پروازى کرده سراغ ستارگان رفتى و آنان را براى پرستش انتخاب کردى ولى آدم را که مسجود حقیقى بود نشناختى. ( 545) اى ناخلف آخر تو فرزند آدمى تا کى پستى را شرف و اوج را حضیض مىپندارى؟( 546) تا چند بخود مغرور شده و مىگویى من عالم را مىگیرم و چنان بزرگ مىشوم که عالم را پر کنم.( 547) اگر سرتاسر عالم پر از برف شود یک تابش خورشید در یک چشم بهم زدن همه را آب مىکند. ( 548) زور شاه و زور صدوزیر وصد هزار چون ترا خداوند از یک شراره نابود مىکند.
مولانا می گوید: اگرچه اختران یا کواکب نیز از آثار حیات مادی و این جهان هستند، اما همت و توجه مردان راه خدا نباید به آنها معطوف شود. چرا که اخترشناس و طالعبین که مسائل هستی را به تأثیر سعد و نحس مربوط میکند از حقیقت انسانیت آگاهی ندارد و نمیداند که حقیقت انسان چنان عظمتی دارد که فرشتگان میبایست به فرمان پروردگار به آن سجده کنند. مولانا می گوید: بهراستی هنگامیکه آفتاب معرفت الهی بر دل بتابد تمام علایق و تعیّنات حیات مادی و این جهانی را چون برف آب میکند و خود پرستی را از میان بر میدارد و یک شرار عنایت و توجه خداوند میتواند تباهی و بدکاری شاهان و وزیران و صدها و هزاران مثل ایشان را از میان بردارد و همان اسباب گمراهی را به صورت وسیله هدایت درآورد.
[1] فصوص الحکم، تعلیقات دکتر عفیفى، ص 56 48، 19- 6، مرصاد العباد، ص 57- 38.
[2] - سوره بقره،آیه34
[3] - سوره اعراف،آیه 11
[4] - سوره ص،آیه 71تا74
[5] - سوره احزاب،آیه 72
( 536)فهم وخاطر تیز کردن، نیست راه |
|
جز شکسته مینگیرد فضل شاه |
( 537)ای بسا گنج آکنان ِکنجکاو |
|
کآن خیال اندیش را شد ریش گاو |
( 538)گاو که بوَد تا تو ریش او شوی؟ |
|
خاک چه بوَد تا حشیش او شوی؟ |
( 539) چون زنى از کار بد شد روى زرد |
|
مسخ کرد او را خدا، و زهره کرد |
( 540) عورتى را زهره کردن، مسخ بود |
|
خاک و گل گشتن، نه مسخ است اى عنود؟ |
( 541)روح میبردت سوی چرخ برین |
|
سوی آب و گل شدی در اسفلین |
( 542)خویشتن را مسخ کردی زین سفول |
|
زآن وجودی که بود رشک عقول |
( 543) پس ببین، کین مسخ کردن چون بود |
|
پیش آن مسخ، این به غایت دون بود |
فهم وخاطر تیز کردن، نیست راه: یعنی شناخت حق با زیرکی، هشیاری، مباحث علمی و استدلال ممکن نیست.
جز شکسته...: یعنی لطف پروردگار دست کسی را میگیرد که در برابر او شکستگی و افتادگی کند و از هستی خود بگذرد.
گنجآکنان: اشاره به کسانی است که واقعاً در جستوجوی حقیقتاند.
خیالاندیش: کسی است که میخواهد با تیز ذهنی به حق برسد.
ریشگاو: مسخره و احمق
سفول: پستی و فرومایگی
روى زرد: مجازا، شرمسار و خجل. نظیر: زرد رویى.
مسخ: مبدل شدن صورت بصورتى زشت، انتقال نفس انسان از بدن وى ببدن حیوانى که در اوصاف مشابه او باشد مانند انتقال روح مرد دلیر ببدن شیر، بنا به اعتقاد اهل تناسخ، نفسى که متوسط بین کمال و نقص باشد به اجرام سماوى یا اشباح مثالى پیوسته مىشود، مولانا مسخ را بمعنى عام استعمال کرده است.[1]
زهره کرد : اشاره است به داستان هاروت و ماروت که مغرور زهد و پرهیز خود شدند و از آسمان بزمین آمدند و فریفتهى زنى بنام زهره شدند و باده نوشیدند و خون ریختند و زنا کردند، زهره، اسم اعظم از ایشان بیاموخت و به آسمان رفت و خدا او را بصورت زهره ستارهى آسمانى در آورد.[2]
عورت: هر چه از آن شرم کنند، هر چیز که نهان داشتنش به باشد، مجازا، جنس زن.
اسفلین: جمع اسفل (کسى که فروتر باشد) این کلمه برگرفته از قرآن است،« فَجَعَلْناهُمُ اَلْأَسْفَلِین»َ[3] ، مولانا این واژه را در غیر عاقل بکار برده است مثل: اسافل.
( 536) بنا بر این فهم و ادراک و تفکر را پرورش دادن باعث جلب تفقد او نیست بلکه تفضل شاه شامل حال شکستگان است.( 537) چه بسا کنجکاوانى که بخیال خود گنجى از دانش در ضمیر خود آکنده بودند همانها وبال و باعث مسخره صاحبانشان گردید.( 538) دانش تو چیست تا تو سخره آن گردى خاک چه چیز است که تو گیاه آن باشى. (539) از میان آنها زن بد کارهاى را مسخ نموده بصورت ستاره زهره مصور کرد.( 540) بصورت زهره در آمدن زنى مسخ نامیده شد پس خاک و گل شد چه مزیتى خواهد داشت.( 541) روح تو را باوج افلاک مىبرد ولى تو متمایل بخاک شده به اسفل السافلین آمدى. ( 542) از آن وجودى که عقول بر آن رشک مىبردند تنزل کرده و در پائینترین مراتب خود را مسخ نمودى.( 543) آیا مسخ شدن غیر از این است؟ این مسخ خیلى پستتر از آن مسخ است.
مبادا فکر کنی که راه رسیدن به حق، تند و تیز کردن فهم و ذهن است. لطف پروردگار دست کسی را میگیرد که در برابر او شکستگی و افتادگی کند و از هستی خود بگذرد. شناخت حق با زیرکی، هشیاری، مباحث علمی و استدلال ممکن نیست. استاد فروزانفر مضمون کلام مولانا را یادآور دو حدیث میداند: «الکیس من دان نفسه وعمل لما بعده الموت»[4] و حدیث قدسی: «انا عند المنکسرة قلوبهم.»[5]
سخن مولانا این است که بسیاری از شیفتگان راستین حق بیهوده به دنبال این خیالاندیشان میروند و به حق نمیرسند و مسخره و احمق به نظر میآیند و اما تو چرا بازیچهْ این خیالاندیشان میشوی و خود را در برابر جهان خاکی مانند خار و خس پست میکنی؟ از هستی این جهان بگذر تا به حق بپیوندی. تو به جای پیروی از روح خود که سیر الهی داشت به سوی این جهان مادی کشیده شدی. با این پستی و فرومایگی خود را مسخ کردی و از وجود انسانی که میتوانست عقلها را به رشک و حیرت اندازد، موجود پستی ساختی. استاد فروزانفر این تبدیل حالات درونی را مسخِ قلب یا مسخِ باطن میخواند. ومی گوید: طبق نظر عرفا باطن و قلب و روحانیت انسان و ملکوت او نیز ممکن است مسخ گردد و تبدیل یابد بدین گونه که صفات ملکوتى او بصفات پست و ناسوتى مبدل شود و آن را (مسخ باطن) و (مسخ قلوب) نام نهادهاند زیرا انسان بتدریج صورت مطلوب خود مىگیرد و بشکل آن در مىآید مثل کسى که بسفر مىرود و اسباب سفر را مناسب وسیلهى مسافرت از قبیل اسب و استر یا طیاره و اتومبیل و قطار در نظر مىگیرد و نیز موافق محلى که بدان سفر مىکند بر مىدارد و هر گاه اقامت او در بلاد غربت بطول انجامد آداب و سنن شهر خود را فراموش مىنماید و آداب شهرى را که در آن مقیم است فرا مىگیرد و به اخلاق مردم آن شهر متخلق مىشود و گاهى نیز رنگ صورت و طرز تکلم او بکلى تغییر مىکند و ممکن است که ملیت خود را نیز تغییر دهد همچنین آدمى وقتى بچیزى همت مىگمارد و فکر و عمل خود را مناسب آن مىسازد و از فرط تعلق بدان، طرز فکر و تعقل او عوض مىشود و حرکات خارجى وى بتناسب مقصود، شکل دیگر مىگیرد مانند کسى که عشق زنان در سرش لانه مىکند مىبینیم که براى جلب خاطر آنان خود را ظریف و لطیف مىسازد، نکتههاى دل کش مىآموزد و انواع ظرافت بکار مىبرد، جامهى تمیز مىپوشد و خویش را مىآراید تا بدان جا که اخلاق زنانه هم در وى اثر مىگذارد و بنا بر این مقدمه کسانى که بامور دنیوى عشق مىورزند و در پى جاه و مال مىروند هر چند در آغاز کار داراى عواطف لطیف باشند سرانجام حالت سنگ و گل بخود مىگیرند چنان که براى حصول مال و جاه از هیچ کار زشت روى گردان نیستند حتى آن که بر زن و فرزندان خود سخت مىگیرند و آنها را در فشار مىگذارند تا چند قرانى بر مال خود بیفزایند و بسا که عزیزترین کسان را بدست خود مىکشند تا در ریاستشان خللى نیفتد و این همه نتیجهى آنست که حب مال و جاه، ایشان را از عواطف انسانى جدا و منسلخ کرده و بصورت درندگان و ددان مردم خوار در آورده است، صوفیه این تبدیل حالت را (مسخ قلب) و (مسخ باطن) مىگویند، این قاعده از طریق علم حکمت و اتحاد مدرک با مدرک نیز در خور توجیه است، مولانا در بیت سابق مسخ صورت را بیان کرده و در این ابیات مسخ باطن را شرح فرموده .مسخ باطن را از طریق حکما بدین گونه هم ممکن است که اثبات کنیم:
حکما مىگویند که شیئیت هر چیزى بصورت اوست که بدان از دیگران امتیاز حاصل مىکند و نفس انسانى در آغاز بالقوه است و فعلیت وى بمدرکات و صور علمى و ملکاتى است که بدانها متحقق مىشود پس هر گاه فعلیات او از جنس فعلیات درندگان باشد او بمعنى درنده و بصورت انسان است و اگر از جنس فعلیات بهائم و ستوران باشد او بحقیقت بهیمه و ستور و از روى شکل بشر است و این اختلاف صورت مانع از اشتراک وى بحسب واقع به اسباع و بهائم نیست زیرا آنها نیز از جهت صورت، با یکدیگر اختلاف دارند و آن چه جامع آنهاست صفاتى است که بدان متصف هستند و از این رو جدایى آنها با انسان از روى شکل، مانع آن نخواهد بود که در حقیقت با هم متحد فرض شوند.
[1] - کشاف اصطلاحات الفنون در ذیل: مسخ، تناسخ. تعریفات جرجانى، در ذیل: مسخ.
[2] - تفسیر ابو الفتوح، طبع طهران، ج 1، ص 170، قصص الانبیاء ثعلبى، ص 45- 42.
[3] - الصافات، آیهى 98
[4] - احادیث مثنوى، ص 86
[5] - المنهج القوى، طبع مصر، ج 1، ص 139
( 529)این جهان، خود حبس جانهای شماست |
|
هین روید آن سو که صحرای شماست |
( 530)این جهان محدود و آن خود بیحد است |
|
نقش و صورت، پیش آن صورت سد است |
حبس جانهای شماست: تشبیهِ تن و حیات مادی است به زندان و قفس.
آن سو: مراد عالم غیب است، آن سوی جهان مادی، جهان بی نهایت.
آن سو که صحرای شماست: یعنی آن سوی جهان مادی، صحرایی است که روح در آن آزاد است و در برابرش سدی و مانعی نیست.
این جهان محدود و آن خود بیحد است: مقایسه یی است بین جهان مادی ومحدود این جهانی، با جهان بی نهایت، عالم غیب که کرانه یی برای او متصور نیست.
نقش و صورت، پیش آن صورت سد است: یعنی برای ادراک آن جهان معنا وعالم غیب، باید از این زندگی نقش و صورت واز حیات مادی گذشت.
( 529) این جهان زندان جان شما است پس به آن طرفى بروید که چون صحرا جاى آزادى و تفرج است.( 530) این دنیا محدود و آن جهان غیر محدود است این جهان صورت و آن جهان معنى است این صورت سد راه آن معنى است.
در سخن مولانا و دیگر عرفا تشبیهِ تن و حیات مادی به زندان و قفس بارها تکرار شده است. آنچه در این زندان گرفتار میشود جان است که نمیخواهد محدود باشد، زیرا آن سوی جهان مادی صحرایی است که روح در آن آزاد است و در برابرش سدی و مانعی نیست. این جهان، محدود و صحرای بیرون از این جهان، بیکرانه است. برای ادراک جهانِ معنا، باید از نقش و صورت و از حیات مادی گذشت.
( 531)صد هزاران نیزهْ فرعون را |
|
در شکست از موسیای با یک عصا |
( 532)صد هزاران طبّ جالینوس بود |
|
پیش عیسی و دمش، افسوس بود |
( 533)صد هزاران دفتر اشعار بود |
|
پیش حرف امّیی اش عار بود |
( 534)با چنین غالب خداونی، کسی |
|
چون نمیرد، گر نباشد او خسی |
( 535)بس دل چون کوه را انگیخت او |
|
مرغ زیرک با دو پا آویخت او |
افسوس بود: یعنی مسخره بود و ارزشی نداشت.
عار بود: یعنی پس از نزول قرآن دیگر افتخاری برای شعر جاهلیِ عرب باقی نماند و آن افتخارها به صورت ننگ و عار در آمد.
امى: کسى که نتواند خواند و نوشت، ناخوانا و نانویسا، آن که خط خوان نباشد، [1] در اینجا مقصود حضرت رسول اکرم است که در قرآن کریم بنام (امى) یاد شده است.[2].
چون نمیرد: یعنی چطور ممکن است که در راه چنین خدایی از هستی خود نگذرد؟ .
گر نباشد او خسی: یعنی انسان اگر خدای قادر را بشناسد حاضر است در راه او جان دهد، مگر کسی که انسان نیست، خس وخار است، مگر موجود بی ارزشی باشد.
مرغ زیرک: مرغى است معروف که بدو پا از درخت آویخته شده به آواز بلند حق حق مىگوید. ودرکلام مولانا کسی است که خود را آگاه از اسرار غیب می پندارد، واین معنی نزدیک است به آنچه سعدی به کار برده است:« زلف خوبان زنجیر پای عقل است و دام مرغ زیرک»[3] اما درکلام حافظ مرغ زیرک کسی است که به راستی آگاه است وبه تعبیر دیگر رندی است هشیار:
مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد که نهاده ست به هرمجلس وعظی دامی
( 531) صد هزار نیزه فرعون را یک عصاى موسى شکست داد.( 532) صد هزار طبیب چون جالینوس در مقابل دم عیسى ناچیز مىشود. ( 533) صد هزار دفتر شعر را در مقابل سخنهاى یک نفر بىسواد امى خجالت مىکشیدند که ارائه دهند. ( 530) با چنین خداوند غالب قاهر اگر کسى بىمایه و پست نباشد چگونه سر تسلیم فرود نیاورده و اظهار حیات مىکند.( 531) چه بسا دلهاى قوى را که چون کوه پا بر جا بود شورانید صاحب آن را از میدان بدر برد و چه بسا مرغان زیرک که بدام کشیده آنان را از دو پا آویخته است.
مولانا قدرت فرعون و دانش جالینوس و اشعار بلند عرب جاهلی را به ترتیب در برابر معجزهْ عصای موسی، نفَس زندگیبخش عیسی و نفوذ قرآن میگذارد. در حقیقت آنچه در ماورای عالم ماده است با جهان مادی مقایسه میکند و به خواننده میگوید: ببین که قدرت معنوی و الهی پیامبران چگونه میتواند بر عظیمترین پدیدههای مادی غالب شود.
معنای کلی این دوبیت اخیراین است: انسان اگر این خدای قادر را بشناسد، خدایی که دلی به فراخناکی و استواری کوه آفرید و انسانی که آگاه به اسرار غیب میگردد، حاضر است در راه او جان بدهد، مگر کسی که انسان نباشد و یا موجود بیارزشی مانند خس و خاری باشد.همچنین در ابیات پیشین مولانا تصرف حق را در امور محسوس بیان کرد اکنون مىخواهد که تصرف او را در جان و دل بیان کند بدین گونه که دلهاى قوى و گران سنگ را بر اثر غلبهى غضب و شهوت از جا بر مىانگیزد و چون پر کاهى در مسیر باد سر گردان مىکند و آدمى را با همه عقل و زیرکى در دام هوى و هوس و یا فکرهاى باطل مىافکند و اسیر تلقینات بىاساس و نادرست مىکند پس تصرف او محدود بامور مادى نیست تا بدان جا که دل و خرد ما نیز در تصرف اوست، ظاهر این بیت اشاره است بدین آیه: وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللَّهَ یَحُولُ بَیْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ[4]
[1] - تفسیر امام فخر رازى، ج 1، ص 578، محیط المحیط در ذیل: ام
[2] - الاعراف، آیهى 157
[3] - گلستان
[4] - الانفال، آیهى 24
( 525) همچو شه نادان و غافل بُد وزیر |
|
پنجه مىزد با قدیم نا گزیر |
( 526)با چنان قادر خدایی کز عدم |
|
صد چو عالم هست گرداند به دم |
( 527)صد چو عالم در نظر پیدا کند |
|
چون که چشمت را به خود بینا کند |
( 528)گر جهان پیشت بزرگ و بیبنی است |
|
پیش قدرت، ذرّهای میدان که نیست |
پنجه زدن: در افتادن با کسى، خصومت کردن، ستیزیدن، لجاج کردن.
قدیم: موجودى غیر مسبوق بعلت، خداى تعالى، پیش تر بحسب زمان.
ناگزیر: آن چه مورد حاجت است و از آن بىنیاز نتوان بود، ضرورى، ما لا بد. محتاج الیه.
عدم: نیستى و نابود، صور علمیه حق و اعیان ثابته که بعقیدهى ابن عربى به ثبوت متصفاند ولى بوجود موصوف نیستند و بنا بعقیدهى وى ایجاد به عدم مطلق (بمعنى لغوى) تعلق نمىگیرد، ذات حق بدون اعتبار اسماء و صفات از آن جهت که بدو اشارت نتوان کرد و از وى خبر نتوان داد چنان که دربارهى معدوم گفتهاند: المعدوم لا یخبر عنه. و خاقانى بدین مناسبت مىگوید:
ز لبش نشان چه جویى ز دلم سخن چه رانى نشنیدهاى که کس را ز عدم خبر نیاید[1]
پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست اما نه چنین جان که بجز غصه و غم نیست[2]
و شیخ عطار گفته است[3]:
بگذر ز وجود و با عدم ساز زیرا که عدم، عدم به نام است
مىدان بیقین که از عدم خاست هر جا که وجود را نظام است
آرى چو عدم وجود بخش است موجوداتش بجان غلام است
دم: بمعنى آن ، لحظه(جزء راسم زمان) باشد معنى آن واضح است و ممکن است که مراد تجلى حق باشد در ىمرتبه اسم (الظاهر) و آن ظهور اوست در مرتبهى اسما و صفات که بعقیدهى ابن عربى مبدا ظهور عالم است و آن را (نفس الرحمن) مىگویند.
بىبُن: بىنهایت، غیر متناهى.
( 525) وزیر مثل شاه نادان و غافل بود که با خداوند قدیم که همه از او ناگزیرند پنجه مىزد. ( 526) با کسى در افتاده بود که همه ناچارند در زیر اقتدار او باشند و او است که زنده جاوید و تواناى بىچون و لم یزل و لا یزال و یکه و بینا بر همه چیز و همه کس مىباشد. ( 527) با خداى توانایى در افتاده بود که در یک آن صد عالم از عدم بوجود تواند آورد. () اگر خداى تعالى چشم تو را بخودت باز و بینا کند صد چنین عالم که مىبینى در جلو چشمت آشکار خواهد ساخت. ( 528) اگر چه جهان در نظر تو بزرگ و بىانتها است ولى در مقابل قدرت او کوچکتر از ذره است.
به نظر بعضی از شارحان بزرگ مثنوی، مصراع «چون که چشمت را به خود بینا کند» دو گونه تعبیر میپذیرد: الف) چون پروردگار، چشم سالک را به معرفت و شناخت خودش بینا و روشن کند. آن گاه علم سالک بعلم بارى تعالى پیوسته مىشود و وسعت مىیابد و جز این عالم محسوس، عوالم دیگر را در مىیابد.
ب) چون پروردگار، تورا به شناخت خودت قادر و توانا گرداند. در هر دو صورت به مصداق «من عرف نفسه فقد عرف ربه» است؛ یعنی شناخت خود، شناخت حق است و شناخت حق موجب میشود که انسان به حق بپیوندد و علمِ و آگاهی او نیز به علم حق پیوند یابد. چنین چشم بینایی قادر به دیدن آن حقایق میشود که هر چشمی نمیبیند. به همین مناسبت مولانا میگوید: صدها عالم مانند این عالِم وجود را در نظر تو آشکار خواهد کرد. سپس نتیجه میگیرد: اگر تو این جهان را بزرگ و بینهایت میبینی، بدانکه در برابر قدرت خداوند ذرهای نیست و این حقیقت را زمانی میفهمی که پروردگار چشم بینا به تو عطا کند.
( 521)این ثنا گفتن ز من ترک ثناست |
|
کین دلیل هستی، و هستی خطاست |
( 522)پیش هست او بباید نیست بود |
|
چیست هستی پیش او؟ کور و کبود |
( 523)گر نبودی کور، زو بگداختی |
|
گرمی خورشید را بشناختی |
( 524) ور نبودى او کبود از تعزیت |
|
کى فسردى همچو یخ این ناحیت؟ |
این ثنا گفتن ز من ترک ثناست: منظور این است که وقتی که انسان ثنای حق را میگوید در واقع وجود خود را به عنوان ثناگوی حق، جدا از حق مطرح میکند؛ واین در نزد موحدان حقیقی ناصواب است.
کین دلیل هستی و هستی خطاست : یعنی این ثناگویی انسان، محتوایش این است که هستیِ دیگری را سوای هستی حق پذیرفتهام و این شرک است و نمیتواند ثنای حق بهشمار آید.
پیش هست او بباید نیست بود: یعنی هستی ما در مقایسه به خستی حقیقی پروردگار هیچ است.
کور و کبود: ناقص و رسوا، زشت و نادلپذیر، مقرون برنج و آفت، ومانند چهر? زشت یک نابیناست.
تعزیت: رسم است که در عزا جامهى کبود و سیاه مىپوشند، مردم عزادار غمگین و افسردهاند.
افسرده : بمعنى سرما زده و یخ بسته نیز استعمال مىشود، جامد را نیز افسرده مىگویند. مولانا کسى را که ذوق نیستى و فنا را نچشیده باشد عزادار و افسرده مىخواند و تصور مىکند که بىذوقى او در دیگران نیز موثر افتاده است.
( 521) این ثنا خوانى من هم خطا بوده و ترک ثنا است زیرا این دلیل هستى من است در صورتى که هستى در مقابل او عین خطا است. ( 522) در مقابل هستى او باید نیست بود هستى در مقابل او کور است و افسرده. ( 523) اگر کور نبود در مقابل اشعه او گداخته و گرمى خورشید را احساس مىکرد.( 524) و اگر از اثر اندوه افسرده نبود براى چه عالم ما چون یخ فسرده و منجمد مىگردید.
مولانا می گوید: وقتی که من ثنای حق را میگویم در واقع وجود خود را به عنوان ثناگوی حق، جدا از حق مطرح میکنم؛ یعنی هستیِ دیگری را سوای هستی حق پذیرفتهام و این شرک است و نمیتواند ثنای حق بهشمار آید.
بندهای که به حق راه یافته چنان در بحر حق فانی است که نمیتواند ثنا بگوید. مشابه این سخن دربارهْ شکر پروردگار از حلاج نقل شده است: الهی تو میدانی که عاجزم از شکر. تو به جای من خود را شکر کن که شکر آن است و بس. هستیِ ما در مقایسه با هستی حقیقیِ او هیچ است؛ مانند چهرهْ زشت نابینا ارجی ندارد وجد ما تا هنگامیکه در حق فانی نشود مانند کوری است که خورشید را نمیبیند و از زیباییهای تابش آن بهره نمیبرد. اما هستی ما به این دلیل کبود است که هنوز به حق نپیوسته و همچنان تاریک و افسرده است و از افسردگی اوست که این محیط مادی هم مانند یخ، سرد و افسرده است. اما همین که نور معرفت میتابد و پیوندی با حق پدید میآید گرم و روشن میشود.
چون پروردگار چشم را به معرفت و شناختِ خودش روشن سازد به مصداق: « من عرف نفسه فقد عرفه ربه»، شناخت خود نیز شناخت حق است و شناخت حق موجب میشود که بنده به او بپیوندد و علم و آگاهی او نیز به علم حق پیوند یابد. چنین چشم بینایی قادر به دیدن آن حقایق میشود. اگر تو این جهان را بزرگ و بینهایت میبینی بدان که در برابر قدرت خداوند ذرهای نیست و این حقیقت را هنگامی خواهی فهمید که پروردگار، چشم بینا به تو عطا کند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |