در نقد مدعیان فرومایه
( 743)گر تو نقدی یافتی مگشا دهان |
|
هست در ره سنگهای امتحان |
( 4742)سنگهای امتحان را نیز پیش |
|
امتحانها هست در احوال خویش |
( 745)گفت یزدان از ولادت تا بحین |
|
یفتنون کل عام مرتین |
( 746)امتحان در امتحان است ای پدر |
|
هین به کمتر امتحان خود را مخر |
نقد: کنایه از فتوح و حالتى که گاه به سالک دست دهد و او را خوش دارد.
حَین: مرگ.
یُفتَنُون: برگرفته از قرآن کریم است أَ وَ لا یَرَوْنَ أَنَّهُمْ یُفْتَنُونَ فِی کُلِّ عامٍ مَرَّةً أَوْ مَرَّتَیْنِ ثُمَّ لا یَتُوبُونَ وَ لا هُمْ یَذَّکَّرُونَ: آیا نمىبینند که آنان در هر سال یک بار یا دو بار آزموده مىشوند، پس نه توبه مىکنند و نه پند مىگیرند.[1]
به کمتر امتحان خریدن: اگر ریاضتى مختصر تحمل کردى- چنان که اندک حرامى را ترک نمودى یا اندک عبادتى آوردى- مپندار که به کمال رسیدهاى خود را براى آزمایشهاى سختتر آماده کن.
( 743) اگر پولى پیدا کردى حرف نزن و نگو که من پول دارم زیرا در راه سنگ امتحان زیاد است شاید پول تو قلب باشد. ( 744) حتى سنگهاى امتحان هم در احوال خودشان امتحانها دارند. ( 745) خداوند فرمود که کفار از روز ولادت تا دم مرگ سالى دو مرتبه مبتلا مىشوند. ( 746) امتحان بالاى امتحان در این راه هست فقط با یک امتحان کوچک خود را خریدارى نکرده و از خوبى خود خاطر جمع مباش.
مولانا به مدعیان میگوید: اگر هم چیزی از معرفت حق به تو رسیده باز حرف نزن، وگرنه مردان حق مانند سنگ محک، آن را در تو مییابند. زیرا مردان حق نیز از چنین آزمایشهایی گذشتهاند. این سخن اشاره دارد به آیه شریفه سوره توبه: آیا نمیبینند که هر سال یک یا دو بار در برابر آزمایش حق قرار میگیرند؟ و با این حال توبه نمیکنند و به خود نمیآیند. «خود را مخر» یعنی برای خود ارزش قائل نشو و زود باور نکن که به کمال رسیدهای.راه بسیاردشوار است و در هر منزل آزمایشى در کار است اگر عنایتى از حضرت حق به تو رسید و نصیبهاى قسمتت گردید، مبادا فریفته شوى و خود را از سالکان راستین به شمار آرى. چنان که در داستان آینده خواهیم دید.
( 732)پوست دنبه یافت شخصی مُستهان |
|
هر صباحی چرب کردی سبلتان |
( 733)در میان منعمان رفتی که من |
|
لوت چربی خوردهام در انجمن |
( 734)دست بر سبلت نهادی در نوید |
|
رمز یعنی سوی سبلت بنگرید |
( 735)کین گواه صدق گفتار من است |
|
وین نشان چرب و شیرین خوردن است |
( 736)اشکمش گفتی جواب بیطنین |
|
که اباد الله کید الکاذبین |
( 737)لاف تو ما را بر آتش بر نهاد |
|
کان سبال چرب تو بر کنده باد |
( 738)گر نبودی لاف زشتت ای گدا |
|
یک کریمی رحم افکندی به ما |
( 739)ور نمودی عیب و کژ کم باختی |
|
یک طبیبی داروی او ساختی |
( 740)گفت حق که کژ مجنبان گوش و دم |
|
ینفعن الصادقین صدقهم |
( 741)گفت اندر کژ مخسب ای محتلم |
|
آن چه داری وانما و فاستقم |
( 742)ور نگویی عیب خود باری خمش |
|
از نمایش وز دغل خود را مکش |
مُستَهان: سبک سر، خوار.
سبلتان: تثنیه سبلت.
منعَمان: نعمت دادگان، مالداران، ثروت مندان.
در انجمن: یعنی درمهمانی، در میان جمع.
نوید: به معنى خوش خبرى، بشارت و مژده.
رمز: یعنی اشارت. (دست بر سبیل خود مىنهاد که این نشان لوت چرب است).
بىطَنین: خاموش، بىآواز، بىسر و صدا.
أبادَ اللَّهُ کَیدَ الکاذِبین: خدا مکر دروغگویان را تباه کند.
بر آتش بر نهادن: آزار دادن، گرسنه نگه داشتن.
او: مىتوان اشاره به شکم ، نیز عیب و کژ باختن باشد.
یَنفَعَنَّ الصَّادِقینَ: برگرفته از قرآن کریم است هذا یَوْمُ یَنْفَعُ اَلصَّادِقِینَ صِدْقُهُمْ: این روزى است که راستگویان را راست گفتن شان سود دهد.[1]
گفت اندر کژ مخسب اى محتلم: ظاهراً اشاره است به حدیث «لا یَنامُ الرَّجُلُ عَلى وَجهِهِ وَ مَن رَأیتُمُوهُ نائماً عَلَى وَجهِهِ فَأنبِهُوه: مرد بر رو نخوابد و کسى را که دیدید بر رو خوابیده آگاهش سازید.»[2] و حدیثى که در مسند احمد دیده مىشود «إِذا أوَیتَ اِلَى فِراشِک فَتَوضَّأ وَ نَم عَلى شِقِّکَ الأیمَن: چون به سوى رختخواب روى وضو گیر و بر جانب راست بخواب.»[3] از این روایتها و مانند آن آشکار است که به رو خوابیدن مکروه است. بنا بر این، محتمل است مقصود از «اندر کژ خسپیدن» به رو خوابیدن باشد.
مُحتَلِم: خواب رفته، خوابیده. که محتلم گردد در خواب، دور از حقیقت.
آن چه دارى وانما: نفاق و دو رویى را به یک سو نه. راستگو و راست کردار باش.
فَأستَقِم: گرفته از قرآن کریم است فَاسْتَقِمْ کَما أُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَکَ وَ لا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ: پس استوار باش چنان که فرمان داده شدهاى و هر که توبه کرد با تو، و ستم مکنید که او بدان چه مىکنید بیناست.[4]
( 732) مرد سبک مغزى قطعهاى دنبه پیدا کرده هر روز صبح سبیلهاى خود را با آن چرب مىکرد . ( 733) و میان دولتمندان مىرفت که یعنى من طعام چرب و لذیذ خوردهام . ( 734) و دست به سبلت خود مىکشید و با رمز و اشاره حالى مىکرد که سبلتم را نگاه کنید . ( 735) که این گواه صدق گفتار و نشان خوراک چرب و شیرین است . ( 736) ولى شکمش باو جواب مىداد که خدا مکر کفار را نابود کند . ( 737) الهى سبیلت ببریدن برود که مکر تو ما را بر سر آتش گرسنگى نشانده است. ( 738) اگر لاف زشت تو نبود لا اقل یک نفر شخص با سخاوت بما رحم مىکرد . ( 740) خداوند فرموده است که دروغ نگو که راستى راستگویان به آنها سود مىرساند. ( 741) اى که محتلم شدهاى در سوراخ خود کج مخواب و آن چه دارى بنما و راست بایست . ( 742) اگر عیب خود را نمىگویى لا اقل ساکت باش و از دروغ و تزویر خود را بکشتن نده .
مولانا حکایت کوتاه دیگری در نقد مدعیان فرومایه که خود را در صف اهل کمال جا میزنند، نقل میکند: مردی بینوا و ریاکار، هر بامداد سبیل خود را با دنبهای چرب میکند و به ضیافت توانگران میرود و مدعی میشود که من فلان غذای چرب و شیرین خوردهام و حاجتی به غذاهای شما ندارم. روزی گربهای میآید و آن دنبه را میبرد. کودک خردسال او سراسیمه میرود که به پدر لافزن خود این خبر را برساند، و پدر را در میان آن جمع، گرم لافزدن مییابد؛ بیهیچ ملاحظهای میگوید: باباجان! آن دنبهای را که هر روز سبیلت را چرب میکردی، گربه دزدید و برد. مردک لافزن خود را میبازد و حضّار به خنده میافتند و بدینسان او رسوا میشود. بنابراین در این جهان, هیچ ادعایی پایدار نمیماند و بالأخره در امتحانات روزگار دعاوی بیاساس برملا میشود.
[1] - (سوره مائده،آیه 119)
[2] - (سفینة البحار، ج 2، ص 625)
[3] - (مسند احمد، ج 4، ص 292)
[4] - (سوره هود،آیه 112)
نقد مدعیان ارشاد و فضل فروشان (در میان صوفیان)
( 721)آن شغالی رفت اندر خم رنگ |
|
اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ |
( 722)پس بر آمد پوستش رنگین شده |
|
که منم طاووس علیین شده |
( 723)پشم رنگین رونق خوش یافته |
|
آفتاب آن رنگها برتافته |
( 724)دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد |
|
خویشتن را بر شغالان عرضه کرد |
( 725)جمله گفتند ای شغالک حال چیست؟ |
|
که تو را در سر نشاطی ملتویست |
( 726)از نشاط از ما کرانه کردهای |
|
این تکبر از کجا آوردهای |
( 727)یک شغالی پیش او شد کای فلان |
|
شید کردی یا شدی از خوشدلان |
( 728)شید کردی تا به منبر برجهی |
|
تا زلاف این خلق را حسرت دهی |
( 729)بس بکوشیدی ندیدی گرمیی |
|
پس زشید آوردهای بیشرمیای |
( 730)گرمی آن اولیا و انبیاست |
|
باز بیشرمی پناه هر دغاست |
( 731)که التفات خلق سوی خود کشند |
|
که خوشیم و از درون بس ناخوشند |
داستان شغال و افتادن در خم رنگ: نیکلسون آن را با یکى از داستانهاى منسوب به ایزوپ مناسب دانسته که شغالى چند پر طاوس را بر خود بست، و به جمع طاوسان رفت. طاوسان او را از خود راندند. شغال نزد جمع شغالان رفت، شغالان نیز از او رمیدند.[1]
عِلیّین: نام بهشت. و گفتهاند سدرة المُنتهى است.[2]
طاوس علّیین: طاوس بهشتى.
بر تافتن: جلوه دادن.
فور: رنگ زرد روشن. سرخ کم رنگ.[3]
مُلتَوِى: (اسم فاعل از التواء) پیچنده. در پیچ پیچ. کنایه از سر مست که به خود بالد.
به منبر برجهی: یعنی مورد توجه قرار گیری و دیگران تو را راهنمای خود کنند.
گرمی: یعنی توجه خلق.
دغا: یعنی حیلهگر.
( 721) شغالى میان خم رنگ رفته ساعتى در آن درنگ نمود . ( 722) وقتى از خم بیرون آمد پوستش رنگین شده بود چون بخود نگریست با حال تعجب گفت این منم که رونق طاوس پیدا کردهام؟ ( 723) پشمش رنگ بر داشته و رونقى پیدا کرده بود مخصوصاً وقتى جلو اشعه آفتاب قرار گرفت جلوه مخصوصى پیدا کرد . ( 724) خود را سرخ و سبز و زرد و نورانى دیده و خویشتن را بشغالان عرضه کرد . ( 725) شغالها گفتند چه خبر است نشاط غریبى در تو دیده مىشود . ( 726) از بس نشاط دارى خود را از ما کنار گرفتهاى این تکبر براى چیست؟ ( 727) یکى از شغالان نزد او آمده گفت: راستى تو تزویر مىکنى یا واقعاً دل خوش هستى؟ ( 728) آیا حیلهاى کردهاى تا بالاى منبر رفته و با لاف و گزاف کارى بکنى که دیگران حسرت بخورند . ( 729) جوش و خروشها کردى ولى گرمییى ندیدى پس بنا بر این از مکر و تزویر بىشرمى را شعار خود ساختهاى . ( 730) صدق و گرمى شعار اولیاى خدا و بىشرمى پناهگاه اشخاص ناراست و مکار مىباشد . ( 731) براى اینکه مردم را فریب داده بطرف خود جلب کنند مىنمایند که ما خوشیم در صورتى که در باطن منتها درجه بد حالى را دارند.
مولانا در ادامه نقد مدعیان ارشاد (در میان صوفیان)، و مدعیان علم و کمال (در میان فضل فروشان عاری از معنا)، حکایاتی را به صورت تمثیل می آورد. حکایت شغال وخُمِ رنگ تمثیلی است به زبان طنز که: شغالی درون خمرهای از رنگهای گوناگون میرود؛ وقتی از آن بیرون میآید پوستی رنگین پیدا میکند و به دیگر شغالها ناز و فخر میفروشد که من طاووس بهشتیام؛ من شغال نیستم. شغالان بدو میگویند: حال که رنگ طاووسان گلستان به خود گرفتهای، آیا بانگ آنها نیز داری یا همچنان زوزه برمیکشی؟ بدینسان شغال مدعی رسوا میشود.
[1] - (مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، ص 92، و نگاه کنید به: سرّ نى، ج 2، ص 947)
[2] - (تفسیر تبیان، از ابن عباس)
[3] - (برهان قاطع)
عاشقان حق را هر جریانی با خود نمیکشاند(ادامه3)
( 710)آنچنان مستی مباش ای بیخرد |
|
که به عقل آید پشیمانی خورد |
( 711)بلک از آن مستان که چون می میخورند |
|
عقلهای پخته حسرت میبرند |
( 712)ای گرفته همچو گربه موش پیر |
|
گر از آن می شیرگیری شیر گیر |
( 713)ای بخورده از خیالی جام هیچ |
|
همچو مستان حقایق بر مپیچ |
( 714)میفتی این سو و آن سو مستوار |
|
ای تو این سو نیستت زآن سو گذار |
( 715)گر بدان سو راه یابی بعد از آن |
|
گه بدین سو گه بدان سو سر فشان |
( 716)جمله این سویی از آن سو گپ مزن |
|
چون نداری مرگ هرزه جان مکن |
( 717)آن خضرجان کز اجل نهراسد او |
|
شاید ار مخلوق را نشناسد او |
( 718)کام از ذوق توهم خوش کنی |
|
در دمی در خیک خود پرش کنی |
( 719)پس به یک سوزن تهی گردی زباد |
|
این چنین فربه تن عاقل مباد |
( 720)کوزهها سازی ز برف اندر شتا |
|
کی کند چون آب بیند آن وفا |
آن چنان مستى مباش: مست حق از مستى خود شادمان است و مست مى از گناهى که کرده پشیمان.
مستی که پشیمانی خورد: مست از خود بینی وهوای نفس است.
موش پیر: استعاره از سودهاى اندک و دنیاوى، خود بینی وهوای نفس.
شیر گیر: استعاره از رسیدن به قرب و حق و بهره گیرى از فیضهاى ربّانى.
آن که تو مستش کنى و شیر گیر گر ز مستى کژ رود عذرش پذیر
343 / د /2
برمپیچ: یعنی ادای مستی در نیاور.
این سو: کنایه از عالم دنیا.
آن سو: کنایه از عالم معنى.
اى تو این سو: تو از مردم دنیایى، تو را با عالم معنى چکار، افتادن تو ازمستیِ حقیقی نیست زیرا تو اهلِ این سو هستی وبه آن سو وپیشگاه حق راه نداری.
سر فشاندن: کنایه از رقصیدن. شادمان بودن. (اگر تو را به عالم معنى راه دادند آن گاه توانى شادمان باشى).
کپ زدن: سخن گفتن.
که ز هر ناشسته رویى کَپ زنى شرم دارى وز خداى خویش نى
214/ د /4
از آنسو گپ مزن: یعنی لاف نزن که به حضرت حق راهی داری.
مرگ:در اینجا فنای خود و کشتن نفس است، نفى همه اوصاف خودى. فانى شدن در حق.
گفت لیکن تا نمردى اى عنود از جانب من نبُردى هیچ جود
3836/ د / 6
خضر جان: که همیشه زنده است. زنده جاوید که مرگ ندارد.
در خیک دمیدن: استعاره از برونِ پر آوازه و درونِ تهى بودن.
آن دُهُل را مانى اى زفت چو عاد که بر او آن شاخ را مىکوفت باد
3159/ د / 2
کوزه از برف ساختن: استعاره از خرسند بودن به خیالهاى باطل.
شتا: زمستان.
( 710) اى بىشعور از آن مستها مباش که چون بهوش آیند از کردههاى خود پشیمان شوند ( 711) بلکه از آن مستها باش که چون مى خورند عقلهاى پخته بر مستى آنها حسرت مىبرند ( 712) اى که چون گربه موش پیر گرفتهاى اگر از آن شیر گیر و با جرئت شدهاى شیر بگیر نه موش. 713) اى که از خیال خام هیچ خوردهاى مثل مستان حقیقت بخود مپیچ. ( 714) مثل مستها این طرف آن طرف متمایل مىشوى تو این طرفى هستى به آن طرف راه ندارى. ( 715) اگر به آن طرف راه یافتى آن وقت سر خود را باین طرف و آن طرف متمایل کن. ( 716) همه اعضاى تو این طرفى است پس از آن طرف دم مزن تو مرگت نرسیده بىخود جان مکن. ( 718) خود را با تو هم دل خوش کرده و با پف کردن خیک خود را پر مىکنى. ( 719) آن وقت با یک سوزن بادت خالى مىشود الهى تن هیچ غافلى این طور فربه نشود. ( 720) در زمستان کوزه از یخ مىسازى کى چنین کوزهاى وقتى به آب رسید وفا خواهد داشت.
مولانا می گوید: مستی که «پشیمانی خورد» مست از خودبینی و هوای نفس است. اما مستی مستان حق، بالاتر از محاسبههای عقل اهل ظاهر است. مولانا میگوید خودبینی و هوای نفس موش پیری است که از آن شیر معرفت نمیتوان دوشید و به مدعی میگوید: آنچه تو خوردهای «می» نیست، بلکه هیچ است، آن هم در عالم خیال. «اینسو و آنسو» افتادن تو، از مستی حقیقی نیست، زیرا تو اهل اینسو (دنیای مادی) هستی و به آنسو وپیشگاه حق راه نداری. بنابراین لاف نزن که به حضرت حق راهی داری. مولانا می گوید: «خضرجان» کسی است که مانند خضر حیات جاودان دارد، زیرا هستی او به هستی حق پیوسته و از خودی رها شده است و در عالم «بقا»، هراسی از اجل هم ندارد. مولانا به مدعی پیوند با حق میگوید: ای ریاکار! تو دهان جانت را با پندارهای یاوه، شیرین میکنی و چنان در خیک خالی روح و روانت از باد هوا و غرور میدمی که آن را پُر از خودبینی و تکبّر میکنی و خیال میکنی که مست خدا شدهای و به مقام فنا رسیدهای. مولانا خیالات مدعیان را به کوزههایی تشبیه میکند که آنها را از برف و یخ ساختهاند.
عاشقان حق را هر جریانی با خود نمیکشاند(ادامه2)
( 701)تو توهم میکنی از قرب حق |
|
که طبقگر دور نبود از طبق |
( 702)این نمیبینی که قرب اولیا |
|
صد کرامت دارد و کار و کیا |
( 703)آهن از داوود مومی میشود |
|
موم در دستت چو آهن میبود |
( 704)قرب خلق و رزق بر جمله است عام |
|
قرب وحی عشق دارند این کرام |
( 705)قرب بر انواع باشد ای پدر |
|
میزند خورشید بر کهسار و زر |
( 706)لیک قربی هست با زر شید را |
|
که از آن آگه نباشد بید را |
( 707)شاخ خشک و تر قریب آفتاب |
|
آفتاب از هر دو کی دارد حجاب |
( 708)لیک کو آن قربت شاخ طری |
|
که ثمار پخته از وی میخوری |
( 709)شاخ خشک، از قربتِ آن آفتاب |
|
غیر زوتر خشک گشتن، گو: بیاب |
قرب: نزدیکى بنده است به حق با برداشتن آن چه میان بنده و حق حائل است، از طریق عبادت و طاعت. «منّت خداى را عزّ و جلّ که طاعتش موجب قربت است.» (گلستان سعدى) طبق گر از طبق دور نبودن: نزدیک بودن صانع به مصنوع. (کنایت از نزدیک بودن بنده به خدا.) (مىپندارى به حق نزدیکى، لیکن نشانى از آن در تو دیده نمىشود.)
طبق گر: یعنی سازنده طبق و در اینجا اشاره به پروردگار است.
کرامت: کارهای خارق عادت که حاصل تجلی قدرت حق در اولیاءالله است.
کار و کیا: یعنی توانایی و بزرگی، جلال و شکوه.
آهن از داود: مطابق روایات آهن در دست داوود نبی نرم می شد واز آن زره می ساخت،قرآن هم به این امر اشاره دارد.
قرب خلق و رزق...: اشاره است به قرب عام و قرب خاص. در برخى نعمتهاى خدا همگان سهیماند چنان که در مرزوق بودن، حیات داشتن، و آن را «قرب دانى» نامیدهاند. امّا قرب به معنى نزدیکى به حق و تَخلُّق به اخلاق اللَّه، آن خاص اولیاست و در بیت بعد گوید در این قرب لیاقت باید، چنان که آفتاب بر کهسارى تابد تأثیر پذیرد و زر پدید آرد و بر بید تابد و بید از آن بهره نگیرد. شاخى که تر است از آن بارور گردد و شاخ خشک سخت تر شود.
طرى: یعنی با طراوت, تازهتر.
ثمار: جمع ثمر: میوه.
شاخ خشک و قربت آفتاب:
خشک گوید راستم من کژ نیَم تو چرا بىجرم مىبرّى پیَم
باغبان گوید اگر مسعودیى کاشکى کژ بودیى تر بودیى
جاذب آب حیاتى گشتیى اندر آب زندگى آغشتیى
2697- 2695 / د /2
( 701) تو از قرب حق چه توهم کردهاى؟ در صورتى که یک طبق فروشى از طبق خود دور نیست. ( 702) نمىبینى که مقربان اولیا صد گونه کرامت و کار بزرگوارى دارند؟. ( 703) آهن در دست داود چون موم مىشود ولى موم در دست تو چون آهن است. ( 704) قرب خلق و روزى براى عموم مردم است ولى قرب وحى و عشق مخصوص اشخاص مکرم است ( 705) قرب عمومیت دارد و براى هر نوعى از انواع هست خورشید هم بر کوه و هم بر زر مىتابد ( 706) ولى آفتاب با زر قربى دارد که با بیابان آن را ندارد. ( 707) شاخه خشک و تر هر دو در معرض آفتابند کى آفتاب از هر یک از آنها محجوب است. ( 708) ولى قرب آن شاخه تازه که میوههاى پخته و شیرین مىدهد کى براى شاخه خشک وجود دارد. ( 709) نگاه کن و ببین آیا شاخه خشک از قرب آفتاب جز خشک شدن نصیب دیگرى دارد؟
سخن از مدعیانی است که از «قرب حق» بهرهای ندارند و فقط «توهم میکنند» که به خدا نزدیکاند. مولانا نمونهای از کرامت اولیا را در داوود(ع) یاد میکند که از آهن زره میساخت[1]. او میگوید: مدعیان به عکس اولیا هستند؛ یعنی اگر موم نرم را در دستشان بگذاری، چون آهن سخت میشود. هر آدمی با آدمهای دیگر قرب دارد و رزق این دنیا را میخورد، اما «قرب وحی عشق» را به همه نمیدهند و خاص «این کرام» و مردان حق است. در این سخن«قرب حق» را به تابش خورشید تشبیه شده است که به اعتقاد قدما، بعضی از موادّ عالم خاک در اثر تابش آن، سنگ قیمتی میشود؛ و زر را در اینجا باید به همین معنا گرفت. مدعیان مانند درخت بید، با اینکه نور و رزق حق به آنها میرسد اما حاصلی نمیدهند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |